1398 مهر 3، 22:55
سپاس شده توسط
1398 مهر 5، 9:08
1398 مهر 5، 18:41
تو خوب بمون، نذار خوبا تموم شن
1398 مهر 5، 21:46
دوستان عزیزم زندگی بالا و پایین زیادی داره،
زندگی میتونه رنج های زیادی رو به آدم تحمیل کنه.
نمیشه آدم ناراحت نشه، ولی میتونه تو ناراحتی نمونه و به فکر بهبود باشه. حتی شده به اندازه یه قدم کوچیک حرکت به سمت بهتر شدن.
خودمون رو ببخشیم و تلاش کنیم نسبت به دیروزمون اندکی بهتر باشیم.
اینا رو الکی نمیگم، چون حال خودمم هم خوب نیست ولی تا موقعی که خودم ، خودم رو نبخشم کسی دیگه ای هم نمیتونه کمکم کنه، تا زمانی که خودم برای بهتر شدن شرایط تلاش نکنم کسی دیگه نمیتونه منو یاری کنه.
حتی اگه به چیزهایی که لایق هستم نرسم ، مهم اینه که از خودم راضی باشم، تلاشم رو بکنم ، حتی اگه شکست میخورم حداقل یه بازنده سربلند باشم پیش خودم... .
1398 مهر 6، 20:08
از همونها که میخوای بزنی زیر همه چیز، بیای خونه، در اتاق رو ببندی و به پهنای صورت اشک بریزی.
بگی نمیخوام. دیگه نمیتونم. دیگه ادامه نمیدم.
چقدر تلخه دستت بیحس بشه و ظرف غذایی که دستته پخش زمین شه.
تو اون لحظه هیچ فرقی نداره آدمهای اطرافم چه برخوردی باهام کنن.
بیان کمک کنن برای جمع کردنش. روشون رو برگردونن که بگن ما چیزی ندیدیم. لبخند ترحمآمیز بزنن. یا برام غذا سفارش بدن.
من اون لحظه دوست دارم بمیرم.
اما هی به خودم میگم آرمین تو قوی هستی.
آرمین از پسش برمیای.
آرمین قبلاً تونستی، این بارم میتونی.
اینکه یه انسان کمتوان هستم من رو آزار میده.
اینکه سادهترین کار بقیه آدمها برای من یه عملیات پیچیده و سنگینه.
اینکه برای هر کاری باید جون بدم تا شروع کنم. تا ادامهاش بدم. تا تموم بشه.
هی درد بکشم و درد بکشم و درد بکشم.
و دیگرانی باشن که مدام دستم بندازن و مسخرهام کنن.
قبلاً با هر بار دیدن کمتوانیهام تو دلم کلی بد و بیراه به خودم میگفتم.
اما یه مدته که به صلح درونی بیشتری رسیدم.
با کلید پذیرش.
من میپذیرم که مثل بقیه آدمها نیستم.
من میپذیرم که فعالیت یه سری مسیرهای عصبی مغز من مختل شده.
من میپذیرم که مثل خیلیهای دیگه نمیتونم زندگی کنم و از خودم هم مثل اونها نباید انتظار داشته باشم.
قبلاُ که دستهام بیحس میشد و خودکار از دستم میافتاد، خودم، خودم رو با دهها فکر منفی داغون میکردم.
الان هر وقت چنین اتفاقی میافته، سریع تکرار میکنم: «آرمین هیچی نشده. فدای سرت. برش دار. آرمین اصلاً اشکالی نداره. چیزی نیست. یه خودکار افتاده. برش دار.»
اون قدر تکرار میکنم و تکرار میکنم تا شجاعانه و قهرمانانه خم شم و خودکار رو از زمین بردارم.
هر وقت که تعادل ندارم و با کسی برخورد میکنم میگم اشکالی نداره.
هر وقت به جایی میخورم و بدنم زخم میشه میگم فدای سرت.
هر «شینی» رو که «سین» تلفظ میکنم میگم بیخیال.
اینکه مغزم یاری نمیکنه و کلمات رو نمیتونم درست تلفظ کنم قبلاً خیلی منو آزار داد. اینکه اسباب خندهای باشم برای بقیه.
الان میبینم خب اون بنده خدایی که به من میخنده فکر میکنه من یه انسان نرمال هستم و اشتباه لپی انجام دادم. اون فکر میکنه امروز تصادفاُ یه حرف «شین» رو «سین» تلفظ کردم.
شاید خیلیهاشون اگه میدونستن حال و روز من رو، به جای اینکه لبخند رو لبشون بشینه، زارزار برام گریه میکردن. یا لااقل بعد از هر تلفظ اشتباه، میاومدن من رو در آغوش میگرفتن و اون قدر فشارم میدادن تا باور کنم تنها نیستم.
اون نمیدونه من چقدر تو ذهنم دنبال لغت گشتم و با چه رنجی و بعد از کلی جستجو به اون لغت رسیدم. حالا دیگه مهمه درست تلفظ کردنش؟
برای عوض شدن حالم،
به نیک فکر میکنم.
پستهای سمانه رو میخونم.
اما بازم میدونم دنیای اونها با دنیای من فرق داره.
نقص عضو داشتن خیلی فرق داره با درد بیوقفهداشتن.
عضو رو یک بار از دست میدی. میتونی یک روز و یک هفته و یک سال هم براش گریه کنی. اما باقیش دست تویه که با اون نقص عضو بخندی یا نخندی.
اما درد ممتمد و همیشگی داشتن چیزی نیست که یک روز و یک هفته و یک سال گریه آرومش کنه. هر لحظه وجودت رو شعلهور میکنه و هر لبخندی رو به گریه میسپاره.
فقط اسکندر میتونه آرومم کنه. خوشبختترین پسر ۲۸ ساله.
اون میفهمه درد کشیدن یعنی چی. اون میفهمه بیخوابی یعنی چی. اون میفهمه ناتوانی یعنی چی. صد ترانه در گلو داشتن و فرصت آواز نداشتن یعنی چی.
همین که حس کنی یکی دیگه هم هست و تو تنها نیستی خیلی خوبه.
یکی دیکه هم صبحهاش رو به سختی شب میکنه و شبهاش رو ناجوانمردانه صبح.
من ضعیف شدم؟ نه.
من قویتر از همیشهام.
این موضوع چیز جدیدی نیست.
من روزهای سختتر رو هم گذروندم.
روزنوشتههام نشون میدن که چه روزهایی رو گذروندم.
حتی توی دفترچهام عنوان «س» سردرد رو اون قدر کشـــــــــــــــــــیده بودم تا دلم آروم بگیره از دردی که میکشیدم.
یادمه که چقدر از بیهوده زندگیکردن نالان بودم.
چقدر از سبک زندگیم غر میزدم.
الان وضعیت خیلی بهتر شده. نه؟
پس جای ناامیدی نیست.
از این بهتر هم میتونه بشه.
اگه من اون روزها رو گذروندم، پس این روزها رو هم میتونم بگذرونم.
فقط اینکه اون موقع من فقط سردرد داشتم.
اما الان چشمهام هم درد میکنه.
گردنم. شونههام. کمرم. دستهام.
یکی دو ماهه نمیتونم راحت راه برم؛ بدون اینکه دستهام رو به کمر و شونهام بگیرم.
بدنم خیلی درد داره.
چرا باید یک روز در میون سردرد داشته باشم؟
نمیدونم.
چرا روز به روز بدتر میشم؟
نمیدونم.
به جرم اینکه آدم تو گذشتهاش زندگی سیاه و فاجعهانگیزی داشته، لازمه تا آخر عمر هم بسوزه و بسازه؟
نمیدونم.
یعنی من میتونم یه روز ازدواج کنم؟ بچهدار بشم؟
نمیدونم.
کدوم دختر عاقلی حاضر میشه جوونیش رو به پای یه آدم بیمار بذاره؟
یه دختر دیوونه از کجا پیدا کنم؟
چقدر بده زندگی در شرایط ابهام.
از هیچیش سر در نیاری.
گیج و مبهوت روزها رو بگذرونی.
فقط یه چیز میدونم.
اینکه هنوز زندهام و هنوز باید ادامه بدم.
تا وقتی نفس میکشم باید یک راند دیگه هم مبارزه کنم.
زمین میخورم ولی پا میشم. زمین میخورم و دوباره پامیشم. زمین میخورم و باز پا میشم.
بالاخره یه روز،
یه جایی که دیگه دارم از پا در میام،
یه جایی که میدونم تو اون تلوتلو خوردنها اگه زمین بخورم دیگه پا نمیشم،
خودم دست خودم رو به عنوان برنده بالا میبرم.
بعدش دیگه مهم نیست چطور زمین بخورم. مهم نیست بقیه در موردم چی فکر کنن.
مهم اینه که من خودم میدونم یه قهرمانم.
آرمین اون روز هنوز نرسیده.
یک راند دیگه مبارزه کن.
1398 مهر 6، 20:55
یکی مث من پا پس میکشه و دردم ناامیدی به همراه داره
شرایط آدمها، نگرش ها، انگیزه ها و امیدها چ ناباورانه زندگی آدمها رو تغییر میده
سپاس شده توسط
1398 مهر 7، 0:05
اومده بودم از ضعف هام بگم.
از این که وقتی یه ذره آدم از خ.ا دور میشه تازه نقطه ضعف های بزرگ دیگه کم کم خودشون رو نشون می دن.
مثل پای شکسته که توی گج می ره. از گج که در میاد، این پا دیگه اون پای قبل نمی شه. ضعیف و نحیفه.
زمان می بره، باید باهاش کار کرد و ...
اومده بودم بگم خدایا دستم رو بگیر ... بگم بقیه اش رو یا نه اصلا همه اش رو خودت جبران کن.
اما پست آرمین رو خوندم.
روم کم شد.
احساس کردم خییییییییییلی پرتم .....
1398 مهر 7، 12:49
بالانس هورمونیم به هم خورد.
جزای سهل انگاری همینه. آره مشکل تو خیلی جاها سهل انگاری بوده!
نباید به اون تلفن جواب میدادم. نباید. نباید. ناید باهاش میرفتم بیرون. نباید نباید
تازه هنوز هم دست بردار نبودم و میگفتم تو که خودتو خالی کردی بذار چند بار دیگه هم انجام بدی کامل تخلیه شی.
خفه چه غلط های اضافی ناشتا ناشتا
همین الان هم کلی از برنامه ها رو ریتمش رو به هم زدی اون ریتم و هارمونی ضعیف که به سختی به دست اومده
الانم مثل بچه آدم استراحت رفع انسولین بعد از ناهار بعد از اونم کاررررررررررر
1398 مهر 7، 19:09
تو خوب بمون، نذار خوبا تموم شن
1398 مهر 7، 22:13
ویرایش شده
گریه بهترین کاره نه؟
سپاس شده توسط
1398 مهر 7، 22:52
ویرایش شده
(1398 مهر 7، 22:13)قاصدک نوشته است: وقتایی که دلتون خیلی پره و بغض داره گلوتونو فشار میده چیکار می کنید؟
گریه بهترین کاره نه؟
بله ..
_________
چقدر ناراحتم: (دوساعته تو ی مکانی ک سکوت محضه نشستم و هیچکس هم نیست..دارم فکر میکنم ک از کجای کار بگیرم....
بعضی موقع ها آدم دلش میخواد از همه چ حرف بزنه اما در عین حال ی سکوتی هم هست ک دلش نمیخواد بشکنه.
1398 مهر 8، 1:48
خدایی ترسیدم ی لحظه ک عاشق شم و بیراهه برم و این ها دیگه
این دردودل بمونه انشالله سال بعد همین موقع
ساعت ۱۲/۳۰ک میخواستم بخوابم ی درخواست پیامی برام اومد بازش کردم میگه شما فلانی و میشناسی حالا فلانی هم آشنا هست گفتم بله چطور گفت من نامزدشم از کجا میشناسی گفتم من امروز دیدمش کی نامزد کرده خبر دار نشدیم بعدم بلاکش کردم و از یکی از دوستانم هم باز آمار گرفته اسکرین هارو برا طرف فرستادم جوابش این بود ..ممنون از اطلاع رسانیتون ایشون دوست دختر حساسم هستن ک خیلی حساس شدن بعد من موقع رد شدن از کنارش نگاش نمیکروم میگفتم این بچه خیلی مثبته نگو ختمش بوده کلا...بعدم خیلی باکلاس ظاهرا ب دستور دوست دختر حساس بلاکم کرد یعنی من نابود شدم...لعنتی رتبه ۵۷ بود و الگوی من برا کنکور بود
خدایی حالم خیلی بد بود و ناراحت بودم ولی الان خیلی خندیدم و روحیه م شاد شد
پ ن:میگین آتریسی بیخیال کنکورو افسردگی و رتبه و اینا...خدایی پزشکی و رتبه این بچه مثبت هارو آدم کرده اطرافم پرشده از آدم های موفق و من شدم معمولی...ویل اسمیت راست میگه ک برای موفق شدن باید بهاشو پرداخت کرد..باید تلاش کرد.
عاغا آتریسی و تا ۲۰ مهر تو کانون دیدین و این شخص تو کانون مشاهده شد،حکم تیر براش صادر شده .لطفا اخطار بدین ک تا ۲۰ مهر نباید بیاد کانون و استفاده از گوشی ممنوع
1398 مهر 8، 19:07
خدای قشنگ و مهربونم
خدایی که اینهمه به من اراده دادی توی سختیام
اینقدر توی چاله های زندگیم کمکم کردی بتونم هررر طور شده خودمو بالا بکشم . از پس خودم بر بیام .توی امتحانای زندگی سربلند باشم . عزت نفس داشته باشم.
خدای مهربونم بهم انرژی بده . آشوبم . آشفته م. آرامش روان ندارم چند روزه . بهم کمک کن بازم بتونم از پس خودم بربیام .
دقت کردید جایی از زندگیت که جز خوبی جز محبت به کسی نکردی وقتی که میخوای نتیجه کارت ببینی هزار حرف میشنوی چقدررر سخته . چه آدمای نالایق که میان و میرن آب از آب تکون نمیخوره . وقت نوبت به ما میرسه آسمون میتپه . ....
خدایا آرامش دلم روانم بهم برگرده . بی عدالتی کم بشهاز رو زمین ?
★ * ★ اینقد تلاش میکنم تا یه عالمه ازینا بگیرم ☆ ★
خدایا چه بی حساب و کتاب میبخشی و ما چه دقیق تسبیح ذکرهایمان را میشماریم
1398 مهر 8، 22:47
Sure I’ve lost a couple of battles over the years
but the second I give up the fight is the second I lose the war
but the second I give up the fight is the second I lose the war