1397 اسفند 7، 22:13
اول قصد داشتم برای هدیه روز مادر، یه میوه خشک کن بخرم. چند وقت پیش ها صحبتش بود.
بعد گفتم مصرف برقش بالاست و احتمالا بعد از اندکی جوگیری بی استفاده میشه، گفتم رنده برقی بخرم.
تا اینکه رئیس مون گفت چرا دستگاه ماساژور براش نخری؟ وسیله آشپزخونه که واسه کاره، یه چیزی بگیر که باعث راحتیش باشه. فلان جا اتفاقا 40 درصد تخفیف زده و خودم هم تست کردم حرف نداره.
لذا این چنین شد که یک دستگاه ماساژور پا و یک دستگاه ماساژور پشت و شانه خریداری شد.
برای من قیمت این ها مهم نبود. خیلی بیشتر از این ها هم حاضرم برای هدیه به مادرم کنار بذارم و تقدیمش کنم.
اما دیدم من که می خوام هدیه بدم، حیف نیست این لذت رو با بقیه اعضای خانواده تقسیم نکنم؟
اگه من کاری نکنم، قطعا اون ها کاری نخواهند کرد.
خیلی وقت ها باید از خیلی ها به زور هم شده پول بگیری اما حال خوش بهشون بدی.
اول به سراغ پدر رفتم. گفتم بابا نظرتون چیه پول روی هم بذاریم و یه چیزی برای مامان بخریم؟ (با این لحن که تصمیم، تصمیم شماست. حالا این به ذهنم رسیده.)
گفتن خیلی خوبه. حتما خودت پیگیر باش. خودت حتما. (روی کلمه «خودت» خیلی تاکید داشتن. یعنی در بخش مالی من سهیم هستم باقی ماجراش به من مربوط نمیشه. )
بعد به سراغ داداش کوچیکم رفتم که تو این جور قضایا بازتره. گفتم اگه بخوایم پول رو هم بذاریم برای هدیه روز مادر هستی؟ (با این لحن که یه کارهایی داریم انجام میدیم خوشحال میشیم تو هم باشی)
با کمی پرسش و پاسخ و این ور اون ور در نهایت گفت چرا که نه.
بعد به سراغ داداش بزرگم رفتم که تو این جور قضایا به شدت بسته هست. گفتم ما می خوایم پول رو هم بذاریم برای هدیه روز مادر تو هم هستی؟ (با این لحن که کار انجام شده هست و ما تصمیم خودمون رو گرفتیم. صرفاً اگه دوست داری باش.)
و قاطعانه گفت: قطعا.
لذا ماموریت با موفقیت بین اعضای خانواده هماهنگ شد.
اعضای خانواده رو یکی یکی به کمد رخت خواب ها بردم و ماساژورهایی که جاسازی شده بود رو بهشون نشون دادم.
خدا رو شکر از پریروز تا الان مامان به این کمد سر نزده. وگرنه کل نقشه به فنا می رفت.
بعدظهر به بهانه ی ورزش رفتم یه کیک خریدم و اومدم. (البته واقعا هم یک ساعت تمام پیاده روی و دویدن داشتم. )
کیک رو نمی تونستم تو یخچال جاسازی کنم. تنها گزینه ای که به ذهنم رسید، بالکن بود. با توجه به سرمای هوا، بالکن گزینه ی خوبی بود.
اما مامان مگه از فضای آشپزخونه و هال خارج می شد؟
همین جور کیک رو گذاشته بودم بیرون خونه تا یه فرصت پیش بیاد و بیارمش داخل.
در نهایت فکر پلیدی به ذهنم رسید.
یه فایل ویدئویی پزشکی پیدا کردم و به مامان گفتم بیا تو اتاق می خوام بهت یه چیزی نشون بدم.
بنده خدا اومد. هدفون تو گوشش گذاشتم که صدای باز و بسته شدن در رو نشنوه. تصویر رو هم مینیمایز کردم در حد 200 پیکسل که مجبور بشه به یه بخش خاص از مانیتور خیره بشه.
در همین فاصله سریع پریدم بیرون و کیک رو به داخل بالکن انتقال دادم.
همه چیز عالی پیش رفت.
فقط بهانه ی جور کردن چای برای کیک رو نمی دونستم چه کنم.
ما عمراً بعد از شام چای نمی خوریم.
تا اینکه یک ساعت پیش مامان بلندبلند گفت چای بعدظهر چقدر تلخ بود.
جانمی جان! بهانه جور شد.
حالا از من اصرار به مامان که نظرت چیه امشب استثنائأ یه چای دبش بخوریم. از اون انکار که نمی خواد آرمین جان.
اما
بالاخره راضی شد.
برنامه اینه که اول چای ریخته بشه.
بعد یهو کیک رو به صورت منتظره رو کنیم.
بعد چند وقت بعدترش ماساژور پا رو ارائه کنیم.
بعد یکم که گذشت، غیرمنتظرانه تر از همه ماساژور شانه رو.
آقا من برم که مامان چای رو ریخته.
نتیجه عملیات رو بعدا میام میگم.