امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

(1394 آذر 29، 7:33)جدی نوشته است: خودمونو عشقه  حرف ناداني كه فكر ميكنه داناست از اين گوش مياد از اون گوش ميره

آخ گفتید
کاش همیشه اینو با خودم تکرار کنم
317

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
بهتره در لحظه بهترين حرف و تصميم رو بگيريم
نذاريم ادم بده بشيم تو جمع
خيلي ها ميدونند تو كي هستي
خيليا
نه 
بايد هاليشون كني و اينم بايدي داره واقعا
only one ,one thing....geting rid of such dangerous habit.... not important  any problem...,but this problem....get rid it for all long life
 سپاس شده توسط
به نام خدایی ک روم نمیشه سرمو بالا بگیرمو نشونه هاشو مهرشو محبتشو ببینم
دو هفته کثیف زندگیمو طی کرده بودم و با ذره امیدی ک داشتم سرپاشدم و در ظاهر برگشتم کانون. کانونی ک بهش سری اخری ک توش بودم توهین کردم تا دهنم باز نشه به گفتن اسم فرد یا اسامی افرادی تا بخوام به اونا توهین کنم و کدورت ایجاد شه. برگشته بودم و میخواستم شاد باشم پر انرژی باشم. روحیه بدم در حد توان فعال باشم و تظاهر به خوب بودن کنم تا تلقین شه به خودم ک همه چی تو زندگی خوبه گذشته رو به فراموشیه و باید به جلو و اینده نگاه کرد اما نشد چون نخواستم پر انرژی بودنم باعث سوتفاهم شه نمیدونم چرا پر انرژی بودن و شاد بودن دیگران دچار سوتفاهم نمیشه. بگذریم. منم سعی کردم بگذرم و به بهانه خودسازی رفتم تو لاک خودم و جالبتر از اون مورد تشویق هم قرار گرفتم. بهر حال کسی از هدف من خبر نداشت و نمیشه به کسی خرده گرفت اما میدونستم ک اینکار باعث میشه هر چی رشته بودم پنبه شه.و برگردم به دوران افسردگی و تنهاییم و همینطورم شد و مشاور برمیگرده بهم میگه باید بری پیش روانپزشک و برای مدتی دارو مصرف کنی. ولی تن دادم به این مساله چون نخواستم کسی سو برداشت کنه و وهمی تو ذهنش بوجود بیاد. روزگارم ک اینقدر قشنگ سازشو کوک کرده بود و میزد با صدای بلند ک داشت کرم میکرد و نتونستم باهاش همراهی کنم و ساز خودمو بزنم در کنارش. تحمل کردم دم نزدم سکوت کردم روز به روز حساستر شدم و ساکت تر و پر تر از مشکلاتی ک داشتم هر اتفاقی میوفتاد سعی میکردم کنترلش کنم به پاکیم صدمه نخوره به خودم گفتم حداقل بگذار از دنیا یه پاکیشو داشته باشم و دلم به اون خوش باشه اما روز به روز گیردادنا شروع شد و دیدن رفتارهای بچه گانه و مضحک بعضیا رو هم تحمل کردن با این وجود همه چی رو هر روز تو خودم ریختم داغون تر شدم ولی بجای اینکه چیزی بگم ساکت شدم و تو تنهایی خودم گریه کردم گریه ام نه بخاطر رفتار کانونیا بلکه بخاطر مشکلاتم بود و هیچ کس خبری از حالم نداشت. شاید اشتباهم همین بود باید میگفتم باید عتوان میکردم باید داد میزدم و کسی رو برای دردو دل صدا میکردم ولی ایا واقعا کسی بود؟؟هه.میدونم با خوندن این سوال کلی مورد قضاوت و لطف قرار میگیرم که چه ام و ... المو .... بلم .... . بیخیال. بلفرض هم میبود چی میگفتم ک بعدا بشنوم خوشی زده زیر دلم ؟!! اینم بگذریم. میگذارمش به حساب اینکه من بلد نیستم دردودل کتم من بلد نیستم مثل ادم حرف دلمو بزنم و سبک بشم. ولی اینو خوب فهمیدم ارزش ادما تو کانون به دو چیزه. یا ارزششون به پاکیشونه و یا به پروویشون. نه میتونم پروو باشم و نه روزای پاک زیادی دارم و پاک بمونم . پس دیگه جایگاهی ندارم پس این حرف ک بیا تو نسیم باهامون حرف بزن بیمعنی میشه چون دیگه جای من اونجا نیست. من هیچ جایی ندارم تو کانون. حتی لایق داشتن یک پروفایل برای خودم و نوشتن حرفای دلم و حرفایی ک مخاطبش خودم بودم هم نداشتم وگرنه مورد مواخذه و بازخواست قرار نمیگرفتم. وگرنه باعث عصبانی کردن دیگران بدون اینکه بفهمم چرا نمیشدم.ولی متاسفانه یا خوشبختانه اشو نمیدونم اما عادت کردم به کانون جزئی از وجودم شده. منو سگ هار نگرفته بود تیشه به ریشه خودم بزنم. ولی کسیم نمیدونست کوچکترین حرفی مثل یه جرقه کوچیک منو منفجر میکنه چون نمیدونستن من تا چه حد تحت فشار بودم . تمام تلاشمو کردم بدون کانون پاک بمونم تو هفته ی گذشته و خداروشکر تونستم ولی دقیقا تو شب و روزی ک باید بهترین روز سالم میشد اتفاقاتی پیش اومد که کاملا منو با خاک یکسان کنه بازم شکر کردم خدارو و تلاش کردم به پاکیم لطمه نخوره. اما نشد. دیگه از پس این برنیومدم و گند زدم به 26 روز پاکیم. هه. دقیقا بعد از وارد شدنم به بیست و هشمین سال زندگیم بهترین کادویی بود ک روزگار بهم داد. واقعا جای تشکر داره و ازش ممنونم.مگه چیزیم میشه گفت!!! هی. وقتی کسی یادداشتاشو میبنده قصد توهین به اون فردی ک یادداشت گذاشته نداره فقط میخواد جلوگیری کنه از هر حرف ساده ای ک موجب ایجاد تنش بین طرفین شه و ای کاش اینو متوجه میشدیم. بخدا قسم هیچ اتفاقی نمیوفته اگه دیگران رو زود قضاوت نکنیم بخدا قسم هیچکس نمیگه لالیم اگه در زمینه ای اطلاعات نداریم و حرف نزنیم و اظهار فضل نکنیم. بخدا قسم تک تکمون باید جواب دلایی ک شکوندیم با حرفای فکر نشده امون بدیم. این حرفا مخاطبش خودمم هستم و خسته تر از اینم که بخواهم باهاتون بحث کنم سر اینکه برگردین بگین منظورت منم نه منظورش با فلانی بود. از کانون هیچی نمیخواستم جز یه پروفایل داشته باشم و سرم تو لاک پروفایلم باشه و خودم باشم و خودم و به کسیم کار نداشته باشم حتی حاضر بودم اعلام وضعیتامم تو پروفایلم برای دل خودم بکنم و فقط پروفایلم باشه تا بتونم حرفای دلمو به خودم بزنم اگه جای امنی داشتم بیرون از کانون حتما اونجا اینکارو میکردم و محتاج کانون نمیشدم واگرم جایی رو پیدا میکردم دیگه تن به بازگشت به کانون نمیدادم تا بخواهم خیلی ها رو از بودن خودم ناراحت کنم ولی میدونم اینبار روزای خیلی بدتری در انتظارمه و خودمو براش اماده کردم برای ننوشتن برای خودسانسوری خودم شایدم زیاد نیام و من بمونم و گوشه ی اتاقم و حرفهای نگفته ی تو دلم ک جرات گفتن به خودمم ندارم. بهرحال با وجود زن بودنم اینقدر مرد هستم ک با MeHreKhODaa بدبخت و بیچاره خودم برگردم و بگم شاید اشتباه از من بوده و باید حرفم رو میزدم ولی شاید باز تو اون شرایط حرفی میزدم باز تو کانون فاجعه بشه زلزله شه و سر نیزه ها به سمت من بچرخه و خیلی حرفا بهم زده بشه و بدهکار بشم و اخرش من بده شم مثل دفعات قبل و تا مدتها پس لرزه هاش گریبان خودمو بگیره و بقیه مدعی شن من بهم ریختم جو کانون رو. اشکال نداره از این بگذریم. کاری جز گذشتن مگه میشه کرد!!! نمیدونم چرا در هر دو روش حرف زدن و حرف نزدن باید نتایج یکسان حاصل شه. قبل از قضاوت شدن از جانب کسی. خودم بگم بهتره. شاید مشکل از منه. شاید مشکل روانی دارم.شاید یه دیوونه زنجیریم ک نیاز به تیمارستان دارم و یا شاید یه ادم طفلک و حیووونیم ک نیاز به ترحم داره نیاز به توجه داره و تمام سعیشو میکنه تا جلب توجه کنه. هه. فقط امیدوارم لغزشام بیش از این سریالی نشن و بتونم دوباره روی پای خودم بایستم. کاش اونروز ک تو اوج وسوسه بودم و حالم اورژانسی شده بود کانون نمی اومدم خیر سرم میخواستم با اومدن به کانون حال و هوامو عوض کنم. هه. ولی انگار اومدن به کانون و حال و هوا عوض کردن روحیه برا من نیست. اگر تن میدم به موندن چون میخوام اذیت شم چون میخوام آزار ببینم هر کسی یه جور خودشو آزار میده و خودشو با دستای خودش میکشه منم با آمدن به کانون این اتفاق برام خواهد افتاد. پس نگران نباشید و فقط دعا کنید زودتر اتفاق بیوفته . اینم بگذریم از همه چی میگذرم این روزا و حیف ک فراموشی ندارم. البته احتمالا کم کم به اون مرحله هم صددرصد میرسم چون اتفاق افتاده توی یه زمان کم. کاش خدا هم از من میگذشت.
پیوست : چون این مورد مهم بود اینجا عنوانش میکنم از تمام آقایون عذرخواهی میکنم و مطمئن باشین بجز پست اول رهروان هیچ پستی رو نخوندم حتی موقع سپاس زدن, به اواتارها و قسمت سمت راست نگاه میکردم ک متنی جمله ای به چشمم نخوره. مختارید حرفمو باور کنید یا نه.
والسلام

[تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg]
سلام خانم مهر خدا من از طرف همه بچه های کانون به شما میگم همینکه احساساتتو بیان میکنی (تنفر یا خوشحالی) برای ما ارزشمنده ...منم بوده خیلی وقتها شده از خودم تنفر پیدا کردم از همه چی دنیا از همه چیش واقعا به صفر رسیدم به جایی که دوس داشتم نباشم واقعا ... ولی خب پناه بردم به یسری از اعتقاداتم که خیلی قبولشون دارم (حالا برای هر کس متفاوته و متوسل شدم به اونا)و  خودمو آروم کردم
حالا هم به جای اندیشیدن به مسائل گذشته و بزرگ کردنشون بهترین کار اینه که درموردشون حرف نزنیم و بگذاریم که بگذره و بره و محو بشه
آدما تغییر میکنن رفتارشون طرز فکرشون باورشون و شما هم از این قاعده مستثنی نیستید و باید تصور ما از شما به عنوان شخصی باشه که یه قدم داره به جلو حرکت میکنه
همه ی ما اینجا جمع شدیم که مشکلاتمون رو حل کنیم و هوای همدیگرو داشته باشیم و همدیگر رو حمایت و کمک کنیم و از همدیگه انتظاری نداشته باشیم
یعنی بدون انتظار کمک هم کنیم
شاید خیلیا انتظار دارن مهرانا باید شاد باشه مثل الون خانم ولی نباید آدمها رو با همدیگه مقایسه کنیم
هر کسی یه شخصیت مخصوص به خودشو داره
به هر حال من خودم شخصا از اینکه اینجا هستید خیلی خوشحالم اما هیچ انتظاری ندارم و هیچ یک از کانونی ها مطمان باش هیچ انتظاری از شما ندارند
و دعا میکنیم اونی که نگهدارمونه خودش مهر و محبت و لطفش همیشه شامل حال هممون و پشت و پناهمون باشه انشاالله 302
دنیا هر چقدر که زشت و بد و غیر قابل تحمل باشه ....شخصیتمون اگه پر از کاستی ها و بدی ها باشه بـــــــــــــــــــــــــــــــاید اون دنیا مون رو تبدیلش کنیم به مکانی برای آرامش برای لذت سالم بردن و جایی برای راحت تحمل کردن و تعامل با دیگران و آدمها و ضعفهامون رو که همونا پله های رسیدن به زندگی خوب و موفقه  با تلاش کردن و جنگ با مشکلات و موانع هستش بتونیم برطرفشون کنیم
یادمون باشه بزرگترین دشمن ما خودمون هستیم و قسمت منفی ذهنمون
و راه مبارزه با اون همین جملست "تو میتونی". 53
نمیدونم چرا هرچی تلاش میکنم که یه دلیل برای اینجا موندنم پیدا کنم نمیشه...
این به هم ریختگی هارو میبینم ....یکی ناراحت میشه... یکی همیشه خوشحاله...
حالمو میگیره...
چقدر الکی وابسته شدم به اینجا....
سلام
خدایا نمیدانم چرا زود از کوره در میرم؟نمیدونم چرا گاهی بی دلیل دلم میگیره؟هر دو این حال را دوست ندارم و خودت بهتر میدونی خیلی وقتا به غلط در این مواقع به خ.ا پناه می آوردم
گاهی حتی از غم و شادی زیاد رفتم سراغش
خدایا کمک کن یه ثبات نسبی در رفتارم،حالم،روحیاتم،افکارم داشته باشم چون خودت میدونی بی جنبه ام
گنجایش و ظرفیتم رو وسیع کن تا دیدنیها رو ببینم و شنیدنیها رو بشنوم و خوب را از بد تشخیص بدم،گفتنیها را بگویم
و فکر منو اونقدر پر بار کن که ندیدنیهارو نبینم،نشنیدنیها رو نشنوم و نگفتنی هارو نگم

خدایا من انسان تایید طلبی هستم.اگر کار خوبی کردم خاستم تایید بشم  حتی به قیمت زیر پا گذاشتن شخصیت و حقوق خودم

کمکم کن اگر قرار باشد کارم برای کسی تایید بشه اون تو باشی
ای خدا بیقرار کمکتم
دست من و همراهانمو بگیر
[تصویر:  05_blue.png]
(1394 آذر 29، 14:56)درخشنده نوشته است: نمیدونم چرا هرچی تلاش میکنم که یه دلیل برای اینجا موندنم پیدا کنم نمیشه...
این به هم ریختگی هارو میبینم ....یکی ناراحت میشه... یکی همیشه خوشحاله...
حالمو میگیره...
چقدر الکی وابسته شدم به اینجا....

ببيني و حسی نداشته باشی اون وقت..

این خیلی خوبه حس همدردی بالایی داری ، شاید الان خسته باشی ، به خودت زنگ تفریح بده ، منظورم استراحت و نبودن نیستش ، اسمش روش هست (تفریح) ، حالت بهتر میشه ، شاید تحمل خیلی چیز ها تحمل کردن بعضی چیز ها رو سخت کرده باشه برات 53258zu2qvp1d9v
فکر نمی کنم غزلیات "مولوی" برای معرفی نیازی به تعریف و تمجید من داشته باشه؛ فقط یکی از این آثار رو که به زیباترین شکل ممکن، هنر مولانا رو به تصویر می کشه این جا آوردم:

"پیر منم جوان منم
تیر منم کمان منم

یار مگو که من منم
من نه منم، نه من منم

گر تو تویی و من منم
من نه منم، نه من منم

عاشق زار او منم
بی دل و یار او منم

یار و نگار او منم
غنچه و خار او منم

لاله عذار او منم
چاره ی کار او منم

بر سر دار او منم
من نه منم، نه من منم

باغ شدم ز ورد او
داغ شدم ز پیش او

لاف زدم ز جام او
گام زدم ز گام او

عشق چه گفت نام او
من نه منم، نه من منم

دولت شید او منم
باز سپید او منم

راه امید او منم
من نه منم، نه من منم

گفت برو تو "شمس" حق
هیچ مگو ز آن و این

تا شودت گمان یقین
من نه منم، نه من منم"

* * * 53 53 53
بسم الله الرحمن الرحیم

1) روزگارانی بر من گذشت که برای مرتکب شدن  عمل زشت، جریمه هایی تعیین میکردم؛ آیا این به نوعی القا کردن این مطلب به خودم نبود که تمایل به اون شیوه ی از خودکشی داشته ام؟ چه علاقه ای؟ اون هم به چه فلاکتی؟ به چه حقارتی؟ طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق؟ ...  تاملی باید...
2) به لطف خدا شمه ای داریم از چشم پاکی ... لطف خدا بزرگ است و بی نهایت اما به جرم این بنده ی گناهکار، ناقص و ناقابل بود ... اما بود به لطف خدا...
دوست داشتم و دارم که این چشم پاکی از روی کرامتی باشه نه به رسم شکنجه ای و ریاضیتی ... که در هر نگاه نکردن، نظرها باشد با یار کمان ابرو ... بالا آمدنی باید ...

و الحمد لله ربّ العالمین
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
چقدر اعصابم خورده
چقدر سخته فراموش بشم
و فقط یه چیز دلیل همه ی بدبختیام باشه
و اوون نقطه مثل یه زخم انقدر عمیق باشه که مجبور باشم برای از بین بردنش به دارو پناه ببرم
داروهای اعتیاد آور Khansariha (116)
که در دراز مدت بدتر از قبلم میکنه
منم مجبور باشم برای مقابله با اون
انواع و اقسام قرصا و مواد مخدر رو امتحان کنم
:(
حالم اصلن خوش نیست
 سپاس شده توسط
همین الان نزدیک بود یهویی توی دام شیطون بیافتم.
اونم این جا و این جور.
خدایا شکرت دستمو گرفتی. یک ثانیه دیرتر پنجره رو بسته بودم ، الان این جا نبودم.
خب من برم بخوابم. خوش حالم که هنوز پاکم 317
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

باز طبق معمول اومدم اینجا همه چی یادم رفت
من میخوام خوب باشم بقیه ام باید خوب باشن
تحت هر شرایطی
دلم برای الون بات هپی تنگ شده

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
منم نقاشی حسام جان رو دیدم،
حس کردم جای خانم باران خالیه تو کانون.
هر جا هستن خیلی خوب باشن.


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان