1389 آذر 23، 23:48
صدای دشمنان از میدان به گوش می رسد:حسین چه شده؟کسی را نداری بفرستی میدان؟یا نکند ترسیده ای؟...خون می دود در صورت گل لیلا...غیرتی میشود ازینکه مشتی بی دین کمر به تحقیر پدرش بسته اند...خودش را از خیمه زنان جدا می کند ومی دود میان میدان...
ساعتی بعد پدرش بالای سرش زبان گرفته:جوانان بنی هاشم بیایید/علی را بر در خیمه رسانید/خدا داند که من طاقت ندارم/علی را بر در خیمه رسانم...
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله