1391 شهريور 5، 17:07
(1391 شهريور 4، 21:57)اقیانوس آرام نوشته است: بابام رفت پیش خدا.....................:13:
تنهایی رو با تمام وجودم حس میکنم
سختترین لحظات زندگیم...........
باورم نمیشه دیگه بابا ندارم، باورم نمیشه.........
(1391 شهريور 4، 22:47)اقیانوس آرام نوشته است: روز عید فطر باهم بودیم، برای نماز حرکت کردیم، باهم حرف زدیم، ایکاش میدونستم که لحظات آخریه که دارم میبینمش، ازش خداحافظی کردم و شب رفتم سرکار، نمیدونم چرا تا لحظه ی آخر که درو بست و رفت تو نگاش کردم...
نیمه های شب بود که داداشم بهم خبرداد... وای خدا وقتی به یاد اون لحظه میافتم تمام بدنم میلرزه......
از همون لحظه بود که کمرم شکست و قلبم به درد اومد، شب که میشه استرس و ترس میاد سراغم و نمیتونم تا صبح راحت بخوابم... خیلی سخته...
هنوز باور نکردم
توروخدا قدر پدر و مادرتونو بدونید، چون وقتی میرن تا آخر عمر حسرت یه لحظه دیدنشون و بوسیدن دستشون و خدمت کردن بهشون تو دل آدم میمونه...
آرزومه فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم
امیدوارم هیچکس غم نبینه
واقعا خیلی متاسفم....
کسی تا این مصیبت سرش نیاد عمقش رو درک نمی کنه...
امیدوارم خدا به شما خونوادتون صبر بده...
و امیدوارم ماهایی که از این نعمت برخورداریم بتونیم واقعا قدرشونو بونیم....
پاکی یعنی تولد دوبــــــــــاره
ومـــــــــا
تو کانــــــــــون
دوباره متولد شدیـــــــــم...