امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

بعضی وقتا بعضی تصورات عین حقیقت شیرینن 53258zu2qvp1d9v

دوست داری کاش واقعی بودن و جوری تو ذهنت طراحیشون میکنی که با حقیقت مو نزنن 53258zu2qvp1d9v


وقتی به دنیا اومدم همه خوشحال بودن که بالأخره تو خاندان بعد از دو سال یه پسر به دنیا اومد!
تا دو سال قبل از من و همچنین دو سال بعد از من هیچ پسری تو خاندان متولد نشد 53258zu2qvp1d9v

خونواده ام اما هیچ فرقی براشون نداشت و حتی پدرم چند روز اول بعد از تولدم که بیمارستان بودم به خونواده اش گفته بود بچه‌ دختره Khansariha (49)
آخه خونواده ام قبل از تولدم به کسی نگفته بودن جنسیت بچه چیه
یه جورایی برای این پاتک زدن برنامه ریزی کرده بودن Gigglesmile


اما وقتی یه کم بزرگتر شدم خلأهای زیادی رو حس کردم
جای خیلیا خالی بود
مادربزرگ، که خیلیا با شنیدن اسمش هم لبخند به صورتشون نقش میبنده 53258zu2qvp1d9v

مادربزرگ پدری هم بیمار بود و با اینکه تا وقتی 19 سالم شد هنوز در قید حیات بودن اما بازم خیلی رابطه ام باهاش مثل بقیه نوه هاش نبود Hanghead
خب یه کم حس میکردم اونا رو بیشتر دوست داره Hanghead
حتی وقتی از دنیا رفتن هم خیلی ناراحت نشدم Hanghead


مادربزرگ مادری اما جایگاه خاصی تو ذهنیات و تصوراتم داره 128fs318181

با اینکه چند سال قبل از به دنیا اومدن من از دنیا رفتن ولی بازم انگار باهاشون خاطره داشتم
حتی گاهاً فکر میکردم کنارمه و باهاش حرف میزدم و بقیه ای که فکر میکردن من دیوانه شدم Shy
بعضی وقتا خاطرات بقیه و حرفای خوبی که درباره مادربزرگاشون میشنیدم رو تو تصوراتم میگنجوندم و خیال میکردم داره به من توصیه میکنه و کمکم میکنه 53258zu2qvp1d9v
کاش واقعاً بود
میگن عاشقترین مادر برای بچه‌هاش بود
مطمئنم که عاشقترین مادربزرگ هم بود ولی من سهمم از عشقش رو نتونستم بگیرم 53258zu2qvp1d9v 
ولی من سهم عشقم رو براش نگه داشتم
کنار گذاشتمش تا وقتی که ببینمش 53258zu2qvp1d9v

همه حرفایی که درباره اش زده میشه رو توی مخیله ام به تصویر میکشم
حتی وقتی بچه بودم، بابت اینکه خیلی سؤال میکردم و سؤالاتم درباره جزئیات زندگیش بود بقیه از دستم عصبانی میشدن و میگفتن که خستشون کردم 4chsmu1

خو دوست دارم تصویرش رو ترسیم کنم 4chsmu1

من حتی آدرس مدفنشون رو هم نمیدونم  65

ولی اون تو قلب من جا داره 128fs318181

شاید اگه اون ماشین، اتفاقی پسر 6 ساله اش رو زیر نمیگرفت و بچه اش زنده بود؛ شاید دق نمیکرد و الآن با یادش خاطره داشتم نه با خیالش 53258zu2qvp1d9v

کاش بود...
چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش، بیخیال [تصویر:  4chsmu1.gif]
فردا روز سختی هست ، دلم نمیخواد بخوابم و فردا بیاد ...
خدایا کمک کن این آذر ماه ب خیر بگذره .حواست باشه بهم ،من کار بدی انجام نمیدم فقط دارم کمک میکنم .
حواست باشه بهم : )

۱۶آذر،برف ،تاریکی محض ،همینقدر خسته،همینقدر نگران 53258zu2qvp1d9v
نقل قول: آنقدر جوان و جوان تر می شوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم. و آنگاه نه ماه ، در محیطی زیبا و لوکس ، چیزی شبیه استخر ، غوطه ور خواهم شد ... و سپس  زندگی را در اوج به پایان برسانم .

وای 
چه زیبا  چه سخنان عالی
کاش اینطور بود 
ولی خوبی دنیا به همینه که اینطوری نیست 
خدا خودش میدونه چیکار میکنه
هعععی

بعد از چند روز طاقت فرسا اومدیم یه تفریحی بکنیم که اون هم به لطف دوستان و کائنات ، فلان شد توش ...
هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک


[تصویر:  woman-praying-free-bird-enjoying-nature-...00-256.jpg]
گاهی وقت ها هم انقدر بها میدم ب یکی ک بعدش خودم شرمنده خودم میشم : )
افراد نیازمند دور بر زیاد هستن، 
با ۱۰۰ هزار تومان یا کمی بیشتر یا کمتر میشه ۴ پرس غذای گرم و خوب تهیه کرد و به دست اون کسی رسوند که شاید بچه اش تا حالا رستوران نرفته، همش اهدا کردن لباس یا پول یا ... نیست، خوردن هم نوعی لذت و تفریحه که شاید نصیب اقشار ضعیف جامعه نشه یا اگرم پولش رو داشته باشن شاید به یک زخمی بزنن و برای خوردن هزینه نکنن و بچه شون دلش برای غذای هایی که تو برنامه آشپزی تلویزیون میزارن بره،
تجسم کنید یک خانواده کم برخوردار با ۲ تا بچه یک شب شام خونه خودشون مهمون شما هستن و خدارا شکر میکنن بخاطر شامی که خوردن، و چون خودشون مستقیم هزینه نکردن دلشون نمیسوزه بابت غذا و بهشون میچسبه. 


چندین بار که برای کمک نقدی بهزیستی رفتم و دیدم بچه های بی سرپرست تو محوطه بازی میکنن تا چند روز فکرم درگیر بوده و انگار با اون مبلغ ناچیز اونها رو مثل بچه های خودم حس کردم، 
یکی از آرزوهام اینه که روزی رو ببینم که وسط اون بچه ها هستم و اونها دورم جمع شدن و منم کلی کادو دستمه که تقدیم میکنم بهشون.

بنظرم آدم اینطور چیزها رو تجربه کنه خیلی چیزهای پوچ رو فراموش میکنه.
یادمه دوم یا سوم ابتدایی که بودم یه بار پدرم یه هدیه آورد و داد به معلمم که جلوی بچه‌ها به من بدتش
آخه عادت داشت وقتی 20 میگیرم برام هدیه بگیره
البته خودم میدونستم چیه چون خودم بودم که انتخابش کردم! آخه اینجوری بود که بچه‌ میرفت خودش انتخاب میکرد و فردا خونواده اش می آوردن بهش میدادن و اون باید نقش آدمی که سورپرایز شده رو بازی میکرد Khansariha (49)

منم دقیقاً طبق نقشه خودم عمل کردم و چنان رفتار کردم که گویی هدیه ایست از جانب سلطان 17

اون لحظه نگاه های بچه‌ها رو میدیدم؛ بعضیا میخندیدن و بعضیا میگفتن هدیه من بهتر بود، بعضیا میگفتن بابام بعداً یکی بهترش رو برام میگیره و بعضیا تبریک میگفتن
همینقدر کلاس شلوغ بود Gigglesmile

ولی در این بین چندتا از بچه‌ها بودن که فقط نگاه میکردن؛ یه جور خاصی هم نگاه میکردن

من چیزی نمیفهمیدم و متوجه نمیشدم و غرق شادی خودم بودم
ولی اون نگاه رو نمیتونستم فراموش کنم؛ تفسیرش هم برام سخت بود

وقتی برگشتم خونه، خونواده درباره واکنش همکلاسیام پرسیدن
منم همین توصیفات رو براشون نقل کردم

از اون به بعد دیگه هیچوقت جلوی هیچکس، هیچ هدیه ای نگرفتم Hanghead
نمیدونستم چرا؟!
همه هدایا رو تو خونه بهم میدادن و نمی آوردن مدرسه
عصبانی و ناراحت میشدم که چرا باید خلاف بقیه بچه‌ها هیچ هدیه و جایزه ای تو مدرسه نمیگرفتم Hanghead

تا اینکه یک یا دو سال بعد؛ وقتی طبق معمول بعد از ورود معلم به کلاس داشتیم دعای فرج رو میخوندیم؛ یه هویی یکی از بچه‌ها زد زیر گریه و اشکش در اومد Hanghead
نمیدونستیم چی شده؛ بعد از تموم شدن دعا معلم ازش پرسید چی شده؛ اونم جواب داد و گفت که پدرش دیروز سکته مغزی کرده و الآن تو ICU تو کماست Hanghead

عجیب بود، یه لحظه خودمو جای اون پسر گذاشتم 
حس کردم دنیا رو سرم خراب شده
خدایا اگه من جای اون پسر بودم چی میشد؟
حس میکردم انگار یکی محکم گلومو داره فشار میده؛ اون همه قهر و ناراحتی و عصبانیت بابت نگرفتن هدیه سرکلاس، همه یک جا محو شدن
دوست داشتم پدرم کنارم باشه و محکم دستشو بگیرم

رسیدم خونه و طبق معمول گزارش اون روز رو سر سفره ناهار به خونواده ام گفتم؛ آخه عادت داشتم سر سفره ناهار هر چی اون روز اتفاق افتاده رو به خونواده ام بگم
همینجوری که داشتم توضیح میدادم، انگار آروم آروم همه چیز داشت برام واضح میشد
پدر و مادرم ازم بدشون نمیاد
برعکس
خیلی دوستم دارن
ولی به یه دلیلی این کار رو نمیکنن؛ اما توی اون سن نمیدونستم دلیلش چیه، عقلم قد نمیداد

بعد از ناهار پدرم همه چیز رو برام توضیح داد
گفت که اون روز؛ اون بچه‌ها که فقط نگاه میکردن؛ چون ممکنه کسی رو نداشتن که هدیه ای براشون بگیره اینجوری نگاه میکردن
ممکنه خونواده شون رو از دست داده باشن؛ یا پدر و مادر جدا شده باشن یا نه؛ پدر و مادرشون سالمن ولی نمیتونن هدیه ای بگیرن


همه چیز برام روشن شد Hanghead
اون روز سهم من فقط شرمندگی بود Hanghead
شرمنده پدر و مادرم؛ شرمنده خدا؛ شرمنده نگاه اون بچه‌ها Hanghead
اون بچه‌ها انگار سهمشون از این دنیا، فقط همین نگاه ها بود Hanghead


دیگه هیچوقت بابت نگرفتن هدیه تو کلاس ناراحت نمیشدم هیچ؛ خوشحال هم میشدم!
حس میکردم به یه گناه جا خالی دادم!!! Gigglesmile



پست آقای drift منو یاد اون اتفاق انداخت Hanghead
گاهی جلوگیری از ایجاد یه حسرت میتونه مهمتر از خوشحال کردن یک شخص باشه Hanghead
ممنون که دغدغه مند هستید 302


ممکنه که خیلی چیزا رو هنوز نمیدونم؛ ممکنه در آینده بفهممشون
ولی میدونم که دوست دارم مثل پدر باشم Nishkhand
چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش، بیخیال [تصویر:  4chsmu1.gif]
بین هشت میلیارد نفر انسان روی کره زمین فقط یکی حاضره بشینه باهام حرف بزنه درد و دل کنیم 

اونم ساعتی صد وخورده ای پول میگیره , چون روانشناسه



از فرط تنهایی به رابطه های وان نایت استند و ... نزدیک شدم که اونم هر بار نمیشه 
هی یه چیزی پیش میاد 
یکی که ازین کانالای تلگرامی ازدواج موقت و این چیزا بود
هیچی یه پولی گرفت ورفت بلاک کرد رفت 
همون راه خیابونیش بهتره
(1399 آذر 23، 21:28)یوسف نوشته است: بین هشت میلیارد نفر انسان روی کره زمین فقط یکی حاضره بشینه باهام حرف بزنه درد و دل کنیم 

اونم ساعتی صد وخورده ای پول میگیره , چون روانشناسه

من هم پریشب اون قدر اشک ریختم به حال تنهایی و غریبیم که دیگه حس کردم برای امشب کافیه و آماده‌ی خواب هستم
و بالاخره خوابم برد.

این‌که کسی رو نداشته باشی یه بحثه.

این‌که کسی رو داشته باشی و دور و برت شلوغ باشه اما حرفت رو نتونی بزنی یه بحث دیگه (که نه قضاوتت کنه. نه پس‌فردا قسمت‌هاییش رو به سود خودش برداره. نه پس‌فردا منت سرت بذاره بابت کورنومتر ثانیه‌های بودن کنارت.)
و
این‌که کسی رو داشته باشی که حرفت رو بتونی بزنی اما اون نفهمتت و درکت نکنه و نتونه کاری برات بکنه یه بحث دیگه.
و
این‌که کسی رو داشته باشی حرف بزنی و حرف زدن با اون دوایی باشه بر دردت اما بعد از n بار رفتن سراغش روت نشه سراغش رو بگیری بازم یه بحث دیگه.

فرقی نداره.
در هر حال بازم تنهایی.
بازم بغض گلوت رو می‌گیره و تنها راه شاید اینه که زار بزنی به حال و روزت.

یا
به نشان شازده کوچولو این قدر مقرب شده باشی که حضور خدا رو حس کنی.
معیت خدا غیر از معیت خلقه.

آدم‌ها تا یه جایی همراهیت می‌کنن. آدم‌ها تا یه جایی تحملت می‌کنن. آدم‌ها تا یه جایی توجه دارن بهت.
اهداف‌شون عوض میشه. انگیزه‌هاشون تغییر می‌کنه. نگاه‌ها و دیدگاه‌هاشون. 
از یه جا به بعد رهات می‌کنن.

همون طور که ما هم عوض میشیم و ما هم رها می‌کنیم.

فقط اونه که همیشه هست.
جکی چان:
萨拉姆如一个巴拉姆萨拉萨拉姆如姆如何拉明

نمی‌دونم درد دل حساب میشه یا مریضی یا حتی درمان ولی تقریبا یک هفته ایه تحریک نمیشم و وسوسه ای ندارم
تجربه‌ی شیرین و تلخیه پر از ترس و امید
تو خوب بمون، نذار خوبا تموم شن
........

ان الله مع الصابرین...
قطعا...

خدایا شکرت 53
53 برنامه ریزی روزانه  53 

در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست
امروز چقدر غصه خوردم و خواستم زمان برگرده به عقب.
دوس داشتم برگردم عقب و این زندگی رو درست و بدون اشتباه تکرار کنم.
لحظه ایی بعد حس کردم این اتفاق برام افتاده...
جزییاتش رو نمیتونم بگم.
ولی الان دقیقا انگار برگشتم به سال ۹۳ !
خداجون خیلی مراقبمی . حتی نصف توهم مراقب خودم نبودم و نیستم و به خودم اهمیت ندادم....
قدر خودمو ندونستم....
متاسفم...
نمیدونم اصلا هستی یا نه...
شاید عجیب باشه برای دیگران ولی برای من عجیب نیست....
وقتی جلوی خدا هزاران بار گناه میکنم یعنی قبول ندارم که هست...
به هر حال ازت معذرت میخوام...
اشتباهایی که دیگه تکرارشون نمیکنم...
در هر لحظه تلاش کنم چون اون لحظه دیگه تکرار نمیشه...
با سهل انگاری زندگی نکنم تا دیگه همسرمو از دست ندم......
این گناه لعنتی رو بزارم کنار و حتی یه لحظه دنبالش نرم....
ترسو نباشم و دل داشته باشم چیزایی رو به دست بیارم که فردا خانومم ازم توقع داره.....
قدر خودمو بدونم و با اعتماد به نفس داشته باشم و بدونم خدا خودش بهترین هارو برام رقم میزنه .
شب همگی بخیر 53
کاش ی جایی بود انقدر تنها بودم ی مدت هیچکس و نمیدیدم .
خیلی دلم میخواست الان بیرون بودم و زیر بارون راه میرفتم و فکر میکردم ب همه چ : )


99/9/26
( بیقرارم ، من و شهر و قدم  بارون و نم Khansariha (121))

[تصویر:  7nkuOl.gif]
اونجا بارون میاد؟ خوش به حالتون
اینجا هم یه نم نمک قطره هایی بود .. خدا کنه که بارون خوبی بشه همه جا
(1399 آذر 26، 9:27)مرد مجاهد نوشته است: اونجا بارون میاد؟ خوش به حالتون
اینجا هم یه نم نمک قطره هایی بود .. خدا کنه که بارون خوبی بشه همه جا


اینجا برفش آب نشده بارون شروع شده ، الان شبیه شمال شده  Khansariha (121)
صبح نیست ک الان شبه انگار  Hanghead انگاری ساعت 5 عصره.


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان