امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
بارونی: امروز هم مثل هر روز خسته و بی رمق با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.....بازهم توی خواب با همان کابوس هر شبی درگیر بودم،صدای جیغ...فرار یک مرد...آتش سوزی...
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....

و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....

رند:وقتی از دور بهش نزدیک می شدم نمی دونم از کجا برقی تو ذهنم جهید که :نکنه تعبیر خوابم امروزه؟شاید باید یک بار برای همیشه از دست این کابوس راحت بشم.
این فکر تو ذهنم موج میزد تنفر من هم از کامبیز مزید بر علت شده بود.تو همین فکر بودم و نگاهم رو به خاطر تنفر از کامبیز روانه ی گوشه و کنار می کردم به ناگاه دیدم مردی که سوار ماشین شاسی بلندی بود کمی جلوتر ایستاد و از ماشین پیاده شد و ماشین رو روشن رها کرد و رفت
روز نامه بگیره آخه نرسیده به در دانشگاهمون یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
فکری به ذهنم رسید و بلافاصله تصمیم گرفتم عملی کنمش.با سرعت رفتم و درب ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین کمی هم رانندگی بلد بودم زدم تو دنده و راه افتادم و مستقیم رفتم به سمت کامبیز نگاهم به کامبیز بود و پام روی گاز......

کیمیا: حس میکردم همه بدنم درون آتش تندی میسوزه... دوست داشتم تمام ماجرا تمام شود. دوست داشتم بتوانم این نگاه را از خودم دور کنم. هنوز هم میخندید و نگاهم میکرد...
اما نتیجه این خیال فقط آه سردی بود که کشیدم و از این اوهام بیرون اومدم...کامبیز سر جایش ایستاده بود و به هیچ طریقی قادر نبودم از زیر تیر نگاهش که به سمت من نشانه رفته بود خوذ را خلاص کنم.
در جهت مخالف به راهم ادامه دادم. قدم های کوتاه و تندم نشان میداد رغبتی به صحبت کردن با او ندارم. هوا سرد بود. آ
سمان هم مثل من ابری و گرفته بود.رهگذران بی توجه به اطراف همه به راه خود ادامه میدادند. با شالهایی که به دور گردن و صورت خود پیچیده بودند. نمیدانم آنها به دنبال زندگی بودند که اینقدر عبوث و گرفته بودند و یا زندگی به دنبال آنها بود که اکثرا با عجله مسیرشان را طی میکردند.
هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکنم...
کریم: وارد دانشگاه شدم. امروز کلاس فلسفه افلاطونی داشتیم.



بارونی: من فلسفه رو دوست داشتم...حداقل خیلی بیشتر از بحثای مزخرف زبان شناسی...
ولی سر کلاس ذره ای به استاد توجه نکردم...دوست داشتم تمام نفرتم از حسی که توی وجودم داشتم رو سر استاد فریاد بزنم و بهش بگم بذار برم ....
کلاس تموم شد و من زدم بیرون...قبل از اینکه کامبیز خودشو بهم برسونه خودم رو گم و گور کردم....رفتم توی پارک و خیره شدم به بازی بچه ها....حال خوبی نداشتم اصلا...


اشتیاق: حال و هوای پارک من رو یه کم آروم کرد. بازی بچه‌ها من رو به یاد بچگی خودم انداخت. یاد مادرم افتادم، یاد کوچهٔ ارغوان که توش زندگی‌ میکردیم و یاد بمب باران‌های تبریز. صدای آژیر‌ها هنوز تو گوشمه. یادم میاد وقتی‌ که یه روز یه سرباز در خونمونو زد و خبر مرگ پدرم رو به مادرم داد...اون روز هیچ وقت از یادم نمیره...مادرم تا نیمه‌های شب گریه میکرد...اون جور که مادرم برام بعداً تعریف کرد توی پایگاه پدرم یه بمب افتاده بود و آتش سوزی بزرگی‌ به وجود آورده بود. پدرم در موقهٔ آتش سوزی توی ساختمون گیر کرده بود و طعمهٔ آتش شد......مادرم یک زن افغان بود...

آسمون آبی.. پدرم طبق آنچه مادرم می گفت یکی از چریک های شیعه بود که در زمان جنگ شوروی با افغانستان بر حسب وظیفه دینی که احساس می کرد خودش رو
به افغانستان رسونده بود و همدوش احمد شاه مسعود(شیر دره پنجه شیر) با نیروهای شوروی جنگیده بود و در همین زمان حضورش در افغانستان مادرم رو بهش معرفی میکنند
و ازدواجشان شکل یگیره و ثمره این ازدواج دو پسر شده، من و داداش کوچکترم. از پدرم و گذشته تنها خاطراتی مبهم در ذهنم مونده که هر از گاهی آتیش میندازه به زندگیم. آنچه که همیشه یادم اون روز منحوس و اون سرباز و اشک های مادرم!
اطرافیانم همیشه می گن پدرم یه قهرمان بود که در راه عقایدیش مبارزه کرد و در همون راه هم شهید شد، مادرم میگه پدرت مرد بود، یه اسطوره که نمونش
دنیا کم به خودش دیده و خواهد دید. مادرم هر وقت از پدرم صحبت میکنه اشک از گوشه چشماش سراریز میشه، میگه دلم براش هر روز تنگ میشه.
بعد از 24 سال هنوز نتونسته هضم کنه که علی اش پیش خداست، خیلی وقت ها که خواب، می بینم داره می گه علی جان منم ببر اینجا سختم، تا کی دوری بی معرفت؟
تو که گفتی همیشه پیشمی... بنظرم مادرم هم یه اسطورست، همیشه می گه پدرتون در اقتدا به مولاش علی عمل کرد منم تو دلم می گم مادرم توام با اقتدا به
زینب کبرا الان این همه سال زینب وار با صبر و تلاش سعی کردی بر سر عهدی که با شوی خود بستی با همه سختی ها بمانی..




[تصویر:  Untitled_1.png]
بارونی: امروز هم مثل هر روز خسته و بی رمق با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.....بازهم توی خواب با همان کابوس هر شبی درگیر بودم،صدای جیغ...فرار یک مرد...آتش سوزی...
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....

و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....

رند:وقتی از دور بهش نزدیک می شدم نمی دونم از کجا برقی تو ذهنم جهید که :نکنه تعبیر خوابم امروزه؟شاید باید یک بار برای همیشه از دست این کابوس راحت بشم.
این فکر تو ذهنم موج میزد تنفر من هم از کامبیز مزید بر علت شده بود.تو همین فکر بودم و نگاهم رو به خاطر تنفر از کامبیز روانه ی گوشه و کنار می کردم به ناگاه دیدم مردی که سوار ماشین شاسی بلندی بود کمی جلوتر ایستاد و از ماشین پیاده شد و ماشین رو روشن رها کرد و رفت
روز نامه بگیره آخه نرسیده به در دانشگاهمون یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
فکری به ذهنم رسید و بلافاصله تصمیم گرفتم عملی کنمش.با سرعت رفتم و درب ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین کمی هم رانندگی بلد بودم زدم تو دنده و راه افتادم و مستقیم رفتم به سمت کامبیز نگاهم به کامبیز بود و پام روی گاز......

کیمیا: حس میکردم همه بدنم درون آتش تندی میسوزه... دوست داشتم تمام ماجرا تمام شود. دوست داشتم بتوانم این نگاه را از خودم دور کنم. هنوز هم میخندید و نگاهم میکرد...
اما نتیجه این خیال فقط آه سردی بود که کشیدم و از این اوهام بیرون اومدم...کامبیز سر جایش ایستاده بود و به هیچ طریقی قادر نبودم از زیر تیر نگاهش که به سمت من نشانه رفته بود خوذ را خلاص کنم.
در جهت مخالف به راهم ادامه دادم. قدم های کوتاه و تندم نشان میداد رغبتی به صحبت کردن با او ندارم. هوا سرد بود. آ
سمان هم مثل من ابری و گرفته بود.رهگذران بی توجه به اطراف همه به راه خود ادامه میدادند. با شالهایی که به دور گردن و صورت خود پیچیده بودند. نمیدانم آنها به دنبال زندگی بودند که اینقدر عبوث و گرفته بودند و یا زندگی به دنبال آنها بود که اکثرا با عجله مسیرشان را طی میکردند.
هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکنم...
کریم: وارد دانشگاه شدم. امروز کلاس فلسفه افلاطونی داشتیم.



بارونی: من فلسفه رو دوست داشتم...حداقل خیلی بیشتر از بحثای مزخرف زبان شناسی...
ولی سر کلاس ذره ای به استاد توجه نکردم...دوست داشتم تمام نفرتم از حسی که توی وجودم داشتم رو سر استاد فریاد بزنم و بهش بگم بذار برم ....
کلاس تموم شد و من زدم بیرون...قبل از اینکه کامبیز خودشو بهم برسونه خودم رو گم و گور کردم....رفتم توی پارک و خیره شدم به بازی بچه ها....حال خوبی نداشتم اصلا...


اشتیاق: حال و هوای پارک من رو یه کم آروم کرد. بازی بچه‌ها من رو به یاد بچگی خودم انداخت. یاد مادرم افتادم، یاد کوچهٔ ارغوان که توش زندگی‌ میکردیم و یاد بمب باران‌های تبریز. صدای آژیر‌ها هنوز تو گوشمه. یادم میاد وقتی‌ که یه روز یه سرباز در خونمونو زد و خبر مرگ پدرم رو به مادرم داد...اون روز هیچ وقت از یادم نمیره...مادرم تا نیمه‌های شب گریه میکرد...اون جور که مادرم برام بعداً تعریف کرد توی پایگاه پدرم یه بمب افتاده بود و آتش سوزی بزرگی‌ به وجود آورده بود. پدرم در موقهٔ آتش سوزی توی ساختمون گیر کرده بود و طعمهٔ آتش شد......مادرم یک زن افغان بود...

آسمون آبی.. پدرم طبق آنچه مادرم می گفت یکی از چریک های شیعه بود که در زمان جنگ شوروی با افغانستان بر حسب وظیفه دینی که احساس می کرد خودش رو
به افغانستان رسونده بود و همدوش احمد شاه مسعود(شیر دره پنجه شیر) با نیروهای شوروی جنگیده بود و در همین زمان حضورش در افغانستان مادرم رو بهش معرفی میکنند
و ازدواجشان شکل یگیره و ثمره این ازدواج دو پسر شده، من و داداش کوچکترم. از پدرم و گذشته تنها خاطراتی مبهم در ذهنم مونده که هر از گاهی آتیش میندازه به زندگیم. آنچه که همیشه یادم اون روز منحوس و اون سرباز و اشک های مادرم!
اطرافیانم همیشه می گن پدرم یه قهرمان بود که در راه عقایدیش مبارزه کرد و در همون راه هم شهید شد، مادرم میگه پدرت مرد بود، یه اسطوره که نمونش
دنیا کم به خودش دیده و خواهد دید. مادرم هر وقت از پدرم صحبت میکنه اشک از گوشه چشماش سراریز میشه، میگه دلم براش هر روز تنگ میشه.
بعد از 24 سال هنوز نتونسته هضم کنه که علی اش پیش خداست، خیلی وقت ها که خواب، می بینم داره می گه علی جان منم ببر اینجا سختم، تا کی دوری بی معرفت؟
تو که گفتی همیشه پیشمی... بنظرم مادرم هم یه اسطورست، همیشه می گه پدرتون در اقتدا به مولاش علی عمل کرد منم تو دلم می گم مادرم توام با اقتدا به
زینب کبرا الان این همه سال زینب وار با صبر و تلاش سعی کردی بر سر عهدی که با شوی خود بستی با همه سختی ها بمانی..
اشتیاق:آخ مادر...بعد از مرگ پدرم زندگی‌ برای ما خیلی‌ سخت شد...چند وقتی‌ نگذشت که در و همسایه شروع کردن پشت سر مادرم حرف در بیارن...

صدای گرمی‌ من رو از خاطراتم بیرون کشید. پیرمردی سالخورده عصا بدست با چهریی مهربان به من خیر شده بود..." عزیزم می‌تونم اینجا بشینم؟" ..." خواهش می‌کنم، بفرمایید..."
نگاهم دوبارهِ بازی بچه‌ها دوخته شد...پاس..شوت..گول...توپ قل خورد و قل خورد تا ناگهان به طرف من افتاد... بچه ا‌ی که دنبال توپ میدوید ناگهان جلوی من خشکش زد...نگاهش به صورت من دوخته شده بود...من رو طوری نگاه میکرد که انگار از یک سیارهٔ دیگه میام...جرعت نزدیکتر آمدن رو نداشت...پیرمرد که این صحنه رو دنبال میکرد توپ رو از من گرفت , به طرف بچه‌ها انداخت...بچه‌ها با مکث کوتاهی‌ به بازی خودشون ادامه دادن..." بچه‌های این دوره و زمونه، آدم نمیدونه والله چی‌ بگه..."، آره این دستان زندگی‌ منه، یه دختر افغان در شهر امام رضا...

اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتنهاست (دکتر علی شریعتی)
ناگهان به یاد یک جمله معروف افتادم

بارونی: امروز هم مثل هر روز خسته و بی رمق با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.....بازهم توی خواب با همان کابوس هر شبی درگیر بودم،صدای جیغ...فرار یک مرد...آتش سوزی...
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....

و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....

رند:وقتی از دور بهش نزدیک می شدم نمی دونم از کجا برقی تو ذهنم جهید که :نکنه تعبیر خوابم امروزه؟شاید باید یک بار برای همیشه از دست این کابوس راحت بشم.
این فکر تو ذهنم موج میزد تنفر من هم از کامبیز مزید بر علت شده بود.تو همین فکر بودم و نگاهم رو به خاطر تنفر از کامبیز روانه ی گوشه و کنار می کردم به ناگاه دیدم مردی که سوار ماشین شاسی بلندی بود کمی جلوتر ایستاد و از ماشین پیاده شد و ماشین رو روشن رها کرد و رفت
روز نامه بگیره آخه نرسیده به در دانشگاهمون یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
فکری به ذهنم رسید و بلافاصله تصمیم گرفتم عملی کنمش.با سرعت رفتم و درب ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین کمی هم رانندگی بلد بودم زدم تو دنده و راه افتادم و مستقیم رفتم به سمت کامبیز نگاهم به کامبیز بود و پام روی گاز......

کیمیا: حس میکردم همه بدنم درون آتش تندی میسوزه... دوست داشتم تمام ماجرا تمام شود. دوست داشتم بتوانم این نگاه را از خودم دور کنم. هنوز هم میخندید و نگاهم میکرد...
اما نتیجه این خیال فقط آه سردی بود که کشیدم و از این اوهام بیرون اومدم...کامبیز سر جایش ایستاده بود و به هیچ طریقی قادر نبودم از زیر تیر نگاهش که به سمت من نشانه رفته بود خوذ را خلاص کنم.
در جهت مخالف به راهم ادامه دادم. قدم های کوتاه و تندم نشان میداد رغبتی به صحبت کردن با او ندارم. هوا سرد بود. آ
سمان هم مثل من ابری و گرفته بود.رهگذران بی توجه به اطراف همه به راه خود ادامه میدادند. با شالهایی که به دور گردن و صورت خود پیچیده بودند. نمیدانم آنها به دنبال زندگی بودند که اینقدر عبوث و گرفته بودند و یا زندگی به دنبال آنها بود که اکثرا با عجله مسیرشان را طی میکردند.
هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکنم...
کریم: وارد دانشگاه شدم. امروز کلاس فلسفه افلاطونی داشتیم.



بارونی: من فلسفه رو دوست داشتم...حداقل خیلی بیشتر از بحثای مزخرف زبان شناسی...
ولی سر کلاس ذره ای به استاد توجه نکردم...دوست داشتم تمام نفرتم از حسی که توی وجودم داشتم رو سر استاد فریاد بزنم و بهش بگم بذار برم ....
کلاس تموم شد و من زدم بیرون...قبل از اینکه کامبیز خودشو بهم برسونه خودم رو گم و گور کردم....رفتم توی پارک و خیره شدم به بازی بچه ها....حال خوبی نداشتم اصلا...


اشتیاق: حال و هوای پارک من رو یه کم آروم کرد. بازی بچه‌ها من رو به یاد بچگی خودم انداخت. یاد مادرم افتادم، یاد کوچهٔ ارغوان که توش زندگی‌ میکردیم و یاد بمب باران‌های تبریز. صدای آژیر‌ها هنوز تو گوشمه. یادم میاد وقتی‌ که یه روز یه سرباز در خونمونو زد و خبر مرگ پدرم رو به مادرم داد...اون روز هیچ وقت از یادم نمیره...مادرم تا نیمه‌های شب گریه میکرد...اون جور که مادرم برام بعداً تعریف کرد توی پایگاه پدرم یه بمب افتاده بود و آتش سوزی بزرگی‌ به وجود آورده بود. پدرم در موقهٔ آتش سوزی توی ساختمون گیر کرده بود و طعمهٔ آتش شد......مادرم یک زن افغان بود...

آسمون آبی.. پدرم طبق آنچه مادرم می گفت یکی از چریک های شیعه بود که در زمان جنگ شوروی با افغانستان بر حسب وظیفه دینی که احساس می کرد خودش رو
به افغانستان رسونده بود و همدوش احمد شاه مسعود(شیر دره پنجه شیر) با نیروهای شوروی جنگیده بود و در همین زمان حضورش در افغانستان مادرم رو بهش معرفی میکنند
و ازدواجشان شکل یگیره و ثمره این ازدواج دو پسر شده، من و داداش کوچکترم. از پدرم و گذشته تنها خاطراتی مبهم در ذهنم مونده که هر از گاهی آتیش میندازه به زندگیم. آنچه که همیشه یادم اون روز منحوس و اون سرباز و اشک های مادرم!
اطرافیانم همیشه می گن پدرم یه قهرمان بود که در راه عقایدیش مبارزه کرد و در همون راه هم شهید شد، مادرم میگه پدرت مرد بود، یه اسطوره که نمونش
دنیا کم به خودش دیده و خواهد دید. مادرم هر وقت از پدرم صحبت میکنه اشک از گوشه چشماش سراریز میشه، میگه دلم براش هر روز تنگ میشه.
بعد از 24 سال هنوز نتونسته هضم کنه که علی اش پیش خداست، خیلی وقت ها که خواب، می بینم داره می گه علی جان منم ببر اینجا سختم، تا کی دوری بی معرفت؟
تو که گفتی همیشه پیشمی... بنظرم مادرم هم یه اسطورست، همیشه می گه پدرتون در اقتدا به مولاش علی عمل کرد منم تو دلم می گم مادرم توام با اقتدا به
زینب کبرا الان این همه سال زینب وار با صبر و تلاش سعی کردی بر سر عهدی که با شوی خود بستی با همه سختی ها بمانی..
اشتیاق:آخ مادر...بعد از مرگ پدرم زندگی‌ برای ما خیلی‌ سخت شد...چند وقتی‌ نگذشت که در و همسایه شروع کردن پشت سر مادرم حرف در بیارن...

صدای گرمی‌ من رو از خاطراتم بیرون کشید. پیرمردی سالخورده عصا بدست با چهریی مهربان به من خیر شده بود..." عزیزم می‌تونم اینجا بشینم؟" ..." خواهش می‌کنم، بفرمایید..."
نگاهم دوبارهِ بازی بچه‌ها دوخته شد...پاس..شوت..گول...توپ قل خورد و قل خورد تا ناگهان به طرف من افتاد... بچه ا‌ی که دنبال توپ میدوید ناگهان جلوی من خشکش زد...نگاهش به صورت من دوخته شده بود...من رو طوری نگاه میکرد که انگار از یک سیارهٔ دیگه میام...جرعت نزدیکتر آمدن رو نداشت...پیرمرد که این صحنه رو دنبال میکرد توپ رو از من گرفت , به طرف بچه‌ها انداخت...بچه‌ها با مکث کوتاهی‌ به بازی خودشون ادامه دادن..." بچه‌های این دوره و زمونه، آدم نمیدونه والله چی‌ بگه..."، آره این دستان زندگی‌ منه، یه دختر افغان در شهر امام رضا...
کریم:ناگهان به یاد یک جمله معروف افتادم

بارونی: مُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست.
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
بارونی: امروز هم مثل هر روز خسته و بی رمق با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.....بازهم توی خواب با همان کابوس هر شبی درگیر بودم،صدای جیغ...فرار یک مرد...آتش سوزی...
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....

و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....

رند:وقتی از دور بهش نزدیک می شدم نمی دونم از کجا برقی تو ذهنم جهید که :نکنه تعبیر خوابم امروزه؟شاید باید یک بار برای همیشه از دست این کابوس راحت بشم.
این فکر تو ذهنم موج میزد تنفر من هم از کامبیز مزید بر علت شده بود.تو همین فکر بودم و نگاهم رو به خاطر تنفر از کامبیز روانه ی گوشه و کنار می کردم به ناگاه دیدم مردی که سوار ماشین شاسی بلندی بود کمی جلوتر ایستاد و از ماشین پیاده شد و ماشین رو روشن رها کرد و رفت
روز نامه بگیره آخه نرسیده به در دانشگاهمون یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
فکری به ذهنم رسید و بلافاصله تصمیم گرفتم عملی کنمش.با سرعت رفتم و درب ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین کمی هم رانندگی بلد بودم زدم تو دنده و راه افتادم و مستقیم رفتم به سمت کامبیز نگاهم به کامبیز بود و پام روی گاز......

کیمیا: حس میکردم همه بدنم درون آتش تندی میسوزه... دوست داشتم تمام ماجرا تمام شود. دوست داشتم بتوانم این نگاه را از خودم دور کنم. هنوز هم میخندید و نگاهم میکرد...
اما نتیجه این خیال فقط آه سردی بود که کشیدم و از این اوهام بیرون اومدم...کامبیز سر جایش ایستاده بود و به هیچ طریقی قادر نبودم از زیر تیر نگاهش که به سمت من نشانه رفته بود خوذ را خلاص کنم.
در جهت مخالف به راهم ادامه دادم. قدم های کوتاه و تندم نشان میداد رغبتی به صحبت کردن با او ندارم. هوا سرد بود. آ
سمان هم مثل من ابری و گرفته بود.رهگذران بی توجه به اطراف همه به راه خود ادامه میدادند. با شالهایی که به دور گردن و صورت خود پیچیده بودند. نمیدانم آنها به دنبال زندگی بودند که اینقدر عبوث و گرفته بودند و یا زندگی به دنبال آنها بود که اکثرا با عجله مسیرشان را طی میکردند.
هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکنم...
کریم: وارد دانشگاه شدم. امروز کلاس فلسفه افلاطونی داشتیم.



بارونی: من فلسفه رو دوست داشتم...حداقل خیلی بیشتر از بحثای مزخرف زبان شناسی...
ولی سر کلاس ذره ای به استاد توجه نکردم...دوست داشتم تمام نفرتم از حسی که توی وجودم داشتم رو سر استاد فریاد بزنم و بهش بگم بذار برم ....
کلاس تموم شد و من زدم بیرون...قبل از اینکه کامبیز خودشو بهم برسونه خودم رو گم و گور کردم....رفتم توی پارک و خیره شدم به بازی بچه ها....حال خوبی نداشتم اصلا...


اشتیاق: حال و هوای پارک من رو یه کم آروم کرد. بازی بچه‌ها من رو به یاد بچگی خودم انداخت. یاد مادرم افتادم، یاد کوچهٔ ارغوان که توش زندگی‌ میکردیم و یاد بمب باران‌های تبریز. صدای آژیر‌ها هنوز تو گوشمه. یادم میاد وقتی‌ که یه روز یه سرباز در خونمونو زد و خبر مرگ پدرم رو به مادرم داد...اون روز هیچ وقت از یادم نمیره...مادرم تا نیمه‌های شب گریه میکرد...اون جور که مادرم برام بعداً تعریف کرد توی پایگاه پدرم یه بمب افتاده بود و آتش سوزی بزرگی‌ به وجود آورده بود. پدرم در موقهٔ آتش سوزی توی ساختمون گیر کرده بود و طعمهٔ آتش شد......مادرم یک زن افغان بود...

آسمون آبی.. پدرم طبق آنچه مادرم می گفت یکی از چریک های شیعه بود که در زمان جنگ شوروی با افغانستان بر حسب وظیفه دینی که احساس می کرد خودش رو
به افغانستان رسونده بود و همدوش احمد شاه مسعود(شیر دره پنجه شیر) با نیروهای شوروی جنگیده بود و در همین زمان حضورش در افغانستان مادرم رو بهش معرفی میکنند
و ازدواجشان شکل یگیره و ثمره این ازدواج دو پسر شده، من و داداش کوچکترم. از پدرم و گذشته تنها خاطراتی مبهم در ذهنم مونده که هر از گاهی آتیش میندازه به زندگیم. آنچه که همیشه یادم اون روز منحوس و اون سرباز و اشک های مادرم!
اطرافیانم همیشه می گن پدرم یه قهرمان بود که در راه عقایدیش مبارزه کرد و در همون راه هم شهید شد، مادرم میگه پدرت مرد بود، یه اسطوره که نمونش
دنیا کم به خودش دیده و خواهد دید. مادرم هر وقت از پدرم صحبت میکنه اشک از گوشه چشماش سراریز میشه، میگه دلم براش هر روز تنگ میشه.
بعد از 24 سال هنوز نتونسته هضم کنه که علی اش پیش خداست، خیلی وقت ها که خواب، می بینم داره می گه علی جان منم ببر اینجا سختم، تا کی دوری بی معرفت؟
تو که گفتی همیشه پیشمی... بنظرم مادرم هم یه اسطورست، همیشه می گه پدرتون در اقتدا به مولاش علی عمل کرد منم تو دلم می گم مادرم توام با اقتدا به
زینب کبرا الان این همه سال زینب وار با صبر و تلاش سعی کردی بر سر عهدی که با شوی خود بستی با همه سختی ها بمانی..
اشتیاق:آخ مادر...بعد از مرگ پدرم زندگی‌ برای ما خیلی‌ سخت شد...چند وقتی‌ نگذشت که در و همسایه شروع کردن پشت سر مادرم حرف در بیارن...

