1395 آذر 23، 13:24
ویرایش شده
تا روزی یادم بمون هچه روزای سختی رو سپری کردم ... جای خنده دار ترش اینه که روانپزشک برگرده بهت بگه نیاز ب یک تا سه جلسه ایی سی تی داری
نقل قول: یه روز صبح از خواب بیدار میشی و روزتو میخوای شروع کنی مثل روزای قبل کاراهای معمولیتو انجام میدی حاضر میشی میری سرکار.خدا رو شکر میکنی که سالمی و درد و بیماری چند سال قبلو نداری خداروشکر میکنی که تونستی کار پیدا کنی و بیکار نیستی اما دلت شور میزنه دلتو میسپاری به خدا و ذکر لا حول و لا قوه الا بالله رسیدی سرکار. با خوش رویی به همه سلام میکنی و جواب سلامتو با اخم میگیری. اهمیت نمیدی میری پشت میز کارت تا روز کاریتو شروع کنی . خدا رو شکر میکنی که گلدونت تو این سرما گل داده و روحیه اتو بیشتر میکنه. کار شروع شد...ساعت به ساعت میگذره و غرق انجام وظایفتی... رییست صدات میکنه و میگه باید بیشتر کار کنی و یکسری کار دیگه بهت محول میکنه. خداروشکر که رییست اعتماد داره که از پس هر کاری برمیای. اما همکارم که یه هفته است بداخلاقی میکنه و بدرفتاری معلوم میشه که میترسه با این وظیفه جدیدم کارشوازش بگیرم. میشینی پشت میزت و کارتو انجام میدی... مدیرت صدات میکنه و میگه فلان جا اشتباه کردی بهش توضیح میدی کارهایی که انجام دادی این ها بوده... قبول نمیکنه و فشار کاریشو رو سر تو .....میری پشت میزت میشینی کاربری زنگ میزنه که چرا اله است و بله است و جیم بله....ئتا میای براش توضیح بدی شروع میکنه به داد زدن و .... فقط چون فک میکنه حق با اونه و سابقه کاریش زیاده و اطلاعات داره ... اما نه در حوزه کاری تو...ئاینم میگذره رو میکنی به گلت نفس عمیق میکشی و لذت میبری از گلاش و شروع میکنی به انجام کارت.ئاین ماجرای چهارساعت اول کاری ادامه پیدا میکنه با موجهای منفی و ... تا هشت ساعت تموم شه و خسته میری خونه خداروشکر که اینقدر کار بود که انجام بدی تا حقوقی که میگیری رو حلال کنیئعصر مهمون میاد برات یه مهمون عزیز خداروشکر که عزیزانی داری در کنارت که در سختی ها میتونی بهشون تکیه کنی میگین میخندین حرف میزنین... حرف میزنین...حرف میزنه... حرفایی میزنه که تا عمق وجودت اتیش میگیره اما چون عزیزه برات دم نمیزنی...منت میذاره...مقایسه میکنه...تحقیر میکنه... اما هیچی نمیگی با اینکه جوابشو داری و اخرشم به چشم حقارت نگاه میکنه و زندگیتو میبره زیر سوال... مهمونت عزیزت میره...سعی میکنی حرفاشو به یاد نیاری و خودتوسرگرم کنی... دوستت بهت پیام میده نمیدونه در چه حال و روحیه ایی هستی و شروع میکنه به سرزنش کردنت و توهین کردن که چرا نمیری ببینیش و وقتی سعی میکنی سکوت کنی و زیاد چیزی نگی که بحثمون شه بیشتر شاکی میشه و .... باز سکوت میکنی و میریزی تو خودت...شب سر یه موضوع کوچیک شاهد جر و بحث خانواده ایی... سعی میکنی اروومشون کنی ....سر خارا سمت تو کج میشه و هر چی دلشون میخواد بهت میگن بغض میکنی و حرفی نمیزنی و میری بخوابی اما ساعت یازده شب بخیر گفتی و ساعت سه خوابت میبره و باز فردا شروع میشه یک هفته تمام دقیقا به همین صورت میگذره... بماند که فشار های روحی و موارد دیگه زندگی روته و سعی میکنی اروم باشی و به همه چی نظم بدی.... بماند که هر وقت تا خوابت میبره کابوس میبینی و از خواب میپری.... بماند که داری سعی میکنی وقایع ناگوار گذشته و چند ماه پیشتو فراموش کنی و نمیتونی و هر لحظه جلوی چشاته نمیدونی باید هنوزم خداروشکر کنی که بعد از سپری کردن دو هفته عمرمت ب این شکل هنوز زنده ای و از بین نرفتی؟ فردای همه ی این روزا تو یه روز تعطیل وقتی دوباره بیدار میشی از خودت میپرسی برای چی زنده ای برای چی زندگی میکنی و قراره چکار کنی... تمام زندگیه بیست و اندی سپری شدت رو میبری زیر سوال... از اون روز که تو کلاس سوم بخاطر دوبار نمره 18 گرفتن توی درسم تو گوشیم سیلی خورد و گفتن یا درس بخون یا بشین خونه کار خونه بکن در اینده بشی یه کلفت تا روزی که افت تحصیلی سال اول راهنمایی داشتم و اولین نمره تک و چند شب گریه ام که باید چجوری امضای والدین روبگیرم یا روزی که دیپلممو گرفتم و گفتن کار مهمی نکردی و اینم معدله که داری و .... یا روزی که دانشگاه قبول شدم و خوشحالیمو به گریه تبدیل کردن که همچین این دختره خوشحاله انگار شریف قبول شده این همه خرجت کردیم این بشیو ..... نه شایدم روز فارغ التحصیلیم که گفتن باید ارشد ادامه بدی تا بتونی زندگی کنی و کار داشته و باشی لیسانس چیزی نیست که گرفتی و بدرد ...... میخوره و شایدم روزایی که با جنگ و دعوا سپری شد تا اجازه بدن برم سر کار واقعا کدوم روزاشو برای خودم زندگی کردم؟ کدوم انتخابامو ازادانه انتخاب کردم بدون تحت تاثیر قرار نگرفتن دیگران و امر نکردن بهم واقعا تو این سن من چی میخوام از زندگی. رشته ام کارم علایقم در سه جهت متفاوت و من درگیرم که واقعا کدومو میخوام و در هر سه حوزه ازم انتظار بهترین بودن رو دارن. مگه من روزام بلند تر از بقیه است و بیشتر از بیست وچهار ساعته؟ مگه من رباتم که یه هارد اطلاعات از هرجا بریزن توش و بتونه پردازش کنه بر اساس اونا و کار انجام بده؟ مدتیه لبخند از صورتم رفته و از همه فراریم تا کسی منو با این چهره بی روح نبینه و فقط زمانی که خسته ام میرم تو جمع تا فک کنند بخاطر خستگیمه... دیگه حتی توان نقاب زدن هم ندارم...دستام بسمت خداست و نگام به اطراف تا نشونه هاشو ببینم و لبم خو گرفته به اسم خدا به اسم ائمه به اسم شهدا شدم یه ادم دیوونه با خدا حرف میزنم با خودم حرف میزنم با شهدا حرف میزنم با ائمه حرف میزنم وارد حوزه خدا شناسی میشم میبینم سهمی که ازش به ارث بردم از ارزن هم کمتره میرم سراغ ائمه، نمیفهممشون، میرم سراغ شهدا میرسم به مطالب و وقایعی که شک میکنم به حقایق وقایع رویدادها و اخرش یه بن بسته ته اون بن بست با خودم روبرو میشم و بدتر از اینکه خودمو نمیشناسم...ببخشید شما؟ نمیشناسی؟ منم شادبانو...شادبانو؟شادبانو که منم!...خب منم توام دیگه....نه اما تو یکی دیگه هستی... اره یکی دیگه ام اما توام....یعنی چی ...یعنی چی و چه و چه و .... و اخرش سردرد، گریه، اشک، بیتفاوتی، دیوار سفید روبرو، دکتر، تجویز، نسخه.... ولی هنوز زنده ام و زندگی ادامه داره و من همچنان سرگردانم ...
روزا خیلی داره سخت میگذره سختیش تا کم میشه یه سختی دیگه سرت خراب میشه همیشه اعتقاد دارم که اگر ظرفیتشو نداشته باشی خدا بهت سختی نمیده اما ایا واقعا من ضرفیتشو دارم؟ خدا داره باهام چکار میکنه؟ برای چه اتفاق بزرگتری دارم اماده میشم؟ خدا برای چی داره اینطوری اداپته ام میکنه؟
ذهنم خیلی درگیر خیلی چیزاست یه تغییر بزرگ با اتفاقات کوچیک
- غربالگری دوستان و اطرافیانم
- اهمیت به خودم و به خودم برسم مواظب روحیه و خورد و خوراک و همه چیم باشم
- یه تصمیم برای زندگی کاریم اینکه تا کی باید برای دیگران کار کنم و چون هم رشته باهاشون نیستم سرکوفت بشنوم. میتونم خودم اقای خودم تو کار باشم؟
- رفتن به سمت خواسته هام و علایقم که منطقی هستن و برم دنبالشون و از اونا کسب درامد داشته باشم و توجه به کسی نکنم به حرفاشون به تمسخراشون
- یادگیری دروس و مطالب و دوره های آموزشی که دلم میخواد و باعث میشه به پیشرفت زندگیم از لحاظ کاری درسی و بهبود کیفیت زندگی و اخلاق ورقفتار کمک کنه
و .....
در کل شاید بهتره بگم آیا میتونم روی پای خودم بایستم و مستقل شم و سبک زندگی خودم رو داشته باشم؟
گاهی وقتا یه تصمیماتی رو باید گرفت هرچقدرم سعی کنی فرار کنی فقط زمان رو از دست میدی و باید در اخر خودت تصمیم گیرنده زندگیت باشی
نباید فرصت رو از دست بدم و بذارم این سختی ها منو در خودشون حل کنه چون زندگی فراتر از این حرفاست و این سختی ها این تمسخر ها تحقیرها و .... فقط گذریه و مرحله ایی از زندگیته و زود سپری میشه
گاهی وقتا خدارو شگر میکنم که خدا ما ها رو طوری خلق کرده که به همه چی عادت میکنیم دیر یا زود داره اما در اخر با مشکلات و سختی ها با خاطرات و عشق های ناکام کنار میام و ساده ازشون میگذریم و دیگه به یاد اوردنشون قلبمون رو از جا نمیکنه اشک تو چشامون جمع نمیکنه نفسامون سخت نمیشه و بهممون نمیریزه