و تنها باد می داند
با چشم گریان رفتم سراغ مادربزرگ. ساعت 6 صبح بود. پای سماور نشسته بود و دعایی در دست داشت. من را که دید، عینکِ گردِ ذرهبینیاش را از چشم برداشت و پرسید: «چی شده؟»
گفتم: «خواب بد دیدم.»
گفت: «بهش فکر نکن. بیا یک چای نبات برات بریزم بخور.»
مشغول چای ریختن شد و من که هنوز بین خواب و بیداری بودم، سرم را روی پایش گذاشتم و چشمهایم را بستم.
چشمهایم روی هم نرفته بود که فکر آن خواب بد به سراغم آمد. دوباره گریهام شدت گرفت.
مادربزرگ دستی روی گونهام کشید و در حالی که تلاش میکرد سیل اشکها را از صورتم پاک کند، گفت «پسر عزیزم، آخه برای چی گریه میکنی؟ اتفاق بدی که نیفتاده. فقط خواب دیدی. آدم برای خواب که گریه نمیکنه.»
با صدایی که به خاطر گریه لرزان شده بود گفتم: «میدونم مامان بزرگ. ولی خوابش خیلی بد بود. اصلاً نمیتونم بهش فکر نکنم.»
گفت: «پاشو بهت یه چیزی نشون بدم.»
از پشت سرش پرده را کنار زد. تازه آفتاب طلوع کرده بود. باد زیادی در حال وزیدن بود و برگهای پاییزی در هوا رقصان شده بودند. از آن بادهایی بود که انگار میخواست هر چه هست و نیست را از جا بکند و با خود ببرد.
مادربزرگ گفت: «این باد رو میبینی؟ همه چیز رو داره با خودش میبره. تو هم خواب بدی که دیدی رو بسپر به باد.»
گفتم: «مگه میشه؟»
گفت: «چرا که نه! همین حالا هر فکر اذیتکنندهای که به سراغت اومده رو بسپر به باد. هر احساس بدی که داری رو بسپر به باد. باد همه رو با خودش میبره و راحت میشی. جوری که انگار اصلاً وجود نداشتن.»
من که نیمخیز بودم و مات و مبهوت حرکت باد را تماشا میکردم، اینبار از جایم کامل بلند شدم. رفتم صورتم را به شیشه چسباندم و زیر لب گفتم: «ای باد. خوابی که دیدم رو میسپرم به تو. نمیخوامش. با خودت ببرش به جایی که دیگه هیچوقت نیاد.»
راهکار مادربزرگ واقعاً گرفت. به یک باره از هر احساس بد خالی شدم و یک نفس عمیق کشیدم.
مادربزرگ در حالی که چای نبات را هم میزد، گفت: «پسرم بیا چایت رو بخور.»
کنارش نشستم و گفتم: «مامانبزرگ این کارو همیشه میشه انجام داد؟ یعنی منظورم اینه که هر وقت فکری اذیتم کرد بازم میشه بسپرم به باد؟»
گفت: «آره عزیزم. هر وقت که بخوای.»
جایی که ما زندگی میکردیم خیلی از روزها باد بود اما خب بالاخره باد که همیشه نبود.
به مادربزرگ گفتم: «آخه باد که همیشه نیست.»
گفت: «بالاخره هوا که در جریانه. تو به هوایی که داره عبور میکنه بگو فکرهای اذیتکننده رو بسپره به باد. اون خودش میره باد رو پیدا میکنه و همه کارها رو انجام میده.»
مادربزرگ لقمه نان و پنیری که گرفته بود را دستم داد و من خوشحال و شادمان از چیزی که یاد گرفته بودم مشغول خوردن صبحانه شدم.
آن روز گذشت اما راهکار رهایی از فکرها و احساسهای بد با من باقی ماند. برنامه همیشگی من شده بود. دیگر موضوع فقط مربوط به خواب نبود. چه در خانه، چه در مدرسه، چه در کوچه و خیابان به محض اینکه چیزی اذیتم میکرد، میسپردمش به باد.
بعضی وقتها سپردن به باد برایم خیلی سخت بود. مثل موقعی که از پلههای مدرسه پایین میآمدم و زمین خوردم. وقتی بچهها با انگشت من را نشان میدادند و مسخره میکردند حرصم درآمده بود. یا موقعی که دوستم سر جلسه امتحان از روی برگه من تقلب کرد. معلم فهمید و برگههای هر دوی ما رو گرفت. خیلی زورم گرفته بود که چرا به خاطر تقلب یکی دیگر، نمره من هم کم شد. یا موقعی که معدل نهاییام هفده و نیم شد و چون طبق قرار قبلی به معدل هجده نرسیدم، دوچرخهای که قرار بود از پدرم جایزه بگیرم را هیچوقت ندیدم. یا موقعی که کشیدهای جانانه از پدرم خوردم بابت اینکه شب دیرتر از موعد به خانه برگشته بودم.
بعضی وقتها سپردن به باد برایم خیلی سخت بود اما با این همه انجامش میدادم. باد رفیق و همدم من شده بود. تنها باد میدانست من چند بار گریه کردهام. تنها باد میدانست چند بار خواب بد دیدم، چند بار ترسیدم و چند بار غصه خوردم.
سالهای سال این راهکار با من بود و با استفاده از آن خودم را سر پا نگه میداشتم. تا اینکه به کلاس نهم رسیدم. معلم دینی ما یک روز بعد از اینکه درس تمام شده بود و کتابها را بسته بودیم گفت: «امروز چیزی رو میخوام به شما بگم که احتمالاً خیلی از شما تا به حال بهش توجه نداشتید.»
کمی مکث کرد. گوشهایمان را تیز کردیم و او ادامه داد: «ما خیلی از حرفها رو به کسی نمیتونیم بگیم. به دوستمون نمیتونیم بگیم. به معلممون، به فامیلمون نمیتونیم بگیم. حتی به پدر و مادر. ولی یکی هست که هر حرفی رو بخوایم میتونیم بهش بگیم. هر چیزی که تو ذهنمون باشه رو میتونیم باهاش در میون بذاریم. اون هیچوقت ما رو قضاوت نمیکنه. به ما نمیخنده و مسخره نمیکنه. از حرفهای ما سوءاستفاده نمیکنه. اون قابل اعتمادترین شنوندهای هست که هر کدوم از ما میتونیم داشته باشیم. فقط یکی هست که این ویژگیها رو داره و اون خداست. هر موقع چیزی اذیتتون کرد بسپردیش به خدا. بسپریدش و دیگه بهش فکر نکنید. آرامشی به شما دست میده که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.»
این حرفها را که شنیدم، احساس عجیبی به من دست داد. این تکنیک خیلی آشنا بود. همانی که مادربزرگم به من یاد داده بود. فقط باد جایش را به خدا داده بود.
از آن روز به بعد دیگر با باد کاری نداشتم. سروکارم با خدا بود. هر چیزی که اذیتم میکرد را به خدا میسپردم.
دوستانم بعضی وقتها حالشان بد بود و چیزی اذیتشان میکرد. به آنها میگفتم: «چرا نمیسپرید به خدا؟» میگفتند «نمیتونیم» اما برای من مثل آب خوردن بود. من 10 سال این تمرین را با باد انجام داده بودم و دیگر حرفهای شده بودم.
دیروز سالگرد مادربزرگم بود. رفتم سر خاکش و برایش فاتحهای فرستادم. بابت راهکاری که به من یاد داده بود از او تشکر کردم. به او گفتم: «مامانبزرگ. چقدر خوب میفهمیدی یه بچه 5 ساله خدا رو مثل آدم بزرگها درک نمیکنه. بچهها با چیزهایی که نمیبینن نمیتونن راحت ارتباط برقرار کنن. این تو بودی که معنی پناهگاه و تکیهگاه رو بهم یاد دادی. اینکه آدم تو شرایط سخت بتونه حرفهاش رو به کسی بزنه و ناراحتیها رو ازش بگیره. هیچوقت بهت نگفتم. اون روز که خواب بد دیده بودم، خوابم مربوط به تو بود. خواب دیده بودم فوت کردی و من هم از شدت ناراحتی گریهام بند نمیاومد. خوابی که دیده بودم رو نمیتونستم بهت بگم اما چقدر خوب بهم یاد دادی چطور از اون خواب بد عبور کنم. من سالهاست که معنی عبور کردن رو یاد گرفتم. آدم اگه بخواد تو مشکلاتش غرق بشه دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه. باید بتونه کولهبار سنگینش رو یه جا رها کنه تا سبکبال به مسیرش ادامه بده. تا دوباره بتونه حرکت کنه. من از تو یاد گرفتم چطور از روزهای بدم بگذرم و روزهای خوب رو بسازم. ازت ممنونم بابت چیزی که بهم یاد دادی.»
گلهایی که سر مزار مادربزرگ پرپر کرده بودم را داشت باد با خودش میبرد. بادی که وفادار بود و سالیان سال هر چه به او سپرده بودم را با خود برده بود.