خب بازم اینجا خلوت شد منم از فرصت استفاده کنم از خودم حرف بزنم
راستش حالم خوب بود تا دیشب که همکام زنگ زد گفت جای من برو اداره کلی صغری کبری چید ولی خب حرفاش تناقض داشت خدا منو ببخشه دوست ندارم قضاوت کنم ولی خب عدم صداقت بود توی حرفاش.
مثه همیشه که در نه گفتن مشکل دارم نتونستم رک و راست بگم نه ولی خب موافقت کامل هم نکردم.
بعد رئیسمون پیام داد توی گروه که بهش کمک کن. من حالم خیلی بد شد خواستم بگم خوب خودت جاش برو و کمکش کن.
خیلی حالم بد میشه وقتی دیگران از آدم سوء استفاده میکنن وبدیش اینه کاملا میفهمی و متوجهی که طرف داره عدم صداقت به خرج میده و 10 دقیقه پشت تلفن برات دلیل میاره منتهی تو نمیتونی مثه اون باشی نمیتونی دو دقیقه بهانه بیاری و توضیح بدی.
از چند جهت بهم سخت گذشت
یکی اینکه چرا نمیتونم نه بگم و محکم نیستم
دوم اینکه چرا اینقدر افراد راحت دروغ میگن و متوقع هستن
سوم و از همه مهمتر اینکه چرا وقتی یه اتفاقی میفته من اینقدر ذهنم درگیرش میشه. تو فکرم تا درگیری و استعفا هم رفتم. نه فهمیدم چطور نماز خوندم نه مطالعه ای نه هیچ کدوم از برنامه های روزانه م رو انجام دادم.
روی کاغذ نوشتم پاره کردم.
کتاب روانشناسی خوندم.
بیرون رفتم قدم زدم.
ولی باز ناخودآگاه میاد تو ذهنم این اتفاق و افکارهای مختلف.
واقعا دوست ندارم یه اتفاق اینقدر من رو به خودش مشغول کنه افکار مثه موریانه مغزم رو بخورن. دوست دارم بیخیال باشم.خدایا به من کمک کن. عاجزانه میخام بهم کمک کنی