من شکستم. گفتنش به همین راحتی ها نیست ولی من دوباره دارم به اون روزای داغونم برمیکردم و دیگه از خودم خسته شدم از این زندگی لعنتی از اعتیاد لعنتی از.... دیگه هیچ حسی نسبت به چیزای اطرافم ندارم. حس شوق و امید ازم سلب شده اصلا انتظار نداشتم بعد از 8 روز بشکنم.
الانم نمیدونم چکار کنم .انگار با این کار یه اب یخ ریختن رو سرم و ناامیدی تمام وجودمو فرا گرفت. الان که دارم این متن رو مینویسم دستام میخاد بلرزه از ناراحتی و عصبانیت. من دیگه نمیتونم ادامه بدم . دیگه هم اینجا نمیام . البته اگه بتونم خودم رو راضی کنم برم دکتر و همه چی رو بش بگم. شاید راهی وجود داