1391 دي 5، 7:00
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....
و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....
رند:وقتی از دور بهش نزدیک می شدم نمی دونم از کجا برقی تو ذهنم جهید که :نکنه تعبیر خوابم امروزه؟شاید باید یک بار برای همیشه از دست این کابوس راحت بشم.
این فکر تو ذهنم موج میزد تنفر من هم از کامبیز مزید بر علت شده بود.تو همین فکر بودم و نگاهم رو به خاطر تنفر از کامبیز روانه ی گوشه و کنار می کردم به ناگاه دیدم مردی که سوار ماشین شاسی بلندی بود کمی جلوتر ایستاد و از ماشین پیاده شد و ماشین رو روشن رها کرد و رفت
روز نامه بگیره آخه نرسیده به در دانشگاهمون یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
فکری به ذهنم رسید و بلافاصله تصمیم گرفتم عملی کنمش.با سرعت رفتم و درب ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین کمی هم رانندگی بلد بودم زدم تو دنده و راه افتادم و مستقیم رفتم به سمت کامبیز نگاهم به کامبیز بود و پام روی گاز......
کیمیا: حس میکردم همه بدنم درون آتش تندی میسوزه... دوست داشتم تمام ماجرا تمام شود. دوست داشتم بتوانم این نگاه را از خودم دور کنم. هنوز هم میخندید و نگاهم میکرد...
اما نتیجه این خیال فقط آه سردی بود که کشیدم و از این اوهام بیرون اومدم...کامبیز سر جایش ایستاده بود و به هیچ طریقی قادر نبودم از زیر تیر نگاهش که به سمت من نشانه رفته بود خوذ را خلاص کنم.
در جهت مخالف به راهم ادامه دادم. قدم های کوتاه و تندم نشان میداد رغبتی به صحبت کردن با او ندارم. هوا سرد بود. آسمان هم مثل من ابری و گرفته بود.رهگذران بی توجه به اطراف همه به راه خود ادامه میدادند. با شالهایی که به دور گردن و صورت خود پیچیده بودند. نمیدانم آنها به دنبال زندگی بودند که اینقدر عبوث و گرفته بودند و یا زندگی به دنبال آنها بود که اکثرا با عجله مسیرشان را طی میکردند.
هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکنم...
کریم: وارد دانشگاه شدم. امروز کلاس فلسفه افلاطونی داشتیم.
بارونی: من فلسفه رو دوست داشتم...حداقل خیلی بیشتر از بحثای مزخرف زبان شناسی...
ولی سر کلاس ذره ای به استاد توجه نکردم...دوست داشتم تمام نفرتم از حسی که توی وجودم داشتم رو سر استاد فریاد بزنم و بهش بگم بذار برم ....
کلاس تموم شد و من زدم بیرون...قبل از اینکه کامبیز خودشو بهم برسونه خودم رو گم و گور کردم....رفتم توی پارک و خیره شدم به بازی بچه ها....حال خوبی نداشتم اصلا...
اشتیاق: حال و هوای پارک من رو یه کم آروم کرد. بازی بچهها من رو به یاد بچگی خودم انداخت. یاد مادرم افتادم، یاد کوچهٔ ارغوان که توش زندگی میکردیم و یاد بمب بارانهای تبریز. صدای آژیرها هنوز تو گوشمه. یادم میاد وقتی که یه روز یه سرباز در خونمونو زد و خبر مرگ پدرم رو به مادرم داد...اون روز هیچ وقت از یادم نمیره...مادرم تا نیمههای شب گریه میکرد...اون جور که مادرم برام بعداً تعریف کرد توی پایگاه پدرم یه بمب افتاده بود و آتش سوزی بزرگی به وجود آورده بود. پدرم در موقهٔ آتش سوزی توی ساختمون گیر کرده بود و طعمهٔ آتش شد......مادرم یک زن افغان بود...
آسمون آبی.. پدرم طبق آنچه مادرم می گفت یکی از چریک های شیعه بود که در زمان جنگ شوروی با افغانستان بر حسب وظیفه دینی که احساس می کرد خودش رو
به افغانستان رسونده بود و همدوش احمد شاه مسعود(شیر دره پنجه شیر) با نیروهای شوروی جنگیده بود و در همین زمان حضورش در افغانستان مادرم رو بهش معرفی میکنند
و ازدواجشان شکل یگیره و ثمره این ازدواج دو پسر شده، من و داداش کوچکترم. از پدرم و گذشته تنها خاطراتی مبهم در ذهنم مونده که هر از گاهی آتیش میندازه به زندگیم. آنچه که همیشه یادم اون روز منحوس و اون سرباز و اشک های مادرم!
اطرافیانم همیشه می گن پدرم یه قهرمان بود که در راه عقایدیش مبارزه کرد و در همون راه هم شهید شد، مادرم میگه پدرت مرد بود، یه اسطوره که نمونش
دنیا کم به خودش دیده و خواهد دید. مادرم هر وقت از پدرم صحبت میکنه اشک از گوشه چشماش سراریز میشه، میگه دلم براش هر روز تنگ میشه.
بعد از 24 سال هنوز نتونسته هضم کنه که علی اش پیش خداست، خیلی وقت ها که خواب، می بینم داره می گه علی جان منم ببر اینجا سختم، تا کی دوری بی معرفت؟
تو که گفتی همیشه پیشمی... بنظرم مادرم هم یه اسطورست، همیشه می گه پدرتون در اقتدا به مولاش علی عمل کرد منم تو دلم می گم مادرم توام با اقتدا به
زینب کبرا الان این همه سال زینب وار با صبر و تلاش سعی کردی بر سر عهدی که با شوی خود بستی با همه سختی ها بمانی..