صدای گرمی‌ من رو از خاطراتم بیرون کشید. پیرمردی سالخورده عصا بدست با چهریی مهربان به من خیر شده بود..." عزیزم می‌تونم اینجا بشینم؟" ..." خواهش می‌کنم، بفرمایید..."
نگاهم دوبارهِ بازی بچه‌ها دوخته شد...پاس..شوت..گول...توپ قل خورد و قل خورد تا ناگهان به طرف من افتاد... بچه ا‌ی که دنبال توپ میدوید ناگهان جلوی من خشکش زد...نگاهش به صورت من دوخته شده بود...من رو طوری نگاه میکرد که انگار از یک سیارهٔ دیگه میام...جرعت نزدیکتر آمدن رو نداشت...پیرمرد که این صحنه رو دنبال میکرد توپ رو از من گرفت , به طرف بچه‌ها انداخت...بچه‌ها با مکث کوتاهی‌ به بازی خودشون ادامه دادن..." بچه‌های این دوره و زمونه، آدم نمیدونه والله چی‌ بگه..."، آره این دستان زندگی‌ منه، یه دختر افغان در شهر امام رضا...
کریم:ناگهان به یاد یک جمله معروف افتادم

بارونی: مُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست.

کریم:به راستی جمله زیبایی است. در همین فکرها بودم که موضوع عجیبی توجهم را جلب کرد
داستان بعدی:

دوستای گلم لازم نیست توی داستان اتفاق خارق العاده ای بیفته واقعا...همینجور رئال ادامه ش بدین.....ازتون ممنونم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارونی: آن شب هوای سردی را تجربه کردم،انگشتانم از شدت سرما بی حس شده بود،دستهایم را تا اعماق جیبم فرو برده بودم،به امید اینکه شاید اندکی حس در آنها پیدا شود،بی فایده بود...سرد بود و سرد...

راه خانه تا دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود،هر چه بیشتر می رفتم کمتر می رسیدم،امیدم را به رسیدن به خانه به کلی از دست داده بودم،بالاخره در سفید رنگ خانه ی کوچکمان را از دور دیدم...هیچ کس در خانه در انتظارم نبود،بدون فوت وقت به سمت بخاری رفتم،شعله را تا آخر بالا کشاندم،دوست داشتم مستقیم توی آتش بنشینم تا شاید کمی گرم شوم،

هوا یخ بود،آدمها یخ بودند،ارواح یخ بودند،درختان یخ بودند،زمین یخ بود....گویا همه چیز پر از سرما بود در آن روز.....
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
[quote='بارونی....' pid='229748' dateline='1358095112']
داستان بعدی:

دوستای گلم لازم نیست توی داستان اتفاق خارق العاده ای بیفته واقعا...همینجور رئال ادامه ش بدین.....ازتون ممنونم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارونی: آن شب هوای سردی را تجربه کردم،انگشتانم از شدت سرما بی حس شده بود،دستهایم را تا اعماق جیبم فرو برده بودم،به امید اینکه شاید اندکی حس در آنها پیدا شود،بی فایده بود...سرد بود و سرد...

راه خانه تا دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود،هر چه بیشتر می رفتم کمتر می رسیدم،امیدم را به رسیدن به خانه به کلی از دست داده بودم،بالاخره در سفید رنگ خانه ی کوچکمان را از دور دیدم...هیچ کس در خانه در انتظارم نبود،بدون فوت وقت به سمت بخاری رفتم،شعله را تا آخر بالا کشاندم،دوست داشتم مستقیم توی آتش بنشینم تا شاید کمی گرم شوم،

هوا یخ بود،آدمها یخ بودند،ارواح یخ بودند،درختان یخ بودند،زمین یخ بود....گویا همه چیز پر از سرما بود در آن روز.....
رند:آری در همان روز وقتی سوز سرما بر صورتم چنگ می انداخت افکاری ژرف در ژرفنا ترین مکانهای ذهنم جولان میداد.من که در کودکی افکاری بلند داشتم و در فکر خود کارهای سترگ را به انجام میرساندم حال مرا چه شده؟ آن افکار بالا بلند به کدامین چرا گاهها کوچیده اند؟من در این گوشه در این اتاق تنگ و تاریک و تنها چه میکنم؟مرا چه شد که به آن افکار ولا دست نیازیدم؟
حال با زمستان آن مهمان بد خواه در خانه ،تنها نشسته ام دستان من از فشار دستان او کبود شده اند. چه آر زوهایی که داشتم و بر باد رفت...
[تصویر:  05_blue.png]
سلام

داستان بعدی:

دوستای گلم لازم نیست توی داستان اتفاق خارق العاده ای بیفته واقعا...همینجور رئال ادامه ش بدین.....ازتون ممنونم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارونی: آن شب هوای سردی را تجربه کردم،انگشتانم از شدت سرما بی حس شده بود،دستهایم را تا اعماق جیبم فرو برده بودم،به امید اینکه شاید اندکی حس در آنها پیدا شود،بی فایده بود...سرد بود و سرد...

راه خانه تا دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود،هر چه بیشتر می رفتم کمتر می رسیدم،امیدم را به رسیدن به خانه به کلی از دست داده بودم،بالاخره در سفید رنگ خانه ی کوچکمان را از دور دیدم...هیچ کس در خانه در انتظارم نبود،بدون فوت وقت به سمت بخاری رفتم،شعله را تا آخر بالا کشاندم،دوست داشتم مستقیم توی آتش بنشینم تا شاید کمی گرم شوم،

هوا یخ بود،آدمها یخ بودند،ارواح یخ بودند،درختان یخ بودند،زمین یخ بود....گویا همه چیز پر از سرما بود در آن روز.....

رند:آری در همان روز وقتی سوز سرما بر صورتم چنگ می انداخت افکاری ژرف در ژرفنا ترین مکانهای ذهنم جولان میداد.من که در کودکی افکاری بلند داشتم و در فکر خود کارهای سترگ را به انجام میرساندم حال مرا چه شده؟ آن افکار بالا بلند به کدامین چرا گاهها کوچیده اند؟من در این گوشه در این اتاق تنگ و تاریک و تنها چه میکنم؟مرا چه شد که به آن افکار ولا دست نیازیدم؟
حال با زمستان آن مهمان بد خواه در خانه ،تنها نشسته ام دستان من از فشار دستان او کبود شده اند. چه آر زوهایی که داشتم و بر باد رفت...

سها: و همیشه زمستان و این روز ها سکوی پرتاب من میشود ب سالهایی ک حسرتشان هیچ درمانی ندارد..انگار چاره ای نیست..
هر بار خواستم خودم را نگه دارم و ب سفر در گذشته ها تن ندهم نشد ک نشد.. امشب هم باید ب مرور گذشته طی شود و من یک بار دیگر باید با آتش حسرت سرمای وجودم را فراموش کنم..

اولین روز زمساتان بود و دل جوانی ک بی تاب ه .....


در پناه خدا..
یاعلی.53
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

سلام

داستان بعدی:

دوستای گلم لازم نیست توی داستان اتفاق خارق العاده ای بیفته واقعا...همینجور رئال ادامه ش بدین.....ازتون ممنونم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارونی: آن شب هوای سردی را تجربه کردم،انگشتانم از شدت سرما بی حس شده بود،دستهایم را تا اعماق جیبم فرو برده بودم،به امید اینکه شاید اندکی حس در آنها پیدا شود،بی فایده بود...سرد بود و سرد...

راه خانه تا دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود،هر چه بیشتر می رفتم کمتر می رسیدم،امیدم را به رسیدن به خانه به کلی از دست داده بودم،بالاخره در سفید رنگ خانه ی کوچکمان را از دور دیدم...هیچ کس در خانه در انتظارم نبود،بدون فوت وقت به سمت بخاری رفتم،شعله را تا آخر بالا کشاندم،دوست داشتم مستقیم توی آتش بنشینم تا شاید کمی گرم شوم،

هوا یخ بود،آدمها یخ بودند،ارواح یخ بودند،درختان یخ بودند،زمین یخ بود....گویا همه چیز پر از سرما بود در آن روز.....

رند:آری در همان روز وقتی سوز سرما بر صورتم چنگ می انداخت افکاری ژرف در ژرفنا ترین مکانهای ذهنم جولان میداد.من که در کودکی افکاری بلند داشتم و در فکر خود کارهای سترگ را به انجام میرساندم حال مرا چه شده؟ آن افکار بالا بلند به کدامین چرا گاهها کوچیده اند؟من در این گوشه در این اتاق تنگ و تاریک و تنها چه میکنم؟مرا چه شد که به آن افکار ولا دست نیازیدم؟
حال با زمستان آن مهمان بد خواه در خانه ،تنها نشسته ام دستان من از فشار دستان او کبود شده اند. چه آر زوهایی که داشتم و بر باد رفت...

سها: و همیشه زمستان و این روز ها سکوی پرتاب من میشود ب سالهایی ک حسرتشان هیچ درمانی ندارد..انگار چاره ای نیست..
هر بار خواستم خودم را نگه دارم و ب سفر در گذشته ها تن ندهم نشد ک نشد.. امشب هم باید ب مرور گذشته طی شود و من یک بار دیگر باید با آتش حسرت سرمای وجودم را فراموش کنم..

