1402 شهريور 19، 0:17
گاهی مطلبی که میخواد بگه انقدررررر عمیق هست که بیانش سخته ...
انگار مفاهیم در کلمات نمیگنجند
و از طرفی اگر مطلب رو نگه انقدر سنگین هست بار سنگینش وجود ادم رو خمیده میکنه ....
فکر میکردم یه روزی یه جایی میتونم ارزش هامو زندگی کنم
فکر میکردم اینکه حرف مردم برام مهم نیست
یعنی استعدادشو دارم که به شیوه خودم زندگی کنم
اما الان فهمیدم همه مون گیر کردیم توی این دنیای جبری
زندگی یکسری قوانینی داره ...
و مجبوریم که بهش عمل کنیم نه اینکه کسی مجبورمون کنه نه
اگه بهش عمل نکنیم به ضرر خودمون میشه ...
با این حال به نظرم خیلی ها هستن که نمیدونم با چه قدرتی اما تونستن خودشون رو محدود به امروز و اینجا و این دنیای چهارچوبی قضاوتی نکنن ...
فکر میکنم بهای بسیاری هم بابتش پرداختن ...
شاید اولین بهایی که بابتش پرداختن این بوده که دیوانه دیده شدن
دیوانه پنداشته شدن
دیوانگانی که در کمال آگاهی دیوانه بودن رو انتخاب کردن نه به این خاطر که بخواهند خود نمایی کنن یا هنجار شکنی ...
فقط به این خاطر که قواعد خودشون رو داشتن و بهش پایبند بودن ...
اولین مرحله این راه طولانی و پرپیچ و خم رو طی کردم
درست زمانی که همه ی فکر ها و چهارچوب ها به زبان امده بودند و راه مشخص رو فریاد میزدند
دیوانگی رو برگیزدم و در لحظه لحظه دیوانگی زندگی کردن رو چشیدم ....
اما همونطور که گفتم زندگی چهارچوب ها و قواعد خودش رو داراهست ...
زندگی نننشست و تماشا چی نبود بلکه درست مثل مامور قانون
من رو مورد تنبیه قرار داد
نمیدونم ارزشش رو داشت یا نه ؟ یک کفه ترازو چشیدن عمیق زندگی هست
کفه دیگر نتیجه ی شیرین خردمندی
دادو ستد، ازدست دادن و به دست آوردن ....
این است قانون تلخ زندگی ...