1400 خرداد 4، 15:37
(1400 خرداد 4، 15:32)آبی آسمانی نوشته است:نقل قول: خیلی خوبه ادم به نظرم با خودش حرف بزنه
زیادیش آدمو روانی میکنه
اره نه افراط نه تفریط
ولی میشه نوشت نوشتن هم خاطره میشه هم کمک
(1400 خرداد 6، 15:10)گل سرخ نوشته است: سلام دوستان
همه این روزهای سخت میگذره
یه روز بر میگردید عقب رو نگاه میکنید
به خودتون افتخار میکنید
و خندتون میگیره که چرا اینقدر به نظرم سخت بود؟
البته قبول دارم که غلبه در اون لحظات واقعا سخته
تو اون سن، انگار تک تک سلولهای بدن، فقط شدن هورمون
و همشون تو رو سوق میدن به سمت چیزی، که میدونی نباید بری اما میری، ذهن و دلت با هم میجنگن، بدنت ازت فرمان نمیبره و ...
بعدش یهو سقوط میکنی تو تاریکی
تو میمونی و حس تنفر و شکست
اما میگذره
میگذره
سخت میگذره
اینقدر زمان میگذره
که اخرش همه این قیل و قال ها میخوابه، مثل سنگ ریزه ای که آروم آروم میره که عمق یه دریاچه بشینه،
تو پیچ و خم روزها و سالها، که خودت، زندگیت، ادمهای دور و برت و دنیات عوض میشن
تو آرامش ته دریاچه زلال برمیگردی یه نگاه می اندازی به راهی که اومدی
به این روزها که دیگه تو ذهنت خاک گرفته
رنگ و روشون خاکستری شده
حتی به سختی جزییات یادت میاد
و با خودت میگی این بود؟ همین؟
واسه این بود که از درسهام جا موندم؟
واسه این بود که خودمو دوست نداشتم؟
واسه این بود که اعصابم داغون بود؟
واسه این بود که زیر چشام گود بود؟
واسه این بود که به زمین و زمان بد میگفتم و با ناله خدا رو صدا میزدم؟ آرزوی مردن داشتم؟
همین؟
ارزششو داشت؟
نه ارزش نداشت، حیف انرژی جوونیم، حیف وقتم، حیف لحظاتی که به جای شادی، به ناراحتی گذشت...
ولی آخرش به خودت میگی من از پسش در نهایت بر اومدم
و امروز جایی وایسادم که دیگه ازون روزها متنفر نیستم
اون روزها منو ساخت که قوی تر بشم
به خودت میگی، من قوی تر شدم چون میخواستم انسان بهتری باشم، انسان بهتر ،انسان بهتر
مگه نه اینکه پامون رو گذاشتیم تو این دنیا، که هم خودمون فرد بهتری بشیم
هم دنیا رو جای زیباتری کنیم و تحویلش بدیم به نفرات بعدی...
خدا به تلاش مون نگاهی می اندازه و مثل یه مادر آدمو میکشه تو آغوشش، افتخار میکنه که خواستی انسان بهتری باشی.
خودتونو دوست داشته باشید
این اولین و مهمترین قدمه
چون خدا دوستتون داره.
یا حق
(1400 خرداد 3، 19:56)Rashel نوشته است:(1400 خرداد 2، 21:40)alone heart نوشته است:(1400 خرداد 2، 12:30)آبی آسمانی نوشته است:(1400 خرداد 2، 12:23)yazahra نوشته است: چقدر اسفندی بودن سخته کاشکی کوه بودم کاشکی گریما کسی نمیدید
چه اشکالی داره کسی گریه ی آدمو ببینه ؟؟
گریه نشانه ای از ناتوانی در بیان کردن احساسات هست
بدن وقتی دچار این شرایط میشه
نمیدونه چطور خودش و بیان کنه
از این روش استفاده میکنه
و دوم اینکه احساسات نباید سرکوب شن
سرکوب شن تبدیل به بیماری ها در بدن میشن!
کسی که جلوی بغض و میگیره دچار بیماری های تیروئیدی میشه
یعنی کلا هر وقت گریمون میاد باید گریه کرد؟
اینجوری من که کلا از زندگی میفتم از بس اشکم دم مشکمه
(1400 خرداد 8، 19:59)alone heart نوشته است:(1400 خرداد 3، 19:56)Rashel نوشته است:(1400 خرداد 2، 21:40)alone heart نوشته است:(1400 خرداد 2، 12:30)آبی آسمانی نوشته است:(1400 خرداد 2، 12:23)yazahra نوشته است: چقدر اسفندی بودن سخته کاشکی کوه بودم کاشکی گریما کسی نمیدید
چه اشکالی داره کسی گریه ی آدمو ببینه ؟؟
گریه نشانه ای از ناتوانی در بیان کردن احساسات هست
بدن وقتی دچار این شرایط میشه
نمیدونه چطور خودش و بیان کنه
از این روش استفاده میکنه
و دوم اینکه احساسات نباید سرکوب شن
سرکوب شن تبدیل به بیماری ها در بدن میشن!
کسی که جلوی بغض و میگیره دچار بیماری های تیروئیدی میشه
یعنی کلا هر وقت گریمون میاد باید گریه کرد؟
اینجوری من که کلا از زندگی میفتم از بس اشکم دم مشکمه
ادم درونگرایی هستین؟؟
درونگراها
احساسی ها
من خودم هر روز دست کم یه بار احساساتی میشم
علاوه بر اون ادم درونگرایی هستم خیلی زیاد
درهرصورت انسان سالم احساساتش و سرکوب نمیکنه
اشو:
و تو برده احساساتی میشوی
که
شرکوب کرده ای...
(1400 خرداد 8، 21:40)Bright Star نوشته است: نمیدونم چیه
ولی هرچی هس خسته شدم
حس ضعیف بودن دارم
شاید باید بپذیرم ضعیف بودنمو
شاید