امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم به تو هیچ ربطی نداره فضوووول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد... ای کاش میتوانستم اسد رو پیدا کنم اون یکی از بهترین دوستای دبیرستانم بود و میتوانست حالا مرهمی برای دل مجروح و خستم باشه و با حرفای ارامش بخشش مثه همیشه ارومم کنه...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم به تو هیچ ربطی نداره فضوووول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد... ای کاش میتوانستم اسد رو پیدا کنم اون یکی از بهترین دوستای دبیرستانم بود و میتوانست حالا مرهمی برای دل مجروح و خستم باشه و با حرفای ارامش بخشش مثه همیشه ارومم کنه...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز ارام شده بود حتی باران هم بند امده بود اما این من بودم که فقط ارام و قرار نداشتم خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم ...


[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم به تو هیچ ربطی نداره فضوووول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد... ای کاش میتوانستم اسد رو پیدا کنم اون یکی از بهترین دوستای دبیرستانم بود و میتوانست حالا مرهمی برای دل مجروح و خستم باشه و با حرفای ارامش بخشش مثه همیشه ارومم کنه...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز ارام شده بود حتی باران هم بند امده بود اما این من بودم که فقط ارام و قرار نداشتم خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رسوندم و گوسفندا رو می بردم چرا.
اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود
برای اینکه به طریق خود ایمان داشته باشیم لازم نیست ثابت کنیم طریق دیگران اشتباه است . کسی که چنین میپندارد به گامهای خود نیز ایمان ندارد.
[تصویر:  jangjooyan.png]
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم به تو هیچ ربطی نداره فضوووول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد... ای کاش میتوانستم اسد رو پیدا کنم اون یکی از بهترین دوستای دبیرستانم بود و میتوانست حالا مرهمی برای دل مجروح و خستم باشه و با حرفای ارامش بخشش مثه همیشه ارومم کنه...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز ارام شده بود حتی باران هم بند امده بود اما این من بودم که فقط ارام و قرار نداشتم خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رسوندم و گوسفندا رو می بردم چرا. اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که اون پیرمرد، پدر زنم بشه.
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد، و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم به تو هیچ ربطی نداره فضوووول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد... ای کاش میتوانستم اسد رو پیدا کنم اون یکی از بهترین دوستای دبیرستانم بود و میتوانست حالا مرهمی برای دل مجروح و خستم باشه و با حرفای ارامش بخشش مثه همیشه ارومم کنه...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز ارام شده بود حتی باران هم بند امده بود اما این من بودم که فقط ارام و قرار نداشتم خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رسوندم و گوسفندا رو می بردم چرا. اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که اون پیرمرد، پدر زنم بشه.چه طور میتونستم این موضوع رو باهاش در میون بذارم
و بگم یه عمر عاشق دخترشم بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن تصمیم خودم رو گرفتم...
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


ای بابا13
من زبونم مو درآورد . نگاه کنین :[تصویر:  tongue.gif][تصویر:  e.gif]
تو داستان نباید شکسته نوشت، تو متن نوشتاری نبایدشکسته نوشت . مثلا نباید بگین "باهاش درمیون بذارم" باید بنویسین "با او در میان بگذارم"
ویرایش می کنم، ولی خواهش میکنم خودتون رعایت کنین



انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم
و بگویم که یک عمر عاشق دخترشم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم
و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...

به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون
اتفاقا خیلی جالب شده، چون اینجوری قسمتهای مختلف داستان به هم مربوط میشن.

انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم را میپرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می تونست خوب حرف بزنه، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می تونستم راحت حرفم رو بهش بگم.
4fvfcja
بابا شکسته ننویسین دیگه4fvfcja
همینطوری پیش بره مجبور میشم موهای زبونمو با شونه مرتّب کنم4fvfcja
البته در مورد دیالوگ های شخصیت های داستان ، اونا رو تو "" بذارین و شکسته بنویسین

یکم ویرایش میکنم

انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم.

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان
از خواب پریدم
برای اینکه به طریق خود ایمان داشته باشیم لازم نیست ثابت کنیم طریق دیگران اشتباه است . کسی که چنین میپندارد به گامهای خود نیز ایمان ندارد.
[تصویر:  jangjooyan.png]
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان از خواب پریدم. چهچهه بلبلان با صدای بع بع گوسفندان در آمیخته بود.
انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان از خواب پریدم. چهچهه بلبلان با صدای بع بع گوسفندان در آمیخته بود.از اطاق بیرون امدم و دیدم همسرم سفره صبحانه را چیده است خیلی خوشحال بودم و احساس خوشبختی کردم

