امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

سلام
من تقریبا سه سال پیش که تازه این کانون راه افتاده بود اومدم ثبت نام کردم . خیلی تلاش کردم اما نشد. حتی اسم کاربری قبلیم یادم نیست. سه سال گذشت. سه سال پر شکست تو همه چی. این کار رو همه زندگیم تاثیر گذاشت. رو معنویتم رو ارتباطاتم رو روحیه هام. 

چند روز پیش دوباره یاد اینجا افتادم . اومدم ببینم هست یا بسته شده که دیدم هست. ثبت نام کردم. این سری دیگه امید اخره برام. انقدر ضربه خوردم که بعضی اوقات با خودم میگم فوقش اخرش میشه جهنم. 
خسته شدم از شکست و دوباره بلند شدن. از ۱۸ سالگی در گیر این داستانم و الان ۲۷ سالمه. تصور کنید چقدر ضرر ذهنی و بدنی متحمل شدم. ضررایی که احتمالا دیگه جبران نشه. و این مغز منو میخوره که :"آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب" نمیدونم تهش چی میشه. 

اول فک میکردم با ازدواج حل میشه ولی تو تالار دیدم بعضیا میگن حتی بعد ازدواجم ممکنه گرفتار باشه آدم.
نمیدونم...

خدا آخرش رو بخیر کنه
(1398 خرداد 21، 9:08)Lasthope نوشته است: سلام
من تقریبا سه سال پیش که تازه این کانون راه افتاده بود اومدم ثبت نام کردم . خیلی تلاش کردم اما نشد. حتی اسم کاربری قبلیم یادم نیست. سه سال گذشت. سه سال پر شکست تو همه چی. این کار رو همه زندگیم تاثیر گذاشت. رو معنویتم رو ارتباطاتم رو روحیه هام. 

چند روز پیش دوباره یاد اینجا افتادم . اومدم ببینم هست یا بسته شده که دیدم هست. ثبت نام کردم. این سری دیگه امید اخره برام. انقدر ضربه خوردم که بعضی اوقات با خودم میگم فوقش اخرش میشه جهنم. 
خسته شدم از شکست و دوباره بلند شدن. از ۱۸ سالگی در گیر این داستانم و الان ۲۷ سالمه. تصور کنید چقدر ضرر ذهنی و بدنی متحمل شدم. ضررایی که احتمالا دیگه جبران نشه. و این مغز منو میخوره که :"آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب" نمیدونم تهش چی میشه. 

اول فک میکردم با ازدواج حل میشه ولی تو تالار دیدم بعضیا میگن حتی بعد ازدواجم ممکنه گرفتار باشه آدم.
نمیدونم...

خدا آخرش رو بخیر کنه

سلام
اگه جای من بودی چی می گفتی پس
من از 91 اینجام
اما مطمئنم تا روزی که نفسم تموم نشده ناامیدی جا نداره.
+
خداروشکر کن که هنوز بهت مهلمون داده...
زندگی مِلک وقف است دوست من !

تو ، حق نداری روی آن فساد کنی و به تباهی اش بکشی ، یا بگذاری که دیگران روی آن فساد کنند.

حق نداری بایر و برهنه و خلوت و بی خاصیتش نگه داری یا بگذاری که دیگران نگهش دارند. حق نداری بر آن ستم کنی و ستم را ، روی آن ، بر تن و روح خویش ، خاموش و سر به زیر بپذیری.

حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام می دهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگر ناتوان مظلوم بی پناه بنمایی.

حق نداری به بازی اش بگیری ، لکه دارش کنی ، آلوده و بی حرمتش کنی ، یا دورش بیندازی.

بریده ای از کتاب ابن مشغله اثر نادر ابراهیمی



(1398 خرداد 21، 10:24)امیرحسین خان نوشته است:
(1398 خرداد 21، 9:08)Lasthope نوشته است: سلام
من تقریبا سه سال پیش که تازه این کانون راه افتاده بود اومدم ثبت نام کردم . خیلی تلاش کردم اما نشد. حتی اسم کاربری قبلیم یادم نیست. سه سال گذشت. سه سال پر شکست تو همه چی. این کار رو همه زندگیم تاثیر گذاشت. رو معنویتم رو ارتباطاتم رو روحیه هام. 

چند روز پیش دوباره یاد اینجا افتادم . اومدم ببینم هست یا بسته شده که دیدم هست. ثبت نام کردم. این سری دیگه امید اخره برام. انقدر ضربه خوردم که بعضی اوقات با خودم میگم فوقش اخرش میشه جهنم. 
خسته شدم از شکست و دوباره بلند شدن. از ۱۸ سالگی در گیر این داستانم و الان ۲۷ سالمه. تصور کنید چقدر ضرر ذهنی و بدنی متحمل شدم. ضررایی که احتمالا دیگه جبران نشه. و این مغز منو میخوره که :"آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب" نمیدونم تهش چی میشه. 

اول فک میکردم با ازدواج حل میشه ولی تو تالار دیدم بعضیا میگن حتی بعد ازدواجم ممکنه گرفتار باشه آدم.
نمیدونم...

خدا آخرش رو بخیر کنه

سلام
اگه جای من بودی چی می گفتی پس
من از 91 اینجام
اما مطمئنم تا روزی که نفسم تموم نشده ناامیدی جا نداره.
+
خداروشکر کن که هنوز بهت مهلمون داده...
درست. ولی ادما یه تحملی دارن از یه جا به بعد خسته میشن میبرن. من اونجا رسیدم الان ولی با این حال اومدم دوباره
آخرین امید خوش اومدی
این بار موفق میشی .. منم موفق میشم
برای این موفقیت باید تلاش کنیم تا سرحد توانمون .. ما مجبور نیستیم به شکست .. اگر لازمه نفس نفس بزنیم هم، به لطف خدا میزنیم .. مثل حضرت یوسف .. مثل شهید بابایی .. مثل شهید مصطفی کاظم زاده .. مثل همین برادار و خواهرایی که اینجا بودن یا هستن و مردونه اومدن و رو قرارشون موندن

نمیگم بودن در اینجا تنها راهه .. نه یه راهه در کنار راههای دیگه ..
اما ..
اون چیزی که مهمه .. اینه .. اگر به این تصمیم رسیدی که باشی اینجا، مردونه باش .. محکم باش .. شک نکن .. برو بیای ذهنی نداشته باش ..
وایسا و بجنگ و تمومش کن .. 

زمانه بر سر جنگ است .. یا علی مددی
مدد ز غیر تو ننگ است .. یا علی مددی
امروز دلم می خواست برم یه دور بزنم
اما تنهایی نه

تقریبا به همه ی دوستام فکر کردم 


چقدر این شعر تو ذهنم می چرخید که :
تو نیستی که ببینی برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم

[تصویر:  nasimhayat.png]
چرا این محبوبها، فکر میکنن جهیزیه وظیفه دختره ..
و مگه چقدر دو تا آدم پر از شوق و شور و سبکبال چیزی برای انبار کردن دارن .. که ساید بخوان ..
شیطان بیا این بازی کثیف رو تموم کنیم.

از این به بعد، علاوه بر تمام کارهایی که انجام می دادم.

بعد از هر شکست، اون قدر کار خوب می کنم که روت کم بشه.
این جور دهنت سرویس می شه.

همین الان می رم ۱۰۰ هزار تومن برای ایتام واریز می کنم.
می دونم با این کار چقدر حالت گرفته می شه.

انجام شد. آخیش، خیالم دلم خنک شد.

حالا می رم برای مامان بابام، کلی پیام های عشقولانه می فرستم.
می دونم که حسابی ناراحتت می کنه.

انجام شد. حتما کلی خوشحال می شن.

الان هم می رم داداشم رو زنگ می زنم دعوت می کنم که آخر هفته بیان پیشم.
زنگ زدم، کلی هم صحبت های خوب خوب کردیم.
از این به بعد داستان همینه
هر بار که بشکنم اینقدر کار خوب می کنم که پشیمون شی از وسوسه کردن من.

Khansariha (69)
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

چرا سيستم ما ادما دومنظوره طراحي نشده كه هم تنهايي رو بتونه سر كنه هم غيرتنهايي رو؟!
چرا از ي جايي به بعد زندگي ديگه همه چي از در و ديوار و كمد و لباس و سفره و عكس و مكس همه ي جور ديگه غيرقابل تحمل ميشن و تنهايي پررنگ تر؟!
چرا يكي نميخوره به پست من كه نگاش به زندگي شكل من باشه؟!
چرا اينوقت شب من اينجام و فكراي بيخود تو سرم ميچرخه؟!
♧ ما ابدیت را در پیش داریم♧
هر چی سعی کردم نشد ولی بازم چند روز رو تونستم بدون انترنت .... سپزی کنم 

حس میکنم وقتشه برم یکم استراحت کنم جایی که نه انترنت باشه نه انتن درست حسابی نه تلویزیون و لپ تاپ و گوشی و............
 
اما تا کی میتونم تحمل کنم...... شاید یک روز یا 2 روز 

تا چند روز ادم میتونه ییلاق بمونه واقعا .......

فرار از زندگی حال حاضر ..........

واقعا فرار راه حل خوبیه.....بزار خوشبین باشم میشه مثه عقب نشینی دونست گاهی وقتا یه ژنرال خوب با عقب نشینی و تجهیز نیروهاش میتونه از شکست بزرگ جلوگیری کنه و پایه ریزی یه پیزوزی رو انجام بده {هنر جنگ} 

خیلیا  فکر میکنن شرایطشون جوری که با همه فرق دارن...


مثلا من فکر میکنم که حال حاضر که زیاد تو خونم و با افراد محدودی در ارتباطم باعث فشار مضاعف روم شده
 واقعا این درسته اگه اینطوری بود باید این مشکل تازگی ایجاد میشد اما قبلا هم بود......

ادم خودش از همه بهتر خودشو میشناسه میگن بهترین دکتر ادم خودش هست تا حدودی درسته 

اومدیم مثلا درد و دل کنیم انگار چیز دیگه شد

ولی باور کنین اینا از درد و دل بدتره کاملا معلوم این حرفا رو یه ادم تنها میزنه.....

انقدر الان وضعیت بده که دوست دارم برگردم به دوران دبیرستان...
وقتی پشت کنکور میمونی تا یکم ناامید میشی این فکرا میاد تو ذهنت 
بعضی اوقات فکر میکنم با خودم میگم مگه میشه پشت کنکور بود و خودارضایی  نکرد ادم خجالت میکشه به رفقش که رتبش سال قبل خوب اومده بگه اقا تو پارسال چیکار میکردی با این وضعیت از طرفی ادم پیش خودش میگه اگرم باشه انکار میکنه....جدا از شوخی بین رفقا اگه یه نفر جدی  بپرسه از ادم که اقا تو خودارضایی میکنی؟ انکار کردن شاید از نظرش بهترین جواب باشه من شاید اینطوری فکر میکنم که همه دورغ میگن به ادم در این رابطه....
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود ............... رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود 
سفر از این تلخ تر هم میشد؟
سفر در اوج تنهایی و غربت تو دل تاریکی.

من نمیگم چی شد شما هم نپرسید. 1

پ.ن:
این پست بد بمونه یادگاری.
یه روز یه سفر خوب میرم و همین پست رو نقل قول می زنم.
جکی چان:
萨拉姆如一个巴拉姆萨拉萨拉姆如姆如何拉明

گاهی وقتها که خیلی فکر و خیال به سرم میزنه , فکر کار و زندگی و ...
با خودم فکر میکنم از بچه های فامیل که کوچک هم نیستن مثلا دهه 80 به دنیا آمدن , کجا بودن وقتی سال 77 ما تو مراسم ختم مادربرزگ و بزرگ و بقیه که اون زمان فوت شدن شرکت میکردیم؟ و کجا ان آن مادربزرگ و پدربزرگی که الان از اون 2 نفر کسانی به وجود آمدن که اون ها هم این ها رو ندیدن ,
کمی عقب تر برگردیم خود ما هم پدر و مادرِ پدربزرگ و مادربزرگمون رو ندیدم , 
یعنی هر کس 20 سال بعد مرگش جوریهکه انگار اصلا وجود نداشته , (زودتر از اینها فراموش میکنیم ولی این حس که اونها اصلا نبودن تقریبا همینقدره)

بعد فکر کردن و غصه خوردن راجع به مسائل روزمره به اون شکلی که بخواد درگیری فکری ایجاد کنه و خواب و زندگی رو از آدم بگیره , دیگه خیلی کم رنگ و کم اهمیت میشه,


این فکر ها وافعا آرومم میکنه و شب با خیال راحت و آسوده تر میخوابم.

متن زیر کلش زیاد مهم نیست از شبانه روزی نقل فول خودم رو نوشتم فقط جایی که پر رنگ کردم رو بخونید.


(1396 بهمن 8، 22:07)drift نوشته است: یکی بودن حرف و عمل؟  و نتیجه؟
سلام دوستان این اتفاق جمعه شبی که گذشت برام اتفاق افتاد ، شای. تجربه بدی نبود که اینجا هم درمیون بگذارم؛
**** از دوران دبیرستان به این طرف میگفتم من از جمع های مختلط و این حرفها بدم میاد ، بقیه هم همین فکر رو میکردن، ولی بعد فکر میکردم اگه یک روز تو چنین جمعی باشم واقعاً بدم میاد ؟ یا اینکه دارم ظاهر سازی میکنم، 
**** جمعه شب به دوستم زنگ زدم اگر هستی بیام یک سر ببینمت،گفت بیا اینجا بچه ها هم هستن،گفتم بچه ها کی ان ؟ من میشناسمشون؟ گفت نه دختر پسرن نمیشناسی ولی بیا ... گفتم نه جمع غریبه خوشم نمیاد باشه بعداً ببینمت ، گفت باشه قطع کرد.اون لحظه واقعاً چون تو شرایطش قرار گرفتم اصلاً مختلط بودن جمع رو در نظر نگرفتم(یعنی برام مهم نبود که علاقه داشته باشم یا نداشته باشم) فقط چون جمع غریبه بود نرفتم،
**** یک ساعت بعد دوستم زنگ زد سلام اگر میخوای بیا اینجا،گفتم باشه (گفتم خوب شد اونارفتن منم تنها ام بیرون برم)
**** خونشون رسیدم در زدم و رفتم خونه ساکت بود و کسی نبود (بصورت فطری و غیر ارادی خوشحال شدم رفتن = یکی بودن حرف و عمل ) ،
تازه رسیدم که از روی میز چیپس خوردم تا کاپشنم رو درآوردم و برگشتم یک خانم خیلی جذاب از پشت سرم ظاهر شد و با لباسای راحت اومد جلو سلام و دست داد و دوستم مارو بهم معرفی کرد ، بعد اون خانم منو میشناخت و من نمیشناختمش!کنار من نشست و از مسائل کاری صحبت کردیم و ... بعد گروه بعدی وارد شدن که یک خانم و آقای دیگه بودن ... بعد آهنگ گذاشتن و شروع کردن به رقصیدن من واقعا دلم میخواست برم (=یکی بودن حرف و عمل) چون بی احترامی به جمع بود نشستم و فقط دست زدم !!! مارو به چه کارهایی انداختن ! این دوستم اصلا تو این فاز ها نبود!! خلاصه نیم ساعت گذشت که همه نشسته بودن من بلند شدم گفتم کار دارم میخوام برم (=یکی بودن حرف و عمل) بعد همون خانم علاقه داشت که باز هم منو دوباره تو جمعشون ببینه ولی من علاقه نداشتم (=یکی بودن حرف و عمل)  خلاصه وقتی رفتم و اومدم خونه واقعاً حس کردم که خوشم نیومد ، اینجا دیگه بحث وسوسه و تعارف و ... نبود چون اگر میخواستم می موندم،فقط میخواستم هرچه زودتر برم،
**** قبلاًفکر میکردم دروغ میگم بدم میاد و جلو دیگران سیا بازی میکنم، و فکر یکردم قلباً خوشم بیاد،خداراشکر حرف و عمل یکی شد. واقعا دیدم اینطور جمع ها هم چیز خاصی نیست فقط من یا ماها تو ذهن خودمون بزرگش کردیم ، به قول معروف : آوارچز دُهُل شنیدن از دور خوش است.

متن رو جوری نوشتم انگار حکایتی اتفاق افتاده ، اتفاق خاصی نیفتاده فقط خواستم به دوستان کانونی ام یادآوری کنم اون دلیلی که خیلیا و حتی خود من باهاش درگیر بودیم بیشتر ساخته ذهنمونه و شاید در عمل اونچیزی نباشه که فکر میکنیم و اون چیزی که از ما تو این سنین از دست میره انرژی و شور و حال و قوه جوانیه،
مراقب خودتون باشین ممنون از اونایی که تا آخر خوندن.


مثلا همین متنی که بهمن 96 تو تاپیک شبانه روزی نوشتم , 
اون خانمی که نقل قول پر رنگ کردم متولد 76 بود فکر کنم , همین شهریور 97 با همون جمع رفتیم این خانم رو در خاک گذاشتیم و در عین ناباوری فوت کرد , 
بعدشم که الان 7-8 ماه میگذره کی یادش میاد ؟ 
نمیدونم چی بگم.
[تصویر:  images.jpg]

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
دریفت این نقل که کردی رو یادم می آد.

خیلی تاثر برانگیزه
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

 سپاس شده توسط
چقدر خوبه که آدم پیش خودش سربلند باشه
بهتون تبریک می گم آقای دریفت


به نظرم تو همه ی دنیا همین که آدم خودش خودشو قبول داشته باشه کفایته

[تصویر:  nasimhayat.png]
یادمه یه روزی تو این کانون از حرف یکی از بچه ها ناراحت شدم و سکوت کردم و پروفایلمو بستم، اون بنده خدا خواست حال منو بهتر کنه و اومد تو اعتبارام یه حرفی زد که من منفجر شدم و وقتی عکس العمل نشون دادم اون نوشته اشو پاک کرد و دیگه روانی شدم چون جوری وانمود شد که من مشکل سازم. منم کاری کردم که واقعا همه همینو فکر کنن. زدم به سیم آخر و شروع کردم به شکستن قوانین تاپیک ها.....
و تبعید شدم به خارج از کانون به مدت دو هفته
دو هفته ایی که بدتر اتفاقات تو زندگیمم افتاد و بد و بیراه نثار کانون و اطرافیانم میکردم که شرایط منو درک نمیکنن

یک هفته از تبعید گذشت، ارووم شدم عصبانی نبودم، منطقی با خودم در مورد اتفاقات کانون فکر کردم و به یک نتیجه مهم رسیدم

همه ما که در کانون هستیم ادمهای معمولی نیستیم
زودرنجیم
حساسیم
کم تحمل شدیم
تمام فشارهای روانی رومون هست
و با بدختی داریم تلاش میکنیم ترک کنیم خ ا رو
و ....
این موارد برای همه ی ما هست چه مدیر باشیم چه عضو معمولی
به همین دلیل کمی از منطق خودمون رو از دست میدیم و قبل از درست فکر کردن، احساسی تصمیم گیری میکنیم و نسنجیده حرف میزنیم توهین میکنیم به همدیگه

امیدوارم روزی برسه که من نوعی درک کنم احساسی عمل کردن جای خودش درسته و منطق مهمترین اصل هست و به هیچ وجه نباید به دیگران توهین کنیم

یه دوست بزرگواری میگفت تو دعواهاست که ادمها رو میشه شناخت
چون شخصیت اصلی خودشو تو دعوا نشون میده

کسی ما رو اجبار نکرده اینجا بمونیم و هزاران مکان دیگه هست که میشه بدون محدودیت در اونجا فعالیت کرد
اگر دوست داریم در این جمع باشیم پس برای بهتر شدنش باید بپذیریم که از قوانین تبعیت کنیم 
مثل اینه که مادری میدونه اگر به بچه اش واکسن بزنن بچه اش درد میکشه و گریه میکنه ولی حاضره اون دردو بچه تحمل کنه تا بیمار نشه بچه اش.
سعی کنیم خودمون رو در جایگاه دیگران بگذاریم و بعد قضاوت کنیم همدیگه رو.
[تصویر:  Untitled_2.png]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان