1392 مرداد 16، 2:41
هنوز مسائل گذشته ام پابرجاس ...
اما تفاوت اینجاس:
اونا مسائل منن نه مشکلات من
مسئله یعنی چیزی که باید حل شود و راه حل هم دارد!
شاید کمی صبر ....
هیچی ...
(1391 مرداد 12، 6:11)حسین چار دو دو نوشته است: این داستان پایین رو خودم نوشتم (البته اگه بشه بهش داستان گفت)...
یه جور درد دل حسابش کنید ...
داستان:
دسته گل رو محکم تو دستش گرفته بود.از ترس نفساش به شماره افتاده بود.مردی که از قطار پیاده شده بود به سمتش میومد.هر چه مرد نزدیکتر می شد ترس پسرک بیشتر و بیشتر میشد.اول خواست فرار کنه ولی چطور می تونست،مدتها انتظار این لحظه رو کشیده بود.وقتی مرد نزدیک شد پسرک در حالی که آروم آروم عقب میرفت با صدای لرزانی گفت:
"تو کی هستی؟"
مرد لبخندی زد و پرسید:
"اول تو بگو کی هستی تا منم بگم".
پسرک گفت:
"من...من...من حسین هستم...حالا تو بگو...کی هستی؟"
حسین همین طور که آروم عقب عقب میرفت با دستای کوچیکش دسته گل رو به سمت مرد دراز کرد.
مرد جوان دسته گل رو ازش گرفت و گفت:
"من هم سیاوش...راننده ی همین قطارم...و این قطار به این گندگی رو وسط این جنگل نگه داشتم تا از تو یه سوال بپرسم".
پسرک گفت:
"چه سوالی؟"
گفت:
"من الان دو ماهه راننده این قطارم...روزی یک بار از وسط این جنگل عبور میکنیم...و من همیشه تو این نقطه تو رو میبینم که با یه دسته گل اینجا ایستادی و زل زدی به قطار...میخوام بدونم چرا این کار رو میکنی".
پسرک ساکت شد و چیزی نگفت.مرد دوباره سوال خودشو پرسید.
اینبار پسرک با بغضی که تو گلوش بود گفت:
"بابام بهم گفته این قطار که هر روز از جنگل میگذره...از کنار امامزاده رد میشه...میگه امامزاده خیلی دوره واسه همین منو نمیبره اونجا...منم هر روز میام اینجا که سوار قطار بشم برم امامزاده...اما نمیدونم چرا قطار وای نمیسه...آخه میدونی چیه عمو...مامانم...مامانم...دو ماهه که مریضه...دیگه مثل قبلنا نیست...تا میخواد یه کار کوچیک بکنه قلبش درد میگیره...خیلی دلم براش میسوزه...میخوام برم امامزاده براش دعا کنم خدا شفاش بده...".