1390 آذر 26، 16:56
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم به تو هیچ ربطی نداره فضوووول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد... ای کاش میتوانستم اسد رو پیدا کنم اون یکی از بهترین دوستای دبیرستانم بود و میتوانست حالا مرهمی برای دل مجروح و خستم باشه و با حرفای ارامش بخشش مثه همیشه ارومم کنه...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.