امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسمانی های زمین

به نام خدا



اسمش والمر است!

به زبان ایتالیایی یعنی " عروس"

چه مردان و تازه دامادانی که به حجله این عروس رفتند...

[تصویر:  1390675893708654_large.jpg]

[تصویر:  %D8%AD%D8%B1%DA%A9%D8%AA-%DA%86%D8%B1%D8...7-6-62.gif]
ورزش دشمن خـ . ا

« اگر لذتِ تَرک لذتِ را بدانی/ دگر لذتِ نفس را، لذت نخوانی»
 
نام : شاهرخ ضرغام 
نام پدر : صدرالدين  
تاریخ تولد :  ۱۳۲۸
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : هفدهم آذرماه 1359
محل شهادت : آبادان

 

 
مادر شهید شاهرخ ضرغام :
 [تصویر:  Final-2.jpg]
(خانم عبدالهي (مادر شاهرخ) که در مردادماه 1388 به شاهرخ پیوست. شادی روحش صلوات)
 
شاهرخ در بيمارستان دروازه شميران به دنيا آمد. از آن زمان تولدش هم خيلي درشت اندام و سنگين وزن بود.

تا سوم راهنمايي بيشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش كردند به خاطر اين‌كه شاهرخ نسبت به تبعيض معلم ميان دانش‌‌آموزان مرفه و كم بضاعت اعتراض كرده بود.

عصر يکي از روزهاي تابستان بود.
زنگ خانه به صدا در آمد.
آن زمان ما در حوالي چهارراه کوکا کولا در خيابان پرستار مي نشستيم.
پسر همسايه بود ، گفت: از کلانتري زنگ زدند.
مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما هميشه سر طاقچه آماده بود.
تقريباً ماهي يکبار براي سند گذاشتن به کلانتري محل مي رفتم.
مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود ، سند را برداشتم.
چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم.
در راه پسر همسايه مي گفت: خيلي از گنده لاتهاي محل، از آقا شاهرخ حساب مي برن، روي خيلي از اونها رو کم کرده. حتي يکدفعه توي دعوا چهار نفر رو با هم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان براي خودش کلي نُوچه داره. [تصویر:  Final-3.jpg]حتي خيلي از ماموراي کلانتري ازش حساب مي برن .

ديگر خسته شده بودم.
با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطور اذيت مي کنه، واي به حال وقتي که بزرگتر بشه.
چند بار مي خواستم بعد از نماز نفرينش کنم. اما دلم برايش سوخت. ياد يتيمي و سختي هائي که کشيده بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعايش کردم ، وارد کلانتري شدم.

با کارهاي پسرم، همه من را مي شناختند. مامور جلوي در گفت: برو اتاق افسر نگهبان

درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود.
شاهرخ هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهايش را هم روي ميز انداخته بود.
تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ؛ بعد رفتم جلوي ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد
 
با عصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چيکار کردي؟

شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم.
چند تا پيرمرد با گاري هاشون داشتند ميوه مي فروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پيرمردها رو ريخت توي جوب، اما من هيچي نگفتيم بعد هم اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همينطور تو چشماش نگاه مي کردم.
ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم ، سرش را انداخت پائين .
افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست.
ما تحقيق کرديم و فهميديم مامور ما مقصر بوده.
بعد مكثي كرد و ادامه داد: به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم.
دارم توصيه مي کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش مي ره بالاي دار .!
شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روي مهر و بلند بلند گريه مي کردم. بعد هم گفتم:
خدايا از دست من کاري بر نمي ياد، خودت راه درست رو نشونش بده.
خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن.

ادامه دارد..
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!


در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.


شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره، تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟!


زن، خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.


شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟


زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!


شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، دندان هایش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!


بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر میگردم!


مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.


مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم تو چی شد؟!


اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت:


دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.


صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم.


به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می دم




[تصویر:  Final-4.jpg]
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


بدنش بسیار قوی بود. هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت.



سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.


بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند.


در مسابقات کشتی آزاد هم شرکت کرد و توانست نایب قهرمانی تهران را کسب کند.


سالهای اول دهه پنجاه، مسابقات کشتی جدیدی به نام "سامبو" برگزار شد. از مدتها قبل، قوانین مسابقات ابلاغ شده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خیره کننده بود. جوان تهرانی قهرمان سنگین وزن مسابقات شد.


سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. در آن سال به همراه آقای سلیمانی برای سنگین وزن، به اردوی تیم ملی دعوت شدند.




[تصویر:  Final-10.jpg]


Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


سال هاست رفته ای ...

[تصویر:  58821143187343599623.jpg]
شگفتا هر چه ترا به يادم بياورد، زيباست .

بوی نمور کوچه و کلمات ..
نگاه مورب کسی که از انتهای بن‌بست باز آمده است ..
و دستها، دامنه‌ها، روزنامه‌های عصر، پتوی کهنه‌ای بر هره‌ی ديوار ...
هرچه ترا به يادم بياورد، زيباست.


[تصویر:  0607.jpg]

عاشق امام حسین(ع)بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت . این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت .
راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود . هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام می آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می کرد.


در عاشورای سال پنجاه وهفت، ساواک به بسیاری از هیئتها اجازه حرکت در خیابان را نمی داد. اما با صحبتهای شاهرخ، دسته هیئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت.


[تصویر:  Final-7.jpg]


شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می زد . نمیدانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای قبل بسیار متفاوت بود . موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هایشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم. صحبتهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی کردیم .
این صحبتها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولین جرقه های هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهای حاج آقا و پرسشهای ما، حُر دیگری متولد شد. آن هم سیزده قرن پس از عاشورا،
حُرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورائی حضرت امام(ره)


هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیری‌ها همه‌چیز را به هم ریخته بود. از مشهد که بر گشتیم، شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه‌های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل، قوت قلبی برای دوستانش بود .


البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری‌ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت ناسزا میگفت.
ارادت شاهرخ به امام(ره) تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه‌اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا می ساخت . هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند. به سادات بسیار احترام می گذاشت .
یکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای باایمانی بودند پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت می داد. مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود .اینها بی تاثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.
قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج دیگران میکرد. هر جائی که می رفتیم، هزینه همه را او می پرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمی کرد فراموش نمی کنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمرد درشت اندامی مشغول گدائی بود و از سرما می لرزید . شاهرخ فوری کاپشن گران قیمت خودش را در آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد . پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید، مرتب می گفت: جَوون، خدا عاقبت به خیرت کنه .
[تصویر:  Final-5.jpg]
شاهرخ قبل از انقلاب- یادگارهائی از دوران جهالت(به گفته خودش)


Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی!

گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟

بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد.

گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند.


[تصویر:  13920702000725_PhotoL.jpg]

اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند.
آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد.
اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید.
شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!!
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد.
هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت.
بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد و گفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود.
مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!!
 

[تصویر:  13920702000726_PhotoL.jpg]


زبان خودش را هم بیرون آورد و نشان‌شان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!
من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر.
شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد.
وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود.
ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد.
البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.
بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسیدم :
آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟!
شاهرخ خنده تلخی کرد.
بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمی ترسه، می دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده.
چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند.
بعدهم اونها رو آزاد کردند.
ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم.
اونها نباید جرات حمله پیدا کنند.
مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!
 
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


این رو باید قبل از پست قبلی مینوشتم


شاهرخ ضرغام با حضور در بارگاه امام رضا(ع) راه صحیح را انتخاب و توبه کرد

شاهرخ پس از آن «عاشورای حسینی» به خانه برگشت و به مادرش با جدیت گفت: «آماده شو به مشهد بریم». در بدو ورود به مشهد، شاهرخ زودتر از همه به پابوس امام رضا(ع) رفت و حال خوشی پیدا کرده بود و مرتب می‌گفت «خدا من بد کردم؛ من غلط کردم اما می‌خواهم توبه کنم. خدایا مرا ببخش، یا امام رضا (ع) به دادم برس من عمرم را تباه کردم».

بعد از زیارت 2 روزه مشهد شاهرخ به همراه مادرش به تهران برگشت و همه خلافکاری‌های خود را رها کرد. او واقعاً توبه کرد، توبه‌ای همچون حر در صحنه و کارزار کربلا ؛ در همان روزهای انقلاب با ارادت خاصی که به امام خمینی (ره) داشت روی سینه‌اش با خالکوبی نوشت
«خمینی فدایت شوم».

شاهرخ با پیوستن به گروه «فدائیان اسلام» و نیروهای کمیته انقلاب اسلامی، شروع جنگ را در آبادان و بهمنشیر تجربه کرد. رشادت‌های شاهرخ و دوستانش تا جایی پیش رفت که عنوان گروه «آدم‌خوارها» را برای خود برگزیدند.

وی که از همرزمان «سیدمجتبی هاشمی» بود این نام را با مشورت دوستانش به گروه داد:گروه آدم‌خوارها! که بعدها به نام گروه «پیشرو» تغییر نام یافت با رشادت‌های فراوان خود چنان ترسی در دل نیروهای بعثی انداخت آنچنانکه برای سر شاهرخ به عنوان فرمانده این گروه، 11 هزار دینار جایزه تعیین کردند.
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


آخرین روزهای قبل از شهادت




سه روز تا شروع عملیات مانده بود.

شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم.

شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود.از شدت گریه شانه هایش می لرزید!

با دیدن او ناخوداگاه گریه ام گرفت. سرش پائین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب می گفت: الهی العفو...

سید خیلی سوزناک می خواند.

آخر دعا گفت: عملیات نزدیکه، خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن و شهادت رو نصیبمان کن.

بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی می شه که از بقیه پاکتر باشه. برگشم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می کرد!

صبح فردا، یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد.

وقتی دوربین در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقیقه ای صحبت کرد. در پایان وقتی خبرنگار از او پرسید: چه آرزوئی داری؟ بدون مکث گفت: پیروزی نهائی برای رزمندگان اسلام و شهادت برای خودم!!



[تصویر:  564309_312594682172410_1663376203_n.jpg]
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است.

تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم . عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟

خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا.

ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم....

[تصویر:  shahrokh.jpg?view]
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


 
* شهادت و گمنامی




ساعت نه صبح بود. تانکهای دشمن مرتب شلیک می کردند و جلو می آمدند. از سنگر کناری ما یکی از بچه ها بلند شد و اولین گلوله آرپی جی را شلیک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شلیک کرد و سنگر را منهدم کرد.

تانکهائی که از روبرو می آمدند بسیار نزدیک شده بودند. شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد. بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد.

تیربار روی تانک ها مرتب شلیک می کردند. ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم. فاصله تانکها با ما کمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسید: نارنجک داری؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر کن. نباید دست عراقیا بیفته .


بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپی جی هست برو بیار. بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و دو گلوله آرپی جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدائی شنیدم!


یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که می دیدم باورکردنی نبود. گلوله ها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود.


گوئی سالهاست که به خواب رفته. بر روی سینه اش حفره ائی ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می زد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود ، رنگ از چهره ام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش می کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد می زدم و صدایش می کردم...


[تصویر:  sioyfw_535.jpg]


نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند . شب بود که به هتل رسیدیم. آقاسید را دیدم. درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت:


شاهرخ کو!؟


بچه ها هم در کنار ما جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم . قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد. سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم، کسی باور نمی کرد که شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان.


روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟


گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدنش پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراقی هم می گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!


اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم.


او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند.


همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند.



نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر ، اما یاد او زنده است.



یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است.


او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک های سرزمین ایران است.



[تصویر:  13900910181616_PhotoL.jpg]


[تصویر:  13900910181639_PhotoL.jpg]

والسلام

Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


""شهید سید حسن کریمیان""

 میهمان 22 بهار ما در سال 1344 پا به عرصه ی وجود گذاشت. طفلی ریزجثّه ولکن بسیار شاد، فعال ، پرتحرک و باهوش بود .


دوران راهنمایی را در مدرسة راهنمایی جهان آرا به مدیریّت شهید دانش شروع و در دبیرستان مفید به ادامة تحصیل پرداخت و به نهایت کمال رسید.


او همیشه جزو شاگردان ممتاز مدارس بود.سال 62 وارد دانشگاه صنعتی شریف ( دانشکده مکانیک ) گردید.


در مدت سه سال تمام که در آن دانشگاه تحصیل نمود، 104 واحد درسی را با نمرات خوب گذرانید.


به علاوه نه واحد درسی را که به مناسبت حضور در جبهه ها موفّق به امتحان نشده بود آمادگی امتحان داشت. معدل درسی او در آخرین ترم تحصیلی 17.30 بود. هنگام شهادت واحدهای ترم بعدی و شروع سال چهار تحصیلی را انتخاب کرده و ثبت نام نموده بود. 


شهید سیّد حسن از سال 60 به فرا گرفتن معارف اسلامی و حوزوی پرداخت. قصد نهایی او ادامة تحصیلات علوم دینی بوده ودر این زمینه با اشتیاق اظهار علاقه وبا توجّه به توصیة پدر احساس وظیفه می کرد. کتب "جامع المقدّمات،سیوطی، منطق کبری، حاشیة ملاّ عبدالله را در منطق، کتابهای مغنی باب اول و رابع ، مختصر المعانی: ( معانی و بخشی از بیان و بدیع) را خوانده بود.



[تصویر:  37842271803536069073.jpg]

ادامه دارد ...



خانواده شهید
اول بهمن ماه سال 1366
 او از سال 1361 در جبهه حضور پیدا کرد. کار جبهه و دانشگاه و حوزه علمیّه را توأماً انجام می داد. 

در عملیاتهای حاج عمران، بدر، والفجر 8، کربلای3 و کربلای5 حضور داشت. در عملیّات والفجر 8 در اسفند ماه سال 64 مجروح گردید.معالجه و نقاهت او 4 ماه طول کشید.

در شهریور سال 65 از ناحیه پا مصدوم شد.دوره معالجه و نقاهت تا بهمن ماه سال 65 به طول انجامید.


پس از آن با شعف تمام در 27 بهمن همراه یاران مدرسه و رزم به محل عملیّات شتافت.


در آن روزها یک بار در مقابل این سوال که جسماً خود را چگونه می بیند، پاسخ داد کسانی با شرایط جسمی بدتر در جبهه حضور می یابند و اینکه : با همین پاهم می توان آن جا که باید رفت، رفت.

او در شب 12/12/65 در عملیّات تکمیلی کربلای 5 با تمام توان در نبرد شرکت کرد و به فیض شهادت رسید.

در همان عملیات 6 تن دیگر از دوستان دانشگاه و همرزم او، در فواصل زمانی نه چندان زیاد از همدیگر شهید شدند. 
تمام آنها در میدان نبرد به زیارت معبود شتافتند لذا باهمان لباس بسیجی بدون نیاز به غسل در کنار هم در بهشت زهرا دفن شدند.


تن او هرگز آرامش نداشت، وظایف زیادی که برای خود معین کرده بود لحظه ای را برای تفریح باقی نمی گذاشت؛ با این وجود دائما متبسم و گشاده رو بود.

با این که به علت ضعف چشم و دلیل جسمی از خدمت نظام معاف کردید ولیکن با ورزشها و تمرینهای بدنی همیشه آمادگی حضور در عملیات را جسما حفظ می کرد.



او در هیچ موردی بطالت و سستی را جایز نمی دانست، زیرا با خبر بود که عمرش بسیار کوتاه است و بسیار وسیع زندگی می کرد و به قول خود،  توشه آخرت فراهم می نمود. او دنیا را فقط به دید جمع آوری توشه آخرت و تکامل نفس می نگریست.



شهید سید حسن، روی صفت بی ریایی و عدم تظاهر بسیار اصرار داشت، لذا بسیار خوددار بود و کوشش می نمود که کارهایش نمود ظاهری نداشته باشد. 


و بالاخره بهترین حالات ایمان او وقتی بود که به جبهه اعظام می شد، گویی عید اوست، گویی فقط در جبهه از مسئولیت های جاری فارق می گردید و فرصت راز و نیاز در وصل با خالق را به دست می آورد.





بمعراج بر آیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید


از این شمع بسوزید، دل و جان بفروزید
تن تازه بپوشید چون این کهنه فکندید





ادامه دارد ...
روایتی از خواب شهید به روایت خود شهید کریمیان

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله الذی لا ارجو الارحمته لااعتمد الا فضله و صل الله علی محمد و آله الطاهرین

دیشب پس از نماز صبح درخواب دیدم که هنگام بازگشت از سفر مشهد با خانواده درجایی توقف کرده، جهت صرف نهار آماده می شدیم.

من به تنهایی به کناری رفتم ناگهان شهید سید محمد صادق موسوی را دیدم به او گفتم که شما موسوی هستید ؟ فرمود خیر گفتم چرا شما سید محمد صادق موسوی هستید. تبسمی کرد؛
بنده به خاطر وضعیت روح فاسد خود و این که حالاتم در این روزها بسیار بد و آلوده به معصیت هستم از دیدن ایشان شرم کردم، 1276746pa51mbeg8j (وای بر من؛ (مرد مجاهد))
چرا که میدانستم شهدا ناظر بر اعمال هستند پس بسیار خجالت کشیده گریه کردم .

سپس ایشان ظاهرابرای نشان دادن عذاب آخرت دستهای خود را در بدن من فشار داده که  بسیار درد کشیدم  و یاد فشار قبر و عذابهای اخروی افتادم .
از طرفی از شدت شرم و از طرفی از شدت درد می گریستم ،

سپس ایشان لوحی به من نشان دادند که بر روی آن سه نصیحت به عربی نوشته شده بود گویا ازسوی خدا یا ائمه اطهار بود.
امر به ترک معصیت کرد، یادآوری توشه آخرت و یک توصیه دیگر که یادم نمی آید.

با گریه به صادق گفتم موسوی دوست دارم تو برایم بخوانی. (آخر شهید حال و هوای دیگری دارد) ایشان امتناع کردند ومن برای اینکه یادم نرود دوباره خواندم.

بعد یادم افتاد شهدا نزد خدا قرب دارند، گفتم موسوی از خدا بخواه مارا هدایت کند و در ضمن قبل از این، ایشان در حالیکه مرا می فشردند به من گفتند به خاطر اعمالت این عذابها را خواهی کشید(سه مرحله از عذابهای هولناک اخرت) ولی من سرپل صراط خواهم امد و تو را نجات خواهم داد و در ضمن پولی را که برای ساختن مسجد.... دادی تو را نجات خواهد داد.

و سپس من به شدت گریستم و در هنگام جدا شدن پس از دعای ذکر شده، یاد امام و رزمندگان افتادم. فریاد زدم موسوی تو را به خدا از خدا بخواه امام ما را طول عمر دهد، رزمندگان ما را نصرت دهد و... او رفته بود.

وقتی برگشتم پیش بقیه چشمانم اشک آلود بود.  سوار ماشین شدم. (این روزها به شدت در پی تحصیل علوم العربی و منطق هستم وخیلی سختی وناراحتی میکشم و گاهی سست میشوم).

پدر جان گفت که امام صادق(ع) را دیدم و زیارت کردم؛  آیا در خواب یا در بیداری به من فرمودند به سوی ما بیایید و اولین و والاترینش علم است . علم، علم و سپس پدر جان در حالی که به عمر از دست رفته اش افسوس می خورد فر مود ما نیا موختیم و اینطور تعبیر کرد گرچه در سختی باشد وکتابتان پاره شود و مشقت ها ببینید ولی بیاموزید.

حال من دگر گون شده. صبح جمعه است . گریه ام می آید،
خدایا! به تو رجوع می کنم . توبه می کنم از گناهکاریهای گذشته ام.
خدایا! توبه ی مرا بپذیر و مرا از توابین قرار ده .
خدایا! کمکم کن در راهت و فقط در راهت علم تورا بیاموزم.
خدایا! شهدا را از ما راضی بگردان.
خدایا! مرگ با شهادت در راهت، با ختم به عفو و غفران همراه بدار .
خدایا! توفیق بده راه شهدا را ادامه دهیم .
خدایا! مارا برنفسمان مسلط بگردان .
خدایا! ما را از خودت غافل مگردان .
خدایا!  امام ما را طول عمر عنایت فرما و رزمندگان ما نصرت.        
                                            
آمین یا رب العلمین
 29/4/63  جمعه صبح


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان