امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعر و نثر ادیبان

شعر حمید مصدق و پاسخ فروغ فرخزاد :


تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ...

حمید مصدق53




من به تو خندیدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك

لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد

گريه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت ...

فروغ فرخزاد 53

[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
ماه من غصه چرا؟؟
آسمان را بنگر، که هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر به ما می‌خندد…

یا زمینی را که،
دلش از سردی شب‌های خزان
نه شکست و نه گرفت!
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید!

و در آغاز بهار،
دشتی از یاس سپید،
زیر پاهایمان ریخت
تا بگوید که هنوز،
پر امنیت احساس خداست…

ماه من غصه چرا؟؟
تو مرا داری و من هر شب و روز،
آرزویم همه خوشبختی توست…
ماه من، دل به غم دادن و از یاس سخن‌ها گفتن
کار آنهایی نیست که خدا را دارند.

ماه من، غم و اندوه اگر هم روزی،
مثل باران بارید
یا دل شیشه‌ای‌ات
از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا
چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود
که خدا هست، خدا هست هنوز…

او همانیست که در تارترین لحظه‌ی شب،
راه نورانیِ امید نشانم می‌داد
او همانیست که هر لحظه دلش می‌خواهد
همه‌ی زندگی‌ام،
غرق شادی باشد…

ماه من… غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی
بودن اندوه است!
این‌همه غصه و غم
این‌همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه
میوه‌ی یک باغند…
همه را با هم و با عشق بچین!

ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند سبزه زاری‌ست پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می‌خواند
که خدا هست خدا هست خدا هست هنوز…
در حنجره،‌ های و هوی خاموشی هاست
چشمم همه پرده خطاپوشی هاست
تا کینه به دل راه نیابد، هر شب
در حافظه‌ام جشن فراموشی هاست


میلاد عرفان پور
[تصویر:  15.gif]
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر، ار نکته نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری، مردی

رودكي
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
زندگی و مرگ از نظر سهراب

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.



****

و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.
[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.



به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.



به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.



تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی.



تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی.



امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!



 
از : پابلونرودا  53
ترجمه از :احمد شاملو
[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
آری ، تو آنکه دل طلبد آنی

اما

افسوس

دیری ست کان کبوتر خون آلود

جویای برج گمشده ی جادو

پرواز کرده ست


مهدی اخوان ثالث 53
[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
دل آشفته چو گيسوى پريشان چه كنم

گاه پروانه صفت سوختم از هجر رضا

گاه چون شمع مرا سينه سوزان چه كنم

آرزويم به جهان ديدن روى پسر است

سوختم ، سوختم از آتش هجران چه كنم

كنج زندان ، بلا گشته ز هجران رضا

تيره تر روز من از شام غريبان چه كنم

نه رفيقى به جز از دانه زنجير مرا

نه انيسى به جز از ناله و افغان چه كنم

به خدا دورى معصومه و هجران رضا

مى كُشد عاقبتم گوشه زندان چه كنم

از وطن كرده مرا دور، جفاى هارون

من دل خسته سرگشته و حيران چه كنم

گلى از خار نديد، اين همه آزار كه من

ديدم از طعنه اين مردم نادان چه كنم

سرنگون كاش شود خانه هارون پليد

كه چنين كرد مرا بى سر و سامان چه كنم

هر كجا مرغ اسيرى است ، ز خود شاد كنيد

تا نمرده است ، ز كنج قفس آزاد كنيد

مُرد اگر كنج قفس ، طاير بشكسته پرى

ياد از مردن زندانى بغداد كنيد

چون به زندان ، به ملاقاتى محبوس رويد

از عزيز دل زهرا و علىّ ياد كنيد

كُند و زنجير گشائيد، ز پايش دم مرگ

زين ستمكارى هارون ، همه فرياد كنيد

چار حمّال ، اگر نعش غريبى ببرند

خاطر موسى جعفر، همه امداد كنيد

تا دم مرگ ، مناجات و دعا كارش بود

گوش بر زمزمه آن شه عبّاد كنيد

پسرش نيست ، كه تا گريه كند بر پدرش

پس شما گريه بر آن كشته بيداد كنيد

نگذاريد كه معصومه خبردار شود

رحم بر حال دل دختر ناشاد كنيد
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


هر لحظه اي كه آمد و از من خبر گرفت
حالات سجده هاي مرا در نظر گرفت
مي ديد عاشقانه مناجات ميكنم
اغلب سراغي از من عاشق، سحر گرفت
نفرين به ضربه اي كه نماز مرا شكست
رويم ز ضرب دست يهودي اثر گرفت
پاره شده عبا به تنم بس كه با شتاب
اين تازيانه حلقه به دور كمر گرفت
جاخورده دنده ام به گمانم كه پهلويم
چون پهلوي مدينه به تيزي در گرفت
فهميده بود غيرت ما روي مادر است
با حرف بد قرار مرا بيشتر گرفت
دانستم از چه كودك جامانده حسين
وقت فرار دست خودش روي سر گرفت
در شام دختري كه خودش ضربه خورده بود
دامن براي روي كبود پدر گرفت
تيزي نيزه اي نرسيده به حنجرم
سيلي نخورده دختر من در برابرم


قاسم نعمتي
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری 
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری 
هرچه عاشق پیرتر، عشقش جوانتر، ای عجب! 
دل دهد تاوان، اگر تن ناتوان است ای پری 

پیل ماه و سال را پهلو نمی کردم تُهی 
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری 

هر کتاب تازه ای کز ناز داری، خود بخوان 
من حریفی کهنه ام، درسم روان است ای پری 

از شماتت کم کن و تیغی فرود آر و برو 
آمدی وقتی که حُر بی بازوان است ای پری 

شاخساران را حمایت می کند برگ و نوا 
چون کند شاخی که بی برگ و نوان است ای پری 

روح سُهراب جوان از آسمانها هم گذشت 
نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری 

جای شکرش باقی اَر واپَس بچرخد دوکِ عمر 
با که دیگر آنهمه تاب و توان است ای پری 

یاد ایّامی که دلها بود لبریزِ امید 
آن اَوان هم عمر بود، این هم اوان است ای پری 

با نواهای جرس گاهی به فریادم برس 
کاین ز ره افتاده هم از کاروان است ای پری 

گر به یاقوت روان، دیگر نیاری لب زدن 
باز شعر دلنشین، قوتِ روان است ای پری 

گو جهانِ تن جهنّم شو، جهان ما دل است 
کو بهشت ارغنون و ارغوان است ای پری  

کام درویشان نداده خدمت پیران، چه سود 
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پرمی زد

به خواب رفتم و نیلوفری برآب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم ترمی زد
 
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگرمی زد
 
زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمرمی زد ...

دریچه ای به تماشای باغ وامی شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پرمی زد

تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد ..


هوشنگ ابتهاج 53
 
[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
مناظره خسرو با فرهاد در مورد شیرین :

نخستین بارگفتش کز کجائی                                بگفت از دار ملک آشنائی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند                        بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان فروشی در ادب نیست                         بگفت از عشقبازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟                      بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چونست                         بگفت از جان شیرینم فزونست

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب                             بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

بگفتا دل زمهرش کی کنی پاک                             بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

بگفتا گرخرامی در سرایش                                    بگفت اندازم این سر زیر پایش

بگفتا گر کندچشم تو را ریش                                بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ                                 بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا گرنیابی سوی او راه                                    بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست در خور                             بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گربخواهد هر چه داری                                بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود                            بگفت از گردن این وام افکنم زود

بگفتا دوستیش از طبع بگذار                                 بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو که این کار خامست                     بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا روصبوری کن درین درد                                 بگفت از جان صبوری چون توان کرد

بگفت از صبرکردن کس خجل نیست                      بگفت این دل تواند کرد دل نیست

بگفت از عشق کارت سخت زار است                     بگفت از عاشقی خوشتر چکار است

بگفتا جان مده بس دل که با اوست                       بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس                           بگفت از محنت هجران او بس

بگفتا هیچ هم خوابیت باید                                      بگفت ار من نباشم نیز شاید

بگفتا چونی از عشق جمالش                                بگفت آن کس نداند جز خیالش

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین                         بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

بگفت او آن من شد زو مکن یاد                             بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

بگفت ار من کنم در وی نگاهی                             بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش                         نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی                                ندیدم کس بدین حاضر جوابی


خسرو و شیرین نظامی 53
[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
امروز قلب عالم و آدم حرای توست

این کوه نور شاهد حرف خدای توست

مکه دگر برای بزرگیت کوچک است

فریاد کن رسول که دنیا برای توست

اقرأ باسم ربّک یا ایها الرسول

قران بخوان امین که همین آشنای توست

لات و هبل برای تو تعظیم کرده اند

وقتی که قلب سنگی عُزی فدای توست

خورشید و ماه بین دو دست تو دلخوشند

یعنی تمام تکیه عالم عصای توست

بعد از هزار سال دگر می شناسمت

وقتی که جای جای دلم ردّ پای توست

فریادتان تمام زمین را گرفته است

امروز هر چه می شنوم از صدای توست
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست

و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

اینکه عشق تکیه کردن نیست

و رفاقت، اطمینان خاطر

و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند

و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.

و شکستهایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز

با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی

که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست

و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد

کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی

به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…

که محکم هستی…

که خیلی می ارزی.

و می آموزی و می آموزی

با هر خداحافظی

یاد میگیری
 
از : خورخه لوئیس بورخس ( نویسنده و شاعر آرژانتینی )53


[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
اشتباه اول من و تو یک نگاه بود

عشق ما از اولین نگاه اشتباه بود


گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است

اینکه کلبه من از غم تو روبراه بود


می دویدم و میان کوچه جار می زدم

های های گریه بود و اشک و درد و آه بود


گاه گریه می شدیم و گاه خنده مثل شوق

این هم از تب همان نگاه گاه گاه بود


جنگ بر سر من و خدا و عشق بود و سیب

سیب بی گمان در این میانه بی گناه بود


هر کجای شب که مثل سایه پرسه می زدیم

ردی از عبور سرد آفتاب و ماه بود


آفتاب من تویی و ماه من بگو چرا

باحضور آفتاب ، روز من سیاه بود ؟


اهل شکوه نیستم وگرنه آن همه غروب

برغریبی من و تو بهترین گواه بود


هرچه می دوم به انتهای خود نمی رسم

مانده ام کجا ، کجای کار اشتباه بود

 

"محمد حسین بهرامیان " 53
[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان