1399 مرداد 27، 6:54
حسرت ترک نکردن این گناه آخرش منو دق میده
نادیده گرفتن نشانه های خدا....
عذابی که برای خانواده ساختم :(
تو دو راهیم....
یک انتخاب سخت...
لطفا از ته دل برام دعا کنید
(1399 شهريور 8، 4:41)soshians نوشته است: این تاپیک همونجاست که وقتی صفرم..وقتی ته چاه افتادم..وقتی احساس می کنم کمک می خوام یادش می افتم..
دوباره تهِ چاه..ته ِ یک چاهِ عمیق..شکست بدون تلاشی برای نشکستن...زندگی بدون برنامه ریزی..و بی انگیزگی..بی انگیزگی...بی انگیزگی...
بی انگیزگی این روزها منو میکشه..انگار نمیخوام تو هیچ جا موفق باشم..میخوام فقط آروم برم و بیام..تو یه شرکت جدید مشغول به کار شدم اما هیچ انگیزه ای ندارم برای اینکه خودم رو ثابت کنم بهشون..اصلا برام مهم نیست نتیجه ی کارم خوب میشه یا بد..راجع بهم تعریف می کنن یا می گن کار کردنش خوب نیست..اصلا برام مهم نیست...
دوباره تنها..دوباره شب..دوباره شب های تنهایی..وسط بیابونِ خدا..
من، اینجا، چند روزیه گم شدم.. اگه بگم انگیزه ای ندارم برای پیدا کردن راهم دروغ نگفتم..
اینجا هم اون کانون سابق نیست..چرا پس دارم می نویسم؟ راه بهتری سراغ ندارم.. میگم شاید اینجا نوشتن یه انگیزه ای بده دوباره برای پرهیز از "پ.و.ر.ن"..اینجا که هستم یاد اون روزهایی می افتم که سرشار از انگیزه و توان برای مبارزه بودم...هر روزم اینجوری شروع می شد .."اهورا دمت گرم پوزه شو به خاک مالیدی".."علیرضا از این مقاومتت لذت می برم" .."آتریسا به خدا سی روز امکان پذیره ..راه دوری نیست".."محمد، داداش گلم دو راه داری..خودت میدونی کدوم راه بهتره"...
پ.و.ر.ن بسه!..ذهنم دیگه از این تصویرهای تکراری خسته شده..ولی من انگار گاهی برای تزریق هیجان به روحم نیازمند این تصویرهام..وقتی تهِ چاه افتادم..انگار می خوام یه ضربه ی نهایی به خودم بزنم..
من..اینجا..از تهِ چاه با شما حرف می زنم.. من ِ تنها..در یک شبِ تنهایی دیگر...
"شب ورودِ بیانحنای ستارگانکه سرد میگذرد."
(1399 شهريور 8، 4:41)soshians نوشته است: این تاپیک همونجاست که وقتی صفرم..وقتی ته چاه افتادم..وقتی احساس می کنم کمک می خوام یادش می افتم..
دوباره تهِ چاه..ته ِ یک چاهِ عمیق..شکست بدون تلاشی برای نشکستن...زندگی بدون برنامه ریزی..و بی انگیزگی..بی انگیزگی...بی انگیزگی...
بی انگیزگی این روزها منو میکشه..انگار نمیخوام تو هیچ جا موفق باشم..میخوام فقط آروم برم و بیام..تو یه شرکت جدید مشغول به کار شدم اما هیچ انگیزه ای ندارم برای اینکه خودم رو ثابت کنم بهشون..اصلا برام مهم نیست نتیجه ی کارم خوب میشه یا بد..راجع بهم تعریف می کنن یا می گن کار کردنش خوب نیست..اصلا برام مهم نیست...
دوباره تنها..دوباره شب..دوباره شب های تنهایی..وسط بیابونِ خدا..
من، اینجا، چند روزیه گم شدم.. اگه بگم انگیزه ای ندارم برای پیدا کردن راهم دروغ نگفتم..
اینجا هم اون کانون سابق نیست..چرا پس دارم می نویسم؟ راه بهتری سراغ ندارم.. میگم شاید اینجا نوشتن یه انگیزه ای بده دوباره برای پرهیز از "پ.و.ر.ن"..اینجا که هستم یاد اون روزهایی می افتم که سرشار از انگیزه و توان برای مبارزه بودم...هر روزم اینجوری شروع می شد .."اهورا دمت گرم پوزه شو به خاک مالیدی".."علیرضا از این مقاومتت لذت می برم" .."آتریسا به خدا سی روز امکان پذیره ..راه دوری نیست".."محمد، داداش گلم دو راه داری..خودت میدونی کدوم راه بهتره"...
پ.و.ر.ن بسه!..ذهنم دیگه از این تصویرهای تکراری خسته شده..ولی من انگار گاهی برای تزریق هیجان به روحم نیازمند این تصویرهام..وقتی تهِ چاه افتادم..انگار می خوام یه ضربه ی نهایی به خودم بزنم..
من..اینجا..از تهِ چاه با شما حرف می زنم.. من ِ تنها..در یک شبِ تنهایی دیگر...
"شب ورودِ بیانحنای ستارگانکه سرد میگذرد."