[rtl]هنوز حرف هایم تمام نشده بود که افتاد به جان حرفم...گفت: من نمیتونم بخاطر چهارتا آدم بی سروپا خودمو[/rtl]
محدود کنم خب اونا خودشونو نگه دارن...تازه چهارتا تار مو مگه چیکار میکنه؟!
زیر چشمی بهش نگاه کردمو لبخندمو کشیدم روی صورتم...کلافه و مغرور متظر جوابم بود...گفتم:تو بخوای،
نخوای داری توی یه جامعه زندگی میکنی حله؟(تو دلم گفتم پشت کوه که نیستی)
بعدشم اگه اون چهار تا دونه مو ، کاری ازش برنمیاد چرا دادی بیرون؟پس معلومه یه کارایی با دل بعضیا میکنه
تازه مگه یه تیکه پارچه روی بدنت قراره تو رو چقدر محدود کنه؟!ینی یه انسان با اون همه افکار بلندی که داره و
با اون همه استعدادش با یه تیکه پارچه روی بدنش محدود میشه؟؟!!
قیافه ی حق به جانبی گرفتمو گفتم : البته تو راست میگی محدود میکنه!!
چشمهایش برق زد و خندید و گفت:...آهااااااا همینه دیگه...
گفتم :پس درس نخون...گفت : چی؟
گفتم: پس درس نخون،ورزش نکن،کنکور نده...
گفت: مگه دیوونه ام؟ چه ربطی داره؟
گفتم : خب سختی بکشی و خودتو محدود کنی که چی بشه؟برا کنکور اون همه درس بخونی که چی بشه؟
بری ورزش و هی نفس نفس بزنی که آخرش چی؟...
ادامه دادم: حجاب روحت و خلاقیت و فکرت رو که محدود نمیکنه...درسته؟
با اکراه گفت:خب بعله
گفتم:پس میمونه جسمت...اونقدی رو هم که از جسمت محدود میکنه...تو بزار به حساب کارایی مث درس
خوندن و ورزش که اونام محدودت میکننن ولی به خاطر نفع زیادشون انجام میدی
پیشانیش چروک شد و با عصبانیت نگاه کرد و گفت:آخه به قول خودت یه تیکه پارچه مگه چقدر فایده داره که من
بخوام برای نفعش سختی بکشم؟
قیافه اش جدی شده بود و همین جالبش کرده بود...گفتم:نه تنها برای تو نفع داره برای بقیه هم کلی خوبه
سری تکان داد وگفت: مثلا؟!!
گفتم: تو وقتی حجاب داری ینی برای خودت و چهرت و اندامت ارزش قایل شدی و نمیزاری کسی مفتکی
دید بزنه و تازه داری با حجابت به آدمای عوضی که تو هر جایی پیدا میشن،میگی اندام و قیافم فروشی
نیست...این باعث میشه خودت راحت تر و با فکر بازتری کاراتو انجام بدی و راحت تر تو جامعه بری و بیای...درسته؟
نگاهش را دوخت به زمین...رفته بود توی فکر...اضطرابِ چشمهایش بیشتر شد و با صدای دخترانه اش گفت :
درسته...اما...
قیافه ام مهربانتر شد و خواستم کمک کنم تا حرفش را بزند ...گفتم : اما؟
گفت : هیچی ادامه بده...
گفتم : تازه حجاب باعث میشه افکار آدمای دور و برت هم بهم نریزه...خدا هرکی رو یه جور خلق کرده،خب مرد
هم به زیبایی زن محتاجه....چشمش دنبال زیبایی های زنه...خب حالا چند نفر چششونو میندازن پایین و نگا
نمیکنن بهت، بقیه چی؟
مگه اونا آدم نیستن و تو جامعه ی تو زندگی نمیکنن؟
پس تو با اون یه تیکه پارچه که اسمش حجابه هم به خودت احترام میزاری،هم به بقیه...هم امنیت خودتو
فراهم میکنی هم آرامش بقیه رو...اینم یه نوع احترام ویژه به بقیه است
این دفعه که نگاهش کردم ،شده بود علامت سوال و داشت شیش دانگ به من گوش میداد...
ولی میخواست من نفهمم که دارد به حرفهایم گوش میدهد...
لُپش را باد کرد و هوای توی دهانش را آرام بیرون داد... گفت : خب بگو دارم گوش میدم...ببینم آخرش حرف حسابت چیه؟
(توی ذهنم از پروییش کلافه شدم )گفتم:یه غنچه تا وقتی حجاب سبزش دورش پیچیده کسی نمیچینش
اما
وقتی میشکفه و حجاب سبزش رو میزنه کنار...دستهای زیادی برای چیدنش هجوم میارن...یه چند روزی دست
به دست میشه وقتی پژمرد میندازنش دور...
گفت:اصلا وایسا ببینم...خب اگه من زیباییامو نشون ندم از کجا یکی منو انتخاب کنه؟!چجوری دلربایی کنمو
شریک زندگی آیندمو انتخاب کنم؟
با تعجب نگاهش کردم،کمی خجالت کشید...توی دلم غر زدم سرش که پس دردت این است
گفتم:یه فایده دیگۀ حجاب،انتخاب درسته...وقتی خودتو آرایش میکنی و اندامت رو نشون میدی
چون مرد عاشق زیبایی های زنه ناخودآگاه جذب جسمت میشه و بخاطرداشتن جسمت بهت محبت میکنه
و اصلا کاری نداره که استعدادت چیه و فکرت تا چه حده!!...حجاب باعث میشه فکر مرد از اندام تو به
عقل و استعداد و مهربونیت کشیده بشه...و خودتم میدونی انتخابایی با این ملاکا موندگارترن...
تازه اگه معیارش بشه جسمت که تو داری بهش نشون میدی فردا چشش به زیباتر از تو که بیفته دلش میره
دنبال اون به علاوه همه ی دخترا هم که خوش اندام نیستن...حجاب باعث میشه همه ی دخترا شبیه به هم
بشن و یه مرد مجبور بشه برای انتخاب همسرش به ملاکای مهمتری فکر کنه و در نتیجه برای همسرش بیشتر
ارزش قایل بشه...و تو با حجاب به هم نوع خودت که ممکنه مث تو زیبا نباشه احترام گذاشتی
در ضمن این به نفع همه است...چون اگه بقیه با بی حجابیشون دل شریک آیندتو ببرن اونوقت چی؟
خب چند تا فایده شد؟؟
تُرش شد و با تردید گفت : چهار پنج تایی شد...ینی حجاب این همه سود داره؟...
انگار باورش نشده بود
گفتم :دقیقا....خدا هم برای همین حجابو واجب کرده...چون کلی نفع داره برای اجتماع و افراد
گفت :واجببببببببببب؟واقعا؟از کی تا حالا؟!!
تعجب کردم که با وجوداین همه آیه توی قرآن چرا هنوز بعضی ها نمیدانند؟؟اما حق داشت طفلی نمی دانست خب...
[rtl]برایش آیه ها را خواندم و ترجمه کردم...فکر میکرد حجاب یک چیز دل بخواهیست،دوست داشتی داشته باش[/rtl]
دوست هم نداشتی تو را به خیر و حجاب را به سلامت!!...اما اینطورنبود،حجاب واجب بود....
[rtl]تقریبا چند دقیقه ای به سکوت گذشت و زیرچشمی مرا میپایید...انگار دنبال شنیدن بقیه ی حرف ها بود...[/rtl]
[rtl]اما من میخواستم به او زمانی هرچند کوتاه بدهم تا روی حرف هایم فکر کند...بعد از چند دقیقه،سکوت را شکستم [/rtl]
[rtl]و گفتم :من آدم متعصبی نیستم...تو ام نباید متعصب باشی...باید راه درست رو انتخاب کنیم[/rtl]
[rtl]نبین جنجالای ماهواره رو،نشنو حرفای به ظاهرعاقلانه رو،خودت فکر کن... اونا میخوان حجاب زنو بردارن که به [/rtl]
[rtl]جسمش برسن...اونامیخوان نیروی کار ارزون پیدا کنن...[/rtl]
اونا براشون سرمایه مهمتر از انسانه...اونا میخوان با تحریک تو به آرایش و مد گرایی بازار مصرف کالاهای خودشونو
درست کنن...
میدونی تولید و فروش لوازم آرایشی یکی از سودمندترین شغل های دنیاست؟؟ و وقتی این موضوع برات جالب تر
میشه که بدونی از کی این صنعت جزو پرسود ترین شغل های دنیا شد...دقیقا از وقتی که زن رو به بهانه ی آزادی
به حراج گذاشتن...بهش قبولوندن که تو بدون زیبایی و آرایش هیچی!!
دستگاه مخوف تبلیغات شیطان به کار افتاد...نیاز کاذب رو القا کرد...زن برهنه شد و افتاد تو جامعه...
بعدش چی شد؟
یهو مصرف مواد آرایشی و مد گرایی به اوج خودش رسید
چشمهایش گرد شده بود و نگرانی روی پوستش پرسه میزد...به خودم که آمدم دیدم شاید صدایم را کمی بالا
بردم و طرز حرف زدنم ، من را بیش از حد جدی نشان داده...اینکارش به من فهماند که دلیل آوردن بس
است...
هنوز توی همین افکار بودم که دیدم چشمهایش خیس شده،با صدایی خسته گفت: ما زن ها خیلی با احساسیم
...خیلی صادقیم و فکر میکنیم همه صادقن...ولی همه از ما سوء استفاده میکنن،همه ما رو له میکنن و از رومون
رد میشن تا برسن به هدفشون....این را که گفت اشکهایش سُر خورد و ریخت روی گونه هایش...
کمی سکوت چاشنی رفتارم کردم و بعدش با نهایت آرامی گفتم : برای همین روح لطیف و با احساستونه
که خدا این همه
مواظبتون بوده...برای همینه که خدا گفته زن حجاب داشته باشه....برای همین گفته به کسی رو نده و کاری نکنه که
دلِ مریضِ بعضیا قیلی ویلی بره...برای همین گفته توی محیط امن خونَش آزاد و راحت با لطیف ترین موجود
مث نوزاد سرو کار داشته باشه تا روح نازکِ زن توی این دنیای خشن له نشه و با محبت بی اندازش نسل
جامعه رو پرورش بده...برای همین شده مادر...دین ما میگه زن مث مرواریده...راستی مروارید جاش کجاست؟
دستهایش روی چشم هایش بود و داشت اشکهایش را پاک میکرد...سوالم را با لحن های مختلف پرسیدم
تا فضای غمش بشکند...نگاهم کرد و لبخندی کشید به چشمهایش وانگار چیز جالبی فهمیده باشد گفت : صدف!
...مروارید توی صدف جاش امنه...اگه بخواد صدفو کنار بزنه و یا کمی ازخودشو از لای صدف نشون بده اون وقت
طمع شکارچی اونو از صدفش میکشه بیرون...شکارش میکنن...بعد هم میفروشنش...
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و گفتم : تازه این فقط زمانیه که به خودش ضرر بزنه...حالا حساب کن با
بی حجابی و بی جنبه بازی ، دل چند تا رو میبرن و محیط گرم چند تا خونه رو سرد میکنن و چند تا رو به خاک سیا
میشونن؟
رفت توی فکر...چشمهایش به زمین چسبید...انگار که داشت قفسه های گذشته هایش را به هم میریخت...
سرش را بالا آورد ...نگاهم کرد...عمیق هم نگاه کرد... گفت : من ادم مغروریم...خیلی مغرور...اما الان باید چیکارکنم؟
گیج نگاهش کردم و گفتم : ینی چی؟
گفت: نمیخوام کسی ازم سوء استفاده کنه...نمیخوام زندگی کسی رو به هم بریزم...نیمخوام بشم بازیچه ی
دست یه مشت آدم هوس باز و یه مشت تاجِر...نمیخوام این دنیای کثیف لطافتمو به کسی بفروشه...
نمیخوام...بخدا نمیخوام...
این راکه گفت انگار دنیا را به من دادند،دوست داشتم داد بزنم...اشک پریده بود وسط چشمهایم ازخوشحالی
...چقدر قشنگ است وقتی یک نفر میفهمد...روشن میشود...میزند توی دهن همه ی دنیا و می ایستد رو پای خودش...
صدایم میلرزید...گفتم :خودت میدونی...من فقط چیزی رو که میدونستم درسته ،بهت گفتم...تصمیم واضحه...
راه واضحه....هدف واضحه...فقط باید حرکت کنی...بعدشم دستتو بزاری تو دست خدا...گاهی اوقاتم تنبیهت
میکنه اما نباید ازش فرار کنی...اون دوستت داره...خیلی
به آسمان نگاه میکرد...انگار داشت برای خودش آینده اش را میچید...
گفت : ولی میدونم... دوستام و دوروبریام میزنن تو سرم و مسخرم میکنن..میترسم کَم بیارم...میترسم
با نفس هایم برایش خواندم : بسم الله الرحمن الرحیم... الذین قالوا ربنا الله ثم استقامو تتنزل علیهم الملائکه،
ألا تخافوا و لا تحزنوا و أبشرو بالجنه التی کنتم توعدون
به نام خداوند بخشنده ی مهربان...کسانی که گفتند پروردگار ما الله است سپس استقامت کردند...
ملائکه بر آنها نازل میشوند (و میگویند)نترسید و اندوهگین نشوید و بشارت میدهند آنها را به بهشتی که وعده
داده بودند...
خندید...بلند خندید...اشکش هم بستر چشهایش را پرکرد...انگار داشت توی هوای آفتابیِ خنده هایش باران
میبارید
اشک شوق ینی همین...