1399 آذر 27، 1:22
با این شرح حالی که نوشتین معلومه که کسی جز خدا براتون نمونده
البته از اولشم کسی جز خودش نمونده بود ...
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
(1399 آذر 28، 16:35)یاقوت نوشته است: نمیدونم ب خاطر برداشت ،قضاوت و تعبیر اشتباه دیگران چیکار کنم .....
فقط خسته تا ته ته کلمات و بدوبیراه ها typing ...میکنم و تهش پاک میکنم و مینویسم درسته اشکال از من بوده ، ببخشید .
و طرف سین میزنه و مغرور ک پس چ : )
و این تو ی مدت چندبار برای آدم تکرار میشه؟!
حس میکنم خودم ب خودم توهین میکنم.
(دور دنیا•_•)
Geçer
(1399 آذر 29، 19:35)افرا نوشته است: همیشه برای یه مساله ی بهداشتی که به دین مربوط میشد برام سوال بود که چرا اینطوریه.
اسمشو نمیبرم چون نمیخوام دلخوری پیش بیاد.
از زمانی که سر کلاس پرورشی یادش گرفتم برام سوال بود اخه چرا باید اینکارو کرد؟!
جواب اطرافیا این بود که : باید اینطوری باشه دیگه. بچه آخه اینم شد سوال؟!
همیشه هم انجامش دادم چون میترسیدم اگه انجام ندم اتفاق بدی بیوفته! چون بقیه گفته بودن خوبه!
و امروز بعد از 15 سال فهمیدم اشتباه میکردم!!!
به صورت اتفاقی یه کتابی تاریخی در موردش خوندم فهمیدم اصلا این کارارو پیامبر عزیزمون نمیکردن!
و این مساله حدود 90 ساله راه افتاده!
هم ترسیدم....
هم ناراحتم....
و هم خوشحال!
ترسیدم ازین که نکنه در همین لحظه اشتباهات زیادتری دارم مرتکب میشم!
ناراحتم به خاطر کلاه گشادی که سرم رفته و حس خوبم وابسته شده بود به اون کار!
و خوشحالم که ازینجا به بعد دیگه اون کلاه گشاد رو گذاشتمش کنار!
اندازه ی سر سوزنی از دنیای جهلم کم شد....
دیگه احساس پاک بودنم وابسته به انجام کار خاصی نیست....
و میتونم هر لحظه از پاک بودن وجودم لذت ببرم....
مرسی خداجون که هوامو داری....
هوام رو داری که اسیر خرافات و اعتقادات اشتباهم نباشم...
دوستت دارم....
(1399 آذر 30، 1:02)Deril نوشته است: امروز عصر از کار اومدم. بعد یه خواب کوتاه پاشدم رفتم بیرون قدم زدم، تاریک بود دیگه. داشتم به این فکر میکردم دیگه ارزویی ندارم. ارزوهایی هم که داشتم دیگه بشون فکر نمیکنم و یادم نیست چیا بودن. بعد هرچی فکر کردم یه ارزو داشته باشم دیدم فایده نداره گفتم بیخیال همش همینه دیگه. باز دوباره همینجوری شُل قدم زدم برگشتم خونه.