[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


انگیزه ای جز راه رفتن نداشتم. تمام آنچه میخواستم برداشتن یک قدم دیگر بود. و پس از آن قدم بعدی. ناگهان آسمان تاریک شد.
دلم لرزید. طولی نکشید که باران شروع شد؛ و بادی تند که شدت میگرفت. از حرکت نایستادم. تا اینکه نور چراغ اتومبیلی سایه ام را پیش رویم انداخت.و آنگاه بود که به خود آمدم و گفتم من اینجا زیر باران چه میکنم؟هدفم چیست؟ ایا میتواند همین جا شروع دوباره ای باشد؟ در یک لحظه تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت. بغض گلویم را گرفته بود و انگار که کینه ای قدیمی از من داشته باشد گلویم را می فشرد.
در تمام این سال ها در جستجوی چه چیزی بودم که به خاطر آن تمام زندگی و وقتم را صرف به دست آوردنش کرده بودم اما حال نمیدانستم که آن اتومبیل متعلق به چه کسی است.
آیا من اشتباه کرده بودم؟ خدایا! یعنی حقیقت چه میتواند باشد؟! بگذار از صاحب اتومبیل سوال کنم، شاید حقیقت را بداند.
برگشتم. از پشت شیشه ها هیچ چیز پیدا نبود. جلو تر رفتم نفس عمیقی کشیدم و به شیشه زدم مرد خوش رویی شیشه را پایین کشید و گفت کاری داشتین و من که در حال و هوای خود بودم ماندم که چه بگویم با اندکی تامل گفتم: "به خدا من را اغفال کردن وگرنه به شیشه نمیزدم ، آقایی کن و ببخش."
صاحب ماشین با تعجب گفت: "اصغر ! تویی ؟ اینجا زیر بارون چکار می کنی؟". مات و مبهوت توی چشم هایش زل زدم. خشکم زده بود.
یک لحظه به خود آمدم و گفتم: "تو اسدی یا ممد؟"
گفت واقعا نشناختی! بابا من اسدم چند سال پشت یه میز میشستیم.یادت اومد..؟ از خودت بگو کجایی؟ چی کار میکنی؟؟؟
گفتم" به تو هیچ ربطی نداره فضول ، به تو چه؟ زیر بارون کارم رو می پرسی؟ "
هر دو زدیم زیر خنده و من رفتم که سوار ماشین شوم.
لحظه ای که می خواستم دستم رو به طرف دستگیره ببرم متوجه شدم که اصلا هیچ ماشینی وجود ندارد. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی نه اثری از ماشین بود نه اصلا اسد آنجا بود.
چیزی بین رویا و واقعیت بود. اما این اتفاق نمی توانست بی دلیل باشد. ای کاش می توانستم اسد را پیدا کنم .او یکی از بهترین دوستان دبیرستانم بود و می توانست حالا مرهمی بر دل مجروح و خسته ام باشد و با حرف های آرامش بخشش مثل همیشه آرامم کند...
با خودم گفتم بهتر است امشب همینجا بمانم و بعد از طلوع آفتاب حرکتم را ادامه دهم. نور مهتاب همه جا را فرا گرفته بود و دب اکبر مانند یک خرس بر صفحه آسمان می تاخت.همه چیز آرام شده بود حتی باران هم بند آمده بود اما این فقط من بودم که آرام و قرار نداشتم. خدایا کمک کن من به کدام یک از این دو راهی که در پیش رویم است بروم. فردا باید خودم رو به ده می رساندم و گوسفندان را به چرا می بردم ، اما از طرفی حرف های آن پیرمرد فکرم را به شدت مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم که آن پیرمرد، پدر زنم شود.چه طور میتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم و بگویم که یک عمر عاشق دخترش هستم ؟ بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خود، تصمیم خود را گرفتم...
به دنبال کسی بودم تا با کمک او موضوع را به گوش پیرمرد برسانم. همه ی دوستانم را در ذهنم مرور کردم. تصویرشان از روی پرده ی ذهنم می گذشت که روی یکی از آنها متوقف شدم... خودش بود. اسد! حالا میفهمم برای چه با آن ماشین مسخره دیروز توی ذهن من پرسه می زد.
اسد مناسب ترین فرد برای این کار بود چون هم می توانست خوب حرف بزند، هم اینکه دوست صمیمی من بود و می توانستم راحت حرفم را به او بگویم. در همین فکرها بودم که ناگهان از خواب پریدم. چهچهه بلبلان با صدای بع بع گوسفندان در آمیخته بود.از اطاق بیرون امدم و دیدم همسرم سفره صبحانه را چیده است خیلی خوشحال بودم و احساس خوشبختی کردم در تصورات زیبایم غرق بودم که همسرم از در اتاق وارد شد و بچه کوچولویمان که در حال گریه بود به بغلم داد و گفت:" خیلی گریه میکنه نمیدونم چه کارش کنم"....
باز مى‏ گردم بسوى تو در چنين حال، بازگشتن كسى كه از كرده پيشين خود پشيمان است

و از آنچه بر او گرد آمده نگران است و از ورطه‏ اى كه در آن افتاده از روى خلوص شرمسار است
و مى‏ داند كه عفو از معصيت عظيم در نظر تو بزرگ نمى‏ نمايد
و در گذشتن از گناه بزرگ بر تو دشوار نيست
و تحمل جرم هاى بيرون از حد بر تو گران نمى ‏آيد
و محبوبترين بندگانت نزد تو كسى است كه سركشى بر تو را فرو گذارد
و از اصرار بر گناه، اجتناب كند، و طلب آمرزش را ادامه دهد
و من نزد تو بيزارى مى‏ جويم از آنكه سركشى كنم
و به تو پناه مى ‏برم از آنكه در گناه اصرار ورزم
و براى آنچه در آن كوتاهى كرده‏ ام
از تو آمرزش مى‏ طلبم
و براى هر عملى كه از انجامش فرو مانده‏ ام از تو يارى مى‏ جويم

صحیفه سجادیه


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان