1394 شهريور 5، 22:48
منم مثل روح از کوچه ها میرفتم!
گفتم برم سمت خونه ی قدیمیمون...تمام خاطرات دوران دبیرستانم اومد جلو چشمم...تمام دوستام...تغییری نکرده بود....کوهی از احساسای
مختلف بهم حمله کردن!
زمانی که توی سرما و گرما میرفتیم مدرسه..چندین کیلومتر راه میرفتیم....چقدر استرس داشتم الکی...
چقدر غفلت کردیم!
به الان خودم نگاه کردم...راضی بودم.اولین بارمه که راضیم از وضع الانم....خداروشکر....
خیلی دلم برای کوچیکیام تنگ شده..کوچیکی که چه عرض کنم...همین 5 سال پیش...
هیچ فرقی نکردم...همه میگن کوچیکتر از سنت نشون میدی...جدی جدی انگار چند ساله ثابت موندم!
چقدر توی جمع نبودم...به خاطر همین کنکور....دیگه نمیفهمم اجتماع یعنی چی! هرروز توی این اتاق بودم و کارمو کردم!
امیدوارم زندگیه جدیدم زیبا باشه...شک دارم بهش
زندگی به سبک ادم بزرگا! دانشگاه! ماشین! ادمای بزرگ! ادمای سنگین!
میگن ادم توی سن بلوغ فکر میکنه دیگه بزرگ شده...ما که بلوغ هم رد کردیم ولی فکر میکنیم بچه اییم....بچه بودنمو دوس دارم...
دنیای من زیباتره از دنیای ماشینی و زرنگ بازی (بخوانید دزدی) آدمای به ظاهر بزرگ... یه کت شلوار نوک مدادی و یه شکم گنده ادمو بزرگ نمیکنه!!!
چند روز دیگه مشخص میشه باید کجای دنیای این ادمای به ظاهر بزرگ باشم...خدایا خودت مراقبم باش....
اینم هایده:(!!!)
به حرفم گوش کن یا رب
به دردم گوش کـن یا رب
اگر بیهـوده میگــــویــــم
مرا خامـوش کــــن یا رب