1389 تير 25، 10:32
ویرایش شده
"امروز ما، ما حصل دیروز ماست. فردای ما، ما حصل امروز ماست."
.
.
پیامبر (ص) فرمودند: "گفتار نیک باعث افزایش روزی، ثروت و طول عمر می شود."
.
.
چقدر خوبه که خوب حرف بزنیم تا این اتفاق ها بیوفته.
.
.
در یکی از پارک های تهران دیدم که یه آقایی با دختر کوچولوش وارد پارک شد.
دختره کوچولو موهاش رو خرگوشی بسته بود.
پدر دخترک رو برد استخر توپ.
بچه رفت توی توپ ها و رفت پایین طوری که فقط خرگوشی های موهاش بیرون موند.
بابای دختره اینقدر هول شد که با کفش دوید وسط توپ ها و از خرگوشی های موهاش گرفت و آوردش بالا!
بعدش بهش گفت: "من که گفتم نمی تونی!"
معلوم بود که این ها قبلش کلی، سر رفتن دختره، بحث کردن.
همون جا گفتم "خدایا شکر. یه بد بخت دیگه به بد بخت های کره ی زمین اضافه شد"!
ما در هیچ گزارش پزشکی ای نخوندیم که بچه ای زیر توپ مرده باشه!
اونم چی، توپ پلاستیکی!
چه خوب بود این پدر در اون شرایط می گفت "عزیزم بیا بیرون"
.
.
ابوعلی سینا هوش و حافظه ی فوق العاده ای داشت.
ازش پرسیدند "آیا مادر زاد اینطوری بودی؟"
گفت:
"
نه.
چهار ساله بودم که برای من معلمی رو آوردن و معلم من دو کار انجام می داد.
1- هر وقت منو می دید بهم می گفت "نابغه".
نابغه کوچولوی ما چطورن؟
نابغه ی من درس هاش رو خونده؟
نابغه .....
نابغه.....
نابغه.....
"
.
.
به پدر و مادر ها میگیم به بچه هاتون بگین نابغه.
بگین باهوش.
بگین با استعداد.
.
.
اونها در جواب میگن "نه. پر رو میشن. اینا همین جوری هم روشون زیاده. فردا میگن برا نابغه ات مبایل بخر"
میگم خیلی خوب.
بهشون نابغه نگین ولی تو رو به خدا عکسش رو هم نگید.
.
.
آدم گنده ها چی کار میکنن؟
؟
؟
- "ببین؟!"
- "چیه؟"
- "نمی دونم چرا خنگ شدم!"
- " دو تا شماره تلفن هم دیگه یادم نمی مونه. دستام هم این روزا همش تکون تکون میخوره. آلزلیمر نباشه؟! جوونی کجایی که یادت بخیر!"
- "والا جوونیات هم چیزی نبودی؟"
.
.
ابوعلی سینا میگه "آنقدر من این جمله رو تکرار کردم که حافظه ی من فوق العاده قوی شد و به یاد آوردم زمانی رو که شیر خوره بودم!"
"چی یادت اومد؟"
"یادم اومد من شیر خوره بودم و دنیا سوراخ سوراخ بود!"
"یعنی چی سوراخ سوراخ بود؟"
"نمیدونم. فقط سوراخ سوراخ بود!"
از مادرش می پرسن "راست میگه؟"
میگه "بله. زمانی که شیر خوره بود و ما در حیاط منزل کار می کردیم و او در حیاط بود مرغ و خروس ها بچه رو نوک میزدن. برای اینکه بچه در اون چند ساعت از نوک مرغ و خروس ها در امان باشد من یه آبکش رو وارونه میزاشتم رو سر بچه و او چند ساعت از روز، دنیا رو از زیر آبکش می دید"
.
.
دوستان سال ها پیش رسیدیم خدمت آقای نصرت که ایشون برای اولین بار "فنون تند خوانی" رو وارد ایرن کرده بود.
خیلی هم روش های جانانه ایه.
میدونید اولین جلسه ایشون چی گفتن؟
؟
؟
گفتن "بچه ها بیاید روزه بگیریم"!
!
!
حالا ما رفتیم کلاس تند خوانی!
!
!
"استاد روزه ی چی بگیریم؟"
؟
؟
"بچه ها روزه ی کلامی بگیرید! سه تا کلمه رو اززندگی هاتون حذف کنید"!
!
!
گفتیم "استاد چی رو؟"
؟
؟
"نمیتونم"
"نمیشه"
"نمیگزارن"
.
.
از این به بعد
"میتونم"
"میشه"
"میگزارن"
.
.
گفت بچه ها میخام یه خاطره براتون تعریف کنم.
"
یه روز یکی از رفیقام زنگ زد گفت نصرت آب دستته بخور، بدو بیا خونه ی ما!
سریع رفتم خونه شون.
دوستم گفت این آقا، پسرمه و از آمریکا اومده.
این خانوم، همسرشه و آمریکاییه و فارسی بلد نیست.
این دختر 4 ساله بچه شونه و فارسی بلد نیست.
نصرت جان این بچه ی 4 ساله همونیه که تو دوست داری!
همونیه که سر کلاسات به بچه ها میگی.
نمیتونم ونمیشه تو کا این بچه نیست!
نصرت جان از این بچه ی 4 ساله یه امتحان بگیر.
یکم نگاه نگاه کردم دیدم یه کمد چوبی کنار دیواره و یه عروسک هم بالای کمده.
نشستم رو زمین و به انگلیسی گفتم عمو جون بیا.
اومد.
گفتم او عروسک رو میبینی؟
گفت اهوم.
گفتم تو که نمیتونی برش داری؟!
به محظ اینکه گفتم تو نمیونی همچین نگاه نگام کرد. عاقل ان در صفیه!
یه دقیقه ای بر و بر نگام کرد و بعد سرش رو تکون داد و گفت متاسفم که نمی فهمی!
من صورتم شد عین لبو.
بچه ی فسقلی جلوی این همه آدم داره به من میگه نفهم!
آب دهنم ور به زور قورن دادم و گفتم عموجوون چرا من نمی فهمم؟
دختر بچه اصلا جواب نداد!
پشتتش رو کرد به من و بابش رو صدا کرد.
بابا بیا.
اومد.
بشین زمین.
نشست.
بغلم کن.
بغلش کرد.
برو کنار کمد.
رفت کنار کمد.
بعد عروسک رو برداشت و به من گفت دیدی گفتم نمی فهمی!
"
.
.
فکر می کنید این بچه مادرش در دوران بارداری قرص اعتماد به نفس می خورده؟!
؟!
؟!
بعد توی بیمارستان هم که به دنیا اومده گفته "اووه....اعتماد به نفس"!
!
!
نخیر.
با اون بچه درست برخورد کردند.
.
.
ما بچه مون که میخوره زمین در حالی که داریم زمین رو میزنیم میگیم "ای زمین بد بد بد"!
!
!
بچه پیش خودش فکر میکنه "اِ...پس این مقصر بود که من رو انداخت زمین"!
!
!
من اگه بچه ام بخوره زمین میگم "بابا جون هر چی میخای گریه کن. وقتی هم که گریه هات تموم شد پاشو و جلوی پات رو ببین"!
!
!
ولی وقتی رفتار غلط انجام بدیم، غلط یاد می گیرند!
.
.
بچه یک و نیم ساله میخاد غذا بخوره.
مادرش میگه بزار قاشق بدم خودش غذا بخوره.
بچه ی کوچولو هم که کنترلی نداره.
قاشق رو صاف میکنه تو چشمش.
مادره میگه "آخی ... گوگولی مامان ... خودم می کنم دهنت ... الهی مامان بمیره برات...."
تا 18 سالگی میکنه دهنش.
حالا معضل اساس اینه که ایشون دانشگاه شهرستان قبول شدن و پدر و مارد دارن میگن که تو خابگاه کی باید غذا دهن این بکنه!
خوب پدر و مادر عزیز، بزار آن قدر تو چشم و گوش و ... بکنه تا بالاخره راه دهنش رو خودش پیدا می کنه.
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد