یه موقع هایی اصلا دسته خودتم نیست...
نمیدونم شایدم دست خودته و خودت خبر نداری...
دچار روزمرگی میشی و یادت میره که یه مدت پاک بودی و خیالت از بابت همه چی راحت...
از اون سرزنش ها از اون افسوس ها و سرکوفتها و ناامیدی های موقع شکست و لحظات پوچی و بی قراری بعد از زمین خوردن و شکست های تکراری دور شدی و داری تازه مزه ی زندگی رو میچشی..تازه نفس کشیدن با تمام وجود رو داری تجربه میکنی...
حالا مدتیه که در عین ناباوری از اون لحظه ها دور شدی و فرسخ ها فاصله گرفتی ...شب روز شده و روز هم شب و... با کوله پشتی ای که بر پشت
انداخته ای ... داری راه بندگی رو توی تنهایی های خودت طی میکنی...
امانباید غافل شد که دوباره وسوسه ی درونی و بیرونی در ادامه ی راه کمین زده اند...
باید به هرچیزی متوسل شد تا شکست نخوری..در عین اینکه تمامی وجودت رو گذاشتی تا تیرهای شیطان بهت نخوره ولی اگرم خورد
دیگه نباید ناامید شد چون تمامی تلاشتو کردی اما زمین خوردی ولی نباید فراموش کرد که هنوز وقت هست...کافیه ناامید نشی چیزی که خدا در اون لحظه ازت توقع داره...
این مدت قبل بدجور وسوسه ها اومد سراغم...تا اولاش که رفتم حالم از خودم بهم خورد...نمیدونم حکمتشچی بود ولی خب این سومین دفعه بعد از 11 ماه پاکی بود که اومد سراغم اما در استانه ی زمین خوردن رفتم اما زمین نخوردم...
انشالله که تجربه هایش به کارم بیاید...
زندگی باید برای وجود خودت باشد... وجودی که اگر انرا دریابی خدا را شناخته ای
(این به نظرم با معناترین جمله ی وجود منست که هنوز به درک ان نرسیده ام)
پرواز برای نفسی که خدواندگار ترسیم کننده ی زندگی اش اورا به چالش کشانده است
تقریبا میشود گفت غیر ممکن شده اشت...