1393 بهمن 7، 9:33
ویرایش شده
وقتی به گذر عمرت نگاه میکنی...احساس عقب موندگی داری از ادمای دیگه..
یه سری اتفاقات مسببش خودت بودی..یه سری هم نه...
وقتی اون مسیری که توش مجبوری با عقلت بری خیلی متفات باشه از چیزی که تو ذهنت بوده میشی مثل یه حباب که سرگردونه...
دستم که نداری خودت رو به جایی نگه داری...
خدا نکنه یه بادی هم بیاد!!!!
انقدر باید توی اون حباب بالا و پایین بپری که بالاخره به یه جا گیر کنه و بترکه...وگرنه میشی یه خونه به دوش.
چقدر سخته داشتن یه ذهن بلند پرواز !!!
اما ته تهش...هر چه قدرم راه با ذهنت جور در نیاد از یه جا نشستن و فهش دادن به زمین وزمان بهتره..چون باز یه مقصدی تهش داره
فقط قسمت هیجان انگیزه در این تراژدی دیدن آدمهای جدیده که چیز های عجیبی گاهی ازشون یاد میگیری...
و اینکه تهش به از همه ی بالا و پایین پریدنا و غر زدنا...میگی شکرت بازم یه راهی برای رفتن هست.
خوشا باران و وصف بی مثالش