1400 فروردين 30، 18:42
(1400 فروردين 30، 16:43)_رعنا_ نوشته است: استارت پاکی زدم ولی با مخ خوردم زمین
صبح تا ظهر هر چی خواب بودم خواب دیدم خ.ا میکنم . نداشت آروم بگیرم.
آخرش هم نفهیدم واقعا انجام دادم یا نه. خیلی بد بود. نه یه بار نه دو بار نه یه ساعت نه دو ساعت. همش . هر چی خواب بودم
بسی ممنونم جوال دادین. چقدر قشنگ جواب دادین
ستاره جان و عارفه جان. بسی ممنونم ازتون. میدونم فقط هدف خدا باشه همش تا چند روز دووم میارم و بعدش هیچی به هیچی. میدونم.
نقل قول: اگه دوست داشتی با هم ریشه یابی کنیم همه حفره هاتو ببندیمعصبانیت. مشکلات خانوادگی. بیکاری. شهوت. عادت. تنهایی. گذشته قبلی. همه اینا. هر بار یکی اش.
تو از یه چی ضربه میخوری نه ؟ که باعثش میشه
وقتی خشمگین هستی یا از کنجکاوی هست ؟ یا بیکاری ؟ یا شهوت ؟ یا کلا عادت شده هر چندوقت یه بار ؟ تنهایی ؟ چیزی از گذشتت که ناراحتت میکنه ؟ کدومش باعث شکستت میشه ؟
کنجکاوی واسه وقتایی بود که هم سن خودت بودم. نه الان
نقل قول: راستی آبجی محاسبه نفس بلدی ؟نه. چی هست؟
نقل قول: رعناجانم هدفت خیلی خوبه.فکر کنم شده یه سال
ولی کافی نیست.
یه چیزی
اصلا هدفت از زندگی چیه؟
این سوالو حل کنی مطمئنم پاکی برات آب خوردن میشه.
بیا جدی بهش فکر کن و برو دنبالش.
که اومدم کانون و یه ذرهاز اومدنم گذشت و همش کانونی ها میگن هدفت چیه و من نمیدونم چی بگم
من یک بی هدف
دیگه چیزی مهم نیست.
حتی برای ترک خ.ا هم هدفی نیست
تو زندگیمم هدفی ندارم. میریم جلو ببینیم چی میشه
ولی یه چند ماهیه ازدواج تو ذهنم قشنگ شده.
من تا چند وقت پیش از ازدواج متنفر بودم
ولی راستش را بگم با چند تا پسر حرف زدم دیدم اونا چه دیدشون به ازدواج قشنگه
من همش فکر میکردم تو ازدواج آدما فقط فکر پول و موقعیت مالی و اجتماعی هم هستن. که بتوانن از هم سو استفاده کنن. ولی خو انگار نیست. انگار یه عشقی تو وجود هر آدمیه که باید در اختیار یه نفر دیگه قرارش بده تا آروم بشه.انگار تا در اختیار یکی دیگه قرارش ندن آروم نمیشن. البته اینکه خدا هم گفته نصف دینت با ازدواج بدست میاد هم خیلی تاثیر داره. من به این حدیث خیلی دقت نمیکردم. سعی میکردم نبینمش. ولی انقدر تو کانون گفتن تا دیگه تو سرم موند. من هنوزم به ازدواج به چشم یه کار پر دردسر نگاه میکنم. یه کاری که کلی استرس و مسئولیت و کار رو دوشم میگذاره ولی واسه خاطر حدیثه گفتم همه مسئولیت هاش را میپذیرم
هدف ندارم. قاعدتا الان باید هدفم کار باشه. ولی نیست. دارم سعی میکنم هدفم را سر کار رفتن بگذارم. نمیشه. نمیشه. نمیشه. نمیشه. هی میام تلاش کنم نمیشه
نمیفهمم آدما چجوری هدف دارن
من اوج هدفم ارشد کامپیوتر قبول شدن بود. که حالا که بهش رسیدم میبینم چقدر سختی کشیدم. چه آدمی بودم به چه آدمی تبدیل شدم. اصلا ارزشش را نداشته.
کلا دیگه هدفی نمیخوام
هر هدفی که داری کلی ازت انرژی میگیره کلی بهت خسارت وارد میکنه. در ازاش تو را به هدفت میرسونه.
یعنی اون هدفت انقدر مهمه. نه. هیچی تو این دنیا مهم نیست . هیچی
چقدر حرف زدم دوباره
ببخشید
دیگه نا کجاآباد نمیرم. برای همین میام اینجا خیلی حرف میزنم
ببخشید
مجبورم حرف بزنم. ببخشید
سلام عزیزدلم
امممممم چرا درباره ی ازدواج کتاب نمی خونی هااااا ؟؟
راستی رو عزت نفست کار کردی ؟؟
خودمراقبتی رو انجام میدی ؟؟
اینقدر حال آدم خوب میشه که نگو
کتاب شرمنده نباش دختر رو خوندی ؟
اگه نخوندی بخون
راستی یه لیست از علایقت تهیه کن
چیزای کوچیک کوچیک
مثلا من پفک خیلی دوست دارم
اعصابم خرد بشه پفک میخورم ...
یا هری پاتر میبینم