1395 بهمن 29، 23:06
ویرایش شده
(1395 بهمن 29، 16:24)یوسف نوشته است: یه ماه پیش با خودم گفتم میرم سرکار
هم یه پولی درمیارم وهم وقت خالیم پر میشه و دیگه این لامصب سراغم نمیاد
تقریبا پنجاه درصد حدسم درست بود
الان روزی دوازده سیزده ساعت دارم کارگری میکنم ,عین تراکتور
شب میام خونه دیگه نمیفهمم چجوری خوابم میبره فقط میفهمم صبح شده
اما روی دیگه سکه اینه که با چار پنج تا ادم بیشعور همکار شدم که همه تقریبا از من کوچیکترن و قاعدتا متاهل بینشون نیست
واقعا نمیدونم چرا اینجورین
مثلا همین دیشب دو سه نفرشون با هم قرار گذاشته بودن تا برن یه جایی پی کثافتکاری
خیلی هم اصرار داشتن که منم برم
منم نه که خیلی پرونده اعمالم سبکه همین مونده یه رابطه نامشروعم ثبت بشه که دیگه دربست برم تو تباهی
هرجوری بود به بهانه خستگی و اینجور چیزا پیچوندمشون ولی تا دیشب پدرم اومد تا خودمو کنترل کردم وکار دست خودم ندادم
واقعا ز دست دیده و مغز هر دو فریاد
که هر چی دیده نمیبینه مغز بازم تصویرسازیشو میکنه !
شب رو هر جوری بود به صبح رسوندم ولی...
خدایا این اشرف مخلوقات که میگفتی این بود؟
و اینکه واقعا ما قراره به کجا برسیم ؟ چرا اینجوری شدیم اصلا؟
به قول شاعر که میگه :
دلم از این همه بد میگیرد
وچه خوب
ادمی میرد...
داداش من هم اتاقیام اینکاره بودن و یک ترم از دستشون رنج کشیدم
پدرم در اومد یه چیزایی دیدم که تو عمرم نه دیده بودم نه شنیده بودم
ولی الان شکر خدا هم سر کار خوبم هم دیگه نزاشتم اون مشکلات که چندین سال دامنگیرشون بودم واسم اتفاق بیفته
همه چی به خود ادم بستگی داره
در مورد کارگری هم میتونی محیطتو عوض کنی . ی حرفه ای یاد بگیری پیشنهاد میکنم ی سری به اینجا بزن برای اشتغال