اولین روز زمساتان بود و دل جوانی ک بی تاب ه .....


گلبرگ :و بی تابیش را می شد از صدای ضربان قلبش دریافت ، صدایی که اگر به جان گوش می دادیش ،چیزی می گفت. به حرفهای دلم گوش دهید . این را به چه کسی می گفتم ، آیا در این خانه ی که با تمام گرمیش باز سرد بود کسی مرا می فهمید ، کسی مرا می شنید ، آری من تنها نبودم ، گذشته ام با من سخن می گفت ، چیزی از من می خواست...
سلام

داستان بعدی:

دوستای گلم لازم نیست توی داستان اتفاق خارق العاده ای بیفته واقعا...همینجور رئال ادامه ش بدین.....ازتون ممنونم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارونی: آن شب هوای سردی را تجربه کردم،انگشتانم از شدت سرما بی حس شده بود،دستهایم را تا اعماق جیبم فرو برده بودم،به امید اینکه شاید اندکی حس در آنها پیدا شود،بی فایده بود...سرد بود و سرد...

راه خانه تا دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود،هر چه بیشتر می رفتم کمتر می رسیدم،امیدم را به رسیدن به خانه به کلی از دست داده بودم،بالاخره در سفید رنگ خانه ی کوچکمان را از دور دیدم...هیچ کس در خانه در انتظارم نبود،بدون فوت وقت به سمت بخاری رفتم،شعله را تا آخر بالا کشاندم،دوست داشتم مستقیم توی آتش بنشینم تا شاید کمی گرم شوم،

هوا یخ بود،آدمها یخ بودند،ارواح یخ بودند،درختان یخ بودند،زمین یخ بود....گویا همه چیز پر از سرما بود در آن روز.....

رند:آری در همان روز وقتی سوز سرما بر صورتم چنگ می انداخت افکاری ژرف در ژرفنا ترین مکانهای ذهنم جولان میداد.من که در کودکی افکاری بلند داشتم و در فکر خود کارهای سترگ را به انجام میرساندم حال مرا چه شده؟ آن افکار بالا بلند به کدامین چرا گاهها کوچیده اند؟من در این گوشه در این اتاق تنگ و تاریک و تنها چه میکنم؟مرا چه شد که به آن افکار ولا دست نیازیدم؟
حال با زمستان آن مهمان بد خواه در خانه ،تنها نشسته ام دستان من از فشار دستان او کبود شده اند. چه آر زوهایی که داشتم و بر باد رفت...

سها: و همیشه زمستان و این روز ها سکوی پرتاب من میشود ب سالهایی ک حسرتشان هیچ درمانی ندارد..انگار چاره ای نیست..
هر بار خواستم خودم را نگه دارم و ب سفر در گذشته ها تن ندهم نشد ک نشد.. امشب هم باید ب مرور گذشته طی شود و من یک بار دیگر باید با آتش حسرت سرمای وجودم را فراموش کنم..

اولین روز زمساتان بود و دل جوانی ک بی تاب ه .....

گلبرگ :و بی تابیش را می شد از صدای ضربان قلبش دریافت ، صدایی که اگر به جان گوش می دادیش ،چیزی می گفت. به حرفهای دلم گوش دهید . این را به چه کسی می گفتم ، آیا در این خانه ی که با تمام گرمیش باز سرد بود کسی مرا می فهمید ، کسی مرا می شنید ، آری من تنها نبودم ، گذشته ام با من سخن می گفت ، چیزی از من می خواست...

ماسا*:بی تاب اتفاقات جدید بود..بی تاب داستان های جدید
دلم خام بود و ساده..ولی گرم.
به گرمی آتشی که حالا توی این بخاری دست هایم را به سوزش وا میدارند
ولی آتش قلب من با من مهرو محبت روشن بود..
آتشی که هیچ چیز را نمی سوزاند..
تیک و تاک ساعت گذر زمان را نشان میدادو من بی تاب و در به درٍ قصه ای تازه
منتظربودم تا موعد مقرر برسد..
موعدی که در آن
من که فقط شنونده ی داستان بودم..
وارد داستان شدم.
و شدم کاراکتری کم رنگ گوشه ی قصه
کاراکتری که روزی آمد و روزی قرار بود برود
ولی من در آن لحظه..
چه می دانستم رفتن چیست..؟
چه می دانستم نقشم آن قدردر این داستان کم رنگ است که رفتنم هم دل کسی را به رحم نخواهد آورد
و من پای این بودنٍ کمرنگ تمام آرزو هایم را فراموش خواهم کرد..
[تصویر:  7xo9iif681u74a7tyqju.png]      




[sup] خــدایــا فقـــط بخــاطـــر تــــو  ♥[/sup]


[تصویر:  474.gif]


  بفرمایید شکلکای  ترول
سلام

داستان بعدی:

دوستای گلم لازم نیست توی داستان اتفاق خارق العاده ای بیفته واقعا...همینجور رئال ادامه ش بدین.....ازتون ممنونم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارونی: آن شب هوای سردی را تجربه کردم،انگشتانم از شدت سرما بی حس شده بود،دستهایم را تا اعماق جیبم فرو برده بودم،به امید اینکه شاید اندکی حس در آنها پیدا شود،بی فایده بود...سرد بود و سرد...

راه خانه تا دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود،هر چه بیشتر می رفتم کمتر می رسیدم،امیدم را به رسیدن به خانه به کلی از دست داده بودم،بالاخره در سفید رنگ خانه ی کوچکمان را از دور دیدم...هیچ کس در خانه در انتظارم نبود،بدون فوت وقت به سمت بخاری رفتم،شعله را تا آخر بالا کشاندم،دوست داشتم مستقیم توی آتش بنشینم تا شاید کمی گرم شوم،

هوا یخ بود،آدمها یخ بودند،ارواح یخ بودند،درختان یخ بودند،زمین یخ بود....گویا همه چیز پر از سرما بود در آن روز.....

رند:آری در همان روز وقتی سوز سرما بر صورتم چنگ می انداخت افکاری ژرف در ژرفنا ترین مکانهای ذهنم جولان میداد.من که در کودکی افکاری بلند داشتم و در فکر خود کارهای سترگ را به انجام میرساندم حال مرا چه شده؟ آن افکار بالا بلند به کدامین چرا گاهها کوچیده اند؟من در این گوشه در این اتاق تنگ و تاریک و تنها چه میکنم؟مرا چه شد که به آن افکار ولا دست نیازیدم؟
حال با زمستان آن مهمان بد خواه در خانه ،تنها نشسته ام دستان من از فشار دستان او کبود شده اند. چه آر زوهایی که داشتم و بر باد رفت...

سها: و همیشه زمستان و این روز ها سکوی پرتاب من میشود ب سالهایی ک حسرتشان هیچ درمانی ندارد..انگار چاره ای نیست..
هر بار خواستم خودم را نگه دارم و ب سفر در گذشته ها تن ندهم نشد ک نشد.. امشب هم باید ب مرور گذشته طی شود و من یک بار دیگر باید با آتش حسرت سرمای وجودم را فراموش کنم..

اولین روز زمساتان بود و دل جوانی ک بی تاب ه .....

گلبرگ :و بی تابیش را می شد از صدای ضربان قلبش دریافت ، صدایی که اگر به جان گوش می دادیش ،چیزی می گفت. به حرفهای دلم گوش دهید . این را به چه کسی می گفتم ، آیا در این خانه ی که با تمام گرمیش باز سرد بود کسی مرا می فهمید ، کسی مرا می شنید ، آری من تنها نبودم ، گذشته ام با من سخن می گفت ، چیزی از من می خواست...

ماسا*:بی تاب اتفاقات جدید بود..بی تاب داستان های جدید
دلم خام بود و ساده..ولی گرم.
به گرمی آتشی که حالا توی این بخاری دست هایم را به سوزش وا میدارند
ولی آتش قلب من با من مهرو محبت روشن بود..
آتشی که هیچ چیز را نمی سوزاند..
تیک و تاک ساعت گذر زمان را نشان میدادو من بی تاب و در به درٍ قصه ای تازه
منتظربودم تا موعد مقرر برسد..
موعدی که در آن
من که فقط شنونده ی داستان بودم..
وارد داستان شدم.
و شدم کاراکتری کم رنگ گوشه ی قصه
کاراکتری که روزی آمد و روزی قرار بود برود
ولی من در آن لحظه..
چه می دانستم رفتن چیست..؟
چه می دانستم نقشم آن قدردر این داستان کم رنگ است که رفتنم هم دل کسی را به رحم نخواهد آورد
و من پای این بودنٍ کمرنگ تمام آرزو هایم را فراموش خواهم کرد..

باران.. : فکر و خیال یه لحظه دست از سرم بر نمی داشتن.. چهره ی هر مردی رو که میدیدم حس میکردم میخواهد عین یه پلنگ وحشی اذیتم کنه..سرعتم و دوبرابر کردم..انگار داشتم از همه فرار میکردم و به تنها چیزی که فکر میکردم خونه بود.. شاید 5 دقیقه بیشتر طول نکشید اما حس میکردم سنگینی افکار دارن لهم میکنن...زنگ در و که زدم..نفهمیدم چجوری خودم و پرت کردم توی خونه..گرمای ورودی که به صورتم خورد..حس کردم اینجا بهشته..واقعا بهشت بود..کفشام و در آوردم و وارد بهشت شدم . (شرمنده من ادبی ننوشتم 4chsmu1 )
خوشا باران و وصف بی مثالش
سلام

داستان بعدی:

دوستای گلم لازم نیست توی داستان اتفاق خارق العاده ای بیفته واقعا...همینجور رئال ادامه ش بدین.....ازتون ممنونم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارونی: آن شب هوای سردی را تجربه کردم،انگشتانم از شدت سرما بی حس شده بود،دستهایم را تا اعماق جیبم فرو برده بودم،به امید اینکه شاید اندکی حس در آنها پیدا شود،بی فایده بود...سرد بود و سرد...

راه خانه تا دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود،هر چه بیشتر می رفتم کمتر می رسیدم،امیدم را به رسیدن به خانه به کلی از دست داده بودم،بالاخره در سفید رنگ خانه ی کوچکمان را از دور دیدم...هیچ کس در خانه در انتظارم نبود،بدون فوت وقت به سمت بخاری رفتم،شعله را تا آخر بالا کشاندم،دوست داشتم مستقیم توی آتش بنشینم تا شاید کمی گرم شوم،

هوا یخ بود،آدمها یخ بودند،ارواح یخ بودند،درختان یخ بودند،زمین یخ بود....گویا همه چیز پر از سرما بود در آن روز.....

رند:آری در همان روز وقتی سوز سرما بر صورتم چنگ می انداخت افکاری ژرف در ژرفنا ترین مکانهای ذهنم جولان میداد.من که در کودکی افکاری بلند داشتم و در فکر خود کارهای سترگ را به انجام میرساندم حال مرا چه شده؟ آن افکار بالا بلند به کدامین چرا گاهها کوچیده اند؟من در این گوشه در این اتاق تنگ و تاریک و تنها چه میکنم؟مرا چه شد که به آن افکار ولا دست نیازیدم؟
حال با زمستان آن مهمان بد خواه در خانه ،تنها نشسته ام دستان من از فشار دستان او کبود شده اند. چه آر زوهایی که داشتم و بر باد رفت...

سها: و همیشه زمستان و این روز ها سکوی پرتاب من میشود ب سالهایی ک حسرتشان هیچ درمانی ندارد..انگار چاره ای نیست..
هر بار خواستم خودم را نگه دارم و ب سفر در گذشته ها تن ندهم نشد ک نشد.. امشب هم باید ب مرور گذشته طی شود و من یک بار دیگر باید با آتش حسرت سرمای وجودم را فراموش کنم..

اولین روز زمساتان بود و دل جوانی ک بی تاب ه .....

گلبرگ :و بی تابیش را می شد از صدای ضربان قلبش دریافت ، صدایی که اگر به جان گوش می دادیش ،چیزی می گفت. به حرفهای دلم گوش دهید . این را به چه کسی می گفتم ، آیا در این خانه ی که با تمام گرمیش باز سرد بود کسی مرا می فهمید ، کسی مرا می شنید ، آری من تنها نبودم ، گذشته ام با من سخن می گفت ، چیزی از من می خواست...

ماسا*:بی تاب اتفاقات جدید بود..بی تاب داستان های جدید
دلم خام بود و ساده..ولی گرم.
به گرمی آتشی که حالا توی این بخاری دست هایم را به سوزش وا میدارند
ولی آتش قلب من با من مهرو محبت روشن بود..
آتشی که هیچ چیز را نمی سوزاند..
تیک و تاک ساعت گذر زمان را نشان میدادو من بی تاب و در به درٍ قصه ای تازه
منتظربودم تا موعد مقرر برسد..
موعدی که در آن
من که فقط شنونده ی داستان بودم..
وارد داستان شدم.
و شدم کاراکتری کم رنگ گوشه ی قصه
کاراکتری که روزی آمد و روزی قرار بود برود
ولی من در آن لحظه..
چه می دانستم رفتن چیست..؟
چه می دانستم نقشم آن قدردر این داستان کم رنگ است که رفتنم هم دل کسی را به رحم نخواهد آورد
و من پای این بودنٍ کمرنگ تمام آرزو هایم را فراموش خواهم کرد..

باران.. : فکر و خیال یه لحظه دست از سرم بر نمی داشتن.. چهره ی هر مردی رو که میدیدم حس میکردم میخواهد عین یه پلنگ وحشی اذیتم کنه..سرعتم و دوبرابر کردم..انگار داشتم از همه فرار میکردم و به تنها چیزی که فکر میکردم خونه بود.. شاید 5 دقیقه بیشتر طول نکشید اما حس میکردم سنگینی افکار دارن لهم میکنن...زنگ در و که زدم..نفهمیدم چجوری خودم و پرت کردم توی خونه..گرمای ورودی که به صورتم خورد..حس کردم اینجا بهشته..واقعا بهشت بود..کفشام و در آوردم و وارد بهشت شدم . (شرمنده من ادبی ننوشتم [تصویر:  4.gif] )

آسمون آبی: زل زده ام به آتش، روزی تو مرا خواهی سوزاند، اما ریز که مینگرم الان هم در آتش اشتباهات و حسرت های گذشته می سوزم
دل هایی که شکستم، فرصت هایی که از دست دادم، محبت هایی که باید میکردم و نکردم، و گرامی داشته کسانی که امروز دیگر نیستند
قلبم درد میگیرد و در این هجوم افکار تنها ذکر " یاالله، ثبت قلبی علی دینک" نجاتم میدهد، دستهایم را به بخاری نزدیک تر میکنم، باز با خود میگویم واقعا روزی مرا خواهد سوزاند؟
همیشه قبولش سخت بوده و هست! معاد! قیامت، قبر... حسابرسی اعمال، وقتی فکر میکنم کمترین عذاب در دوزخ پوشیدن کفش هایی
از آتش است ب خود میگویم، پوستی که تحمل گرمای آتش را ندارد چگونه میتواند آن را برپای کند و باز از اعمال خود و عذابش بر خودش پناه میبرم و قطره اشکی از چشمانم
جاری میشود..




[تصویر:  Untitled_1.png]
سلام

داستان بعدی:

دوستای گلم لازم نیست توی داستان اتفاق خارق العاده ای بیفته واقعا...همینجور رئال ادامه ش بدین.....ازتون ممنونم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ​ ​ ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارونی: آن شب هوای سردی را تجربه کردم،انگشتانم از شدت سرما بی حس شده بود،دستهایم را تا اعماق جیبم فرو برده بودم،به امید اینکه شاید اندکی حس در آنها پیدا شود،بی فایده بود...سرد بود و سرد...

راه خانه تا دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود،هر چه بیشتر می رفتم کمتر می رسیدم،امیدم را به رسیدن به خانه به کلی از دست داده بودم،بالاخره در سفید رنگ خانه ی کوچکمان را از دور دیدم...هیچ کس در خانه در انتظارم نبود،بدون فوت وقت به سمت بخاری رفتم،شعله را تا آخر بالا کشاندم،دوست داشتم مستقیم توی آتش بنشینم تا شاید کمی گرم شوم،

هوا یخ بود،آدمها یخ بودند،ارواح یخ بودند،درختان یخ بودند،زمین یخ بود....گویا همه چیز پر از سرما بود در آن روز.....

رند:آری در همان روز وقتی سوز سرما بر صورتم چنگ می انداخت افکاری ژرف در ژرفنا ترین مکانهای ذهنم جولان میداد.من که در کودکی افکاری بلند داشتم و در فکر خود کارهای سترگ را به انجام میرساندم حال مرا چه شده؟ آن افکار بالا بلند به کدامین چرا گاهها کوچیده اند؟من در این گوشه در این اتاق تنگ و تاریک و تنها چه میکنم؟مرا چه شد که به آن افکار ولا دست نیازیدم؟
حال با زمستان آن مهمان بد خواه در خانه ،تنها نشسته ام دستان من از فشار دستان او کبود شده اند. چه آر زوهایی که داشتم و بر باد رفت...

سها: و همیشه زمستان و این روز ها سکوی پرتاب من میشود ب سالهایی ک حسرتشان هیچ درمانی ندارد..انگار چاره ای نیست..
هر بار خواستم خودم را نگه دارم و ب سفر در گذشته ها تن ندهم نشد ک نشد.. امشب هم باید ب مرور گذشته طی شود و من یک بار دیگر باید با آتش حسرت سرمای وجودم را فراموش کنم..

اولین روز زمساتان بود و دل جوانی ک بی تاب ه .....

گلبرگ :و بی تابیش را می شد از صدای ضربان قلبش دریافت ، صدایی که اگر به جان گوش می دادیش ،چیزی می گفت. به حرفهای دلم گوش دهید . این را به چه کسی می گفتم ، آیا در این خانه ی که با تمام گرمیش باز سرد بود کسی مرا می فهمید ، کسی مرا می شنید ، آری من تنها نبودم ، گذشته ام با من سخن می گفت ، چیزی از من می خواست...

ماسا*:بی تاب اتفاقات جدید بود..بی تاب داستان های جدید
دلم خام بود و ساده..ولی گرم.
به گرمی آتشی که حالا توی این بخاری دست هایم را به سوزش وا میدارند
ولی آتش قلب من با من مهرو محبت روشن بود..
آتشی که هیچ چیز را نمی سوزاند..
تیک و تاک ساعت گذر زمان را نشان میدادو من بی تاب و در به درٍ قصه ای تازه
منتظربودم تا موعد مقرر برسد..
موعدی که در آن
من که فقط شنونده ی داستان بودم..
وارد داستان شدم.
و شدم کاراکتری کم رنگ گوشه ی قصه
کاراکتری که روزی آمد و روزی قرار بود برود
ولی من در آن لحظه..
چه می دانستم رفتن چیست..؟
چه می دانستم نقشم آن قدردر این داستان کم رنگ است که رفتنم هم دل کسی را به رحم نخواهد آورد
و من پای این بودنٍ کمرنگ تمام آرزو هایم را فراموش خواهم کرد..

باران.. : فکر و خیال یه لحظه دست از سرم بر نمی داشتن.. چهره ی هر مردی رو که میدیدم حس میکردم میخواهد عین یه پلنگ وحشی اذیتم کنه..سرعتم و دوبرابر کردم..انگار داشتم از همه فرار میکردم و به تنها چیزی که فکر میکردم خونه بود.. شاید 5 دقیقه بیشتر طول نکشید اما حس میکردم سنگینی افکار دارن لهم میکنن...زنگ در و که زدم..نفهمیدم چجوری خودم و پرت کردم توی خونه..گرمای ورودی که به صورتم خورد..حس کردم اینجا بهشته..واقعا بهشت بود..کفشام و در آوردم و وارد بهشت شدم . (شرمنده من ادبی ننوشتم [تصویر:  4.gif] )

آسمون آبی: زل زده ام به آتش، روزی تو مرا خواهی سوزاند، اما ریز که مینگرم الان هم در آتش اشتباهات و حسرت های گذشته می سوزم
دل هایی که شکستم، فرصت هایی که از دست دادم، محبت هایی که باید میکردم و نکردم، و گرامی داشته کسانی که امروز دیگر نیستند
قلبم درد میگیرد و در این هجوم افکار تنها ذکر " یاالله، ثبت قلبی علی دینک" نجاتم میدهد، دستهایم را به بخاری نزدیک تر میکنم، باز با خود میگویم واقعا روزی مرا خواهد سوزاند؟
همیشه قبولش سخت بوده و هست! معاد! قیامت، قبر... حسابرسی اعمال، وقتی فکر میکنم کمترین عذاب در دوزخ پوشیدن کفش هایی
از آتش است ب خود میگویم، پوستی که تحمل گرمای آتش را ندارد چگونه میتواند آن را برپای کند و باز از اعمال خود و عذابش بر خودش پناه میبرم و قطره اشکی از چشمانم
جاری میشود..

کریم: یه لحظه به خودم اومدم. با خودم گفتم: بهتره یه آهنگی چیزی گوش بدم بلکه حالم عوض بشه. رفتم و ضبط رو روشن کردم:
[تصویر:  greenstars.gif] همه چی آرومه / من چقدر خوشحالم [تصویر:  greenstars.gif]
[تصویر:  cancan.gif]
سلام

داستان بعدی:

دوستای گلم لازم نیست توی داستان اتفاق خارق العاده ای بیفته واقعا...همینجور رئال ادامه ش بدین.....ازتون ممنونم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ ​ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ ​ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ ​ ​ ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارونی: آن شب هوای سردی را تجربه کردم،انگشتانم از شدت سرما بی حس شده بود،دستهایم را تا اعماق جیبم فرو برده بودم،به امید اینکه شاید اندکی حس در آنها پیدا شود،بی فایده بود...سرد بود و سرد...

راه خانه تا دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود،هر چه بیشتر می رفتم کمتر می رسیدم،امیدم را به رسیدن به خانه به کلی از دست داده بودم،بالاخره در سفید رنگ خانه ی کوچکمان را از دور دیدم...هیچ کس در خانه در انتظارم نبود،بدون فوت وقت به سمت بخاری رفتم،شعله را تا آخر بالا کشاندم،دوست داشتم مستقیم توی آتش بنشینم تا شاید کمی گرم شوم،

هوا یخ بود،آدمها یخ بودند،ارواح یخ بودند،درختان یخ بودند،زمین یخ بود....گویا همه چیز پر از سرما بود در آن روز.....

رند:آری در همان روز وقتی سوز سرما بر صورتم چنگ می انداخت افکاری ژرف در ژرفنا ترین مکانهای ذهنم جولان میداد.من که در کودکی افکاری بلند داشتم و در فکر خود کارهای سترگ را به انجام میرساندم حال مرا چه شده؟ آن افکار بالا بلند به کدامین چرا گاهها کوچیده اند؟من در این گوشه در این اتاق تنگ و تاریک و تنها چه میکنم؟مرا چه شد که به آن افکار ولا دست نیازیدم؟
حال با زمستان آن مهمان بد خواه در خانه ،تنها نشسته ام دستان من از فشار دستان او کبود شده اند. چه آر زوهایی که داشتم و بر باد رفت...

سها: و همیشه زمستان و این روز ها سکوی پرتاب من میشود ب سالهایی ک حسرتشان هیچ درمانی ندارد..انگار چاره ای نیست..
هر بار خواستم خودم را نگه دارم و ب سفر در گذشته ها تن ندهم نشد ک نشد.. امشب هم باید ب مرور گذشته طی شود و من یک بار دیگر باید با آتش حسرت سرمای وجودم را فراموش کنم..

اولین روز زمساتان بود و دل جوانی ک بی تاب ه .....

گلبرگ :و بی تابیش را می شد از صدای ضربان قلبش دریافت ، صدایی که اگر به جان گوش می دادیش ،چیزی می گفت. به حرفهای دلم گوش دهید . این را به چه کسی می گفتم ، آیا در این خانه ی که با تمام گرمیش باز سرد بود کسی مرا می فهمید ، کسی مرا می شنید ، آری من تنها نبودم ، گذشته ام با من سخن می گفت ، چیزی از من می خواست...

ماسا*:بی تاب اتفاقات جدید بود..بی تاب داستان های جدید
دلم خام بود و ساده..ولی گرم.
به گرمی آتشی که حالا توی این بخاری دست هایم را به سوزش وا میدارند
ولی آتش قلب من با من مهرو محبت روشن بود..
آتشی که هیچ چیز را نمی سوزاند..
تیک و تاک ساعت گذر زمان را نشان میدادو من بی تاب و در به درٍ قصه ای تازه
منتظربودم تا موعد مقرر برسد..
موعدی که در آن
من که فقط شنونده ی داستان بودم..
وارد داستان شدم.
و شدم کاراکتری کم رنگ گوشه ی قصه
کاراکتری که روزی آمد و روزی قرار بود برود
ولی من در آن لحظه..
چه می دانستم رفتن چیست..؟
چه می دانستم نقشم آن قدردر این داستان کم رنگ است که رفتنم هم دل کسی را به رحم نخواهد آورد
و من پای این بودنٍ کمرنگ تمام آرزو هایم را فراموش خواهم کرد..

باران.. : فکر و خیال یه لحظه دست از سرم بر نمی داشتن.. چهره ی هر مردی رو که میدیدم حس میکردم میخواهد عین یه پلنگ وحشی اذیتم کنه..سرعتم و دوبرابر کردم..انگار داشتم از همه فرار میکردم و به تنها چیزی که فکر میکردم خونه بود.. شاید 5 دقیقه بیشتر طول نکشید اما حس میکردم سنگینی افکار دارن لهم میکنن...زنگ در و که زدم..نفهمیدم چجوری خودم و پرت کردم توی خونه..گرمای ورودی که به صورتم خورد..حس کردم اینجا بهشته..واقعا بهشت بود..کفشام و در آوردم و وارد بهشت شدم . (شرمنده من ادبی ننوشتم [تصویر:  4.gif] )

آسمون آبی:
زل زده ام به آتش، روزی تو مرا خواهی سوزاند، اما ریز که مینگرم الان هم در آتش اشتباهات و حسرت های گذشته می سوزم
دل هایی که شکستم، فرصت هایی که از دست دادم، محبت هایی که باید میکردم و نکردم، و گرامی داشته کسانی که امروز دیگر نیستند
قلبم درد میگیرد و در این هجوم افکار تنها ذکر " یاالله، ثبت قلبی علی دینک" نجاتم میدهد، دستهایم را به بخاری نزدیک تر میکنم، باز با خود میگویم واقعا روزی مرا خواهد سوزاند؟
همیشه قبولش سخت بوده و هست! معاد! قیامت، قبر... حسابرسی اعمال، وقتی فکر میکنم کمترین عذاب در دوزخ پوشیدن کفش هایی
از آتش است ب خود میگویم، پوستی که تحمل گرمای آتش را ندارد چگونه میتواند آن را برپای کند و باز از اعمال خود و عذابش بر خودش پناه میبرم و قطره اشکی از چشمانم
جاری میشود..

کریم: یه لحظه به خودم اومدم. با خودم گفتم: بهتره یه آهنگی چیزی گوش بدم بلکه حالم عوض بشه. رفتم و ضبط رو روشن کردم:
[تصویر:  greenstars.gif] همه چی آرومه / من چقدر خوشحالم [تصویر:  greenstars.gif]
حسام:
پیشم هستی حالا / به خودم می بالم
تو به من دل بستی / از چشات معلومه
من چقدر خوشبختم / همه چی آرومه
تشنه چشماتم / منو سیرابم کن
منو با لالایی ....
در همین حال که در عمق آهنگ رفته بودم و برای اندکی حالم تغییر کرد، ناگهان صدایی از طرف در خانه به گوشم رسید. به سرعت برق به طرف ضبط رفتم و آن را خاموش کردم. در فاصله اندکی که به طرف در میرفتم تا در را باز کنم به فکر فرو رفتم که چه کسی می تواند باشد؟....
سلام

داستان بعدی:

دوستای گلم لازم نیست توی داستان اتفاق خارق العاده ای بیفته واقعا...همینجور رئال ادامه ش بدین.....ازتون ممنونم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ ​ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ ​ ​ ​ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ ​ ​ ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بارونی: آن شب هوای سردی را تجربه کردم،انگشتانم از شدت سرما بی حس شده بود،دستهایم را تا اعماق جیبم فرو برده بودم،به امید اینکه شاید اندکی حس در آنها پیدا شود،بی فایده بود...سرد بود و سرد...

راه خانه تا دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود،هر چه بیشتر می رفتم کمتر می رسیدم،امیدم را به رسیدن به خانه به کلی از دست داده بودم،بالاخره در سفید رنگ خانه ی کوچکمان را از دور دیدم...هیچ کس در خانه در انتظارم نبود،بدون فوت وقت به سمت بخاری رفتم،شعله را تا آخر بالا کشاندم،دوست داشتم مستقیم توی آتش بنشینم تا شاید کمی گرم شوم،

هوا یخ بود،آدمها یخ بودند،ارواح یخ بودند،درختان یخ بودند،زمین یخ بود....گویا همه چیز پر از سرما بود در آن روز.....

رند:آری در همان روز وقتی سوز سرما بر صورتم چنگ می انداخت افکاری ژرف در ژرفنا ترین مکانهای ذهنم جولان میداد.من که در کودکی افکاری بلند داشتم و در فکر خود کارهای سترگ را به انجام میرساندم حال مرا چه شده؟ آن افکار بالا بلند به کدامین چرا گاهها کوچیده اند؟من در این گوشه در این اتاق تنگ و تاریک و تنها چه میکنم؟مرا چه شد که به آن افکار ولا دست نیازیدم؟
حال با زمستان آن مهمان بد خواه در خانه ،تنها نشسته ام دستان من از فشار دستان او کبود شده اند. چه آر زوهایی که داشتم و بر باد رفت...

سها: و همیشه زمستان و این روز ها سکوی پرتاب من میشود ب سالهایی ک حسرتشان هیچ درمانی ندارد..انگار چاره ای نیست..
هر بار خواستم خودم را نگه دارم و ب سفر در گذشته ها تن ندهم نشد ک نشد.. امشب هم باید ب مرور گذشته طی شود و من یک بار دیگر باید با آتش حسرت سرمای وجودم را فراموش کنم..

اولین روز زمساتان بود و دل جوانی ک بی تاب ه .....

گلبرگ :و بی تابیش را می شد از صدای ضربان قلبش دریافت ، صدایی که اگر به جان گوش می دادیش ،چیزی می گفت. به حرفهای دلم گوش دهید . این را به چه کسی می گفتم ، آیا در این خانه ی که با تمام گرمیش باز سرد بود کسی مرا می فهمید ، کسی مرا می شنید ، آری من تنها نبودم ، گذشته ام با من سخن می گفت ، چیزی از من می خواست...

ماسا*:بی تاب اتفاقات جدید بود..بی تاب داستان های جدید
دلم خام بود و ساده..ولی گرم.
به گرمی آتشی که حالا توی این بخاری دست هایم را به سوزش وا میدارند
ولی آتش قلب من با من مهرو محبت روشن بود..
آتشی که هیچ چیز را نمی سوزاند..
تیک و تاک ساعت گذر زمان را نشان میدادو من بی تاب و در به درٍ قصه ای تازه
منتظربودم تا موعد مقرر برسد..
موعدی که در آن
من که فقط شنونده ی داستان بودم..
وارد داستان شدم.
و شدم کاراکتری کم رنگ گوشه ی قصه
کاراکتری که روزی آمد و روزی قرار بود برود
ولی من در آن لحظه..
چه می دانستم رفتن چیست..؟
چه می دانستم نقشم آن قدردر این داستان کم رنگ است که رفتنم هم دل کسی را به رحم نخواهد آورد
و من پای این بودنٍ کمرنگ تمام آرزو هایم را فراموش خواهم کرد..

باران.. : فکر و خیال یه لحظه دست از سرم بر نمی داشتن.. چهره ی هر مردی رو که میدیدم حس میکردم میخواهد عین یه پلنگ وحشی اذیتم کنه..سرعتم و دوبرابر کردم..انگار داشتم از همه فرار میکردم و به تنها چیزی که فکر میکردم خونه بود.. شاید 5 دقیقه بیشتر طول نکشید اما حس میکردم سنگینی افکار دارن لهم میکنن...زنگ در و که زدم..نفهمیدم چجوری خودم و پرت کردم توی خونه..گرمای ورودی که به صورتم خورد..حس کردم اینجا بهشته..واقعا بهشت بود..کفشام و در آوردم و وارد بهشت شدم . (شرمنده من ادبی ننوشتم [تصویر:  4.gif] )

آسمون آبی:
زل زده ام به آتش، روزی تو مرا خواهی سوزاند، اما ریز که مینگرم الان هم در آتش اشتباهات و حسرت های گذشته می سوزم
دل هایی که شکستم، فرصت هایی که از دست دادم، محبت هایی که باید میکردم و نکردم، و گرامی داشته کسانی که امروز دیگر نیستند
قلبم درد میگیرد و در این هجوم افکار تنها ذکر " یاالله، ثبت قلبی علی دینک" نجاتم میدهد، دستهایم را به بخاری نزدیک تر میکنم، باز با خود میگویم واقعا روزی مرا خواهد سوزاند؟
همیشه قبولش سخت بوده و هست! معاد! قیامت، قبر... حسابرسی اعمال، وقتی فکر میکنم کمترین عذاب در دوزخ پوشیدن کفش هایی
از آتش است ب خود میگویم، پوستی که تحمل گرمای آتش را ندارد چگونه میتواند آن را برپای کند و باز از اعمال خود و عذابش بر خودش پناه میبرم و قطره اشکی از چشمانم
جاری میشود..

کریم: یه لحظه به خودم اومدم. با خودم گفتم: بهتره یه آهنگی چیزی گوش بدم بلکه حالم عوض بشه. رفتم و ضبط رو روشن کردم:
[تصویر:  greenstars.gif] همه چی آرومه / من چقدر خوشحالم [تصویر:  greenstars.gif]
حسام:
پیشم هستی حالا / به خودم می بالم
تو به من دل بستی / از چشات معلومه
من چقدر خوشبختم / همه چی آرومه
تشنه چشماتم / منو سیرابم کن
منو با لالایی ....
در همین حال که در عمق آهنگ رفته بودم و برای اندکی حالم تغییر کرد، ناگهان صدایی از طرف در خانه به گوشم رسید. به سرعت برق به طرف ضبط رفتم و آن را خاموش کردم. در فاصله اندکی که به طرف در میرفتم تا در را باز کنم به فکر فرو رفتم که چه کسی می تواند باشد؟....
بارونی:چه سوال احمقانه ای!چه فرقی می کرد که چه کسی پشت در باشد!و طبق معمول کسی نبود..کسی که برای من مهم باشد....

و من بازگشتم به کنار بخاری....و همچنان خیره به آتش....و آتش همچنان در حال سوختن و رقص..... و من همچنان....و آنش همچنان....
clappingداستان بعدی رو کی شروع میکنه؟clapping

317بدویین ببینمااااااااااااا317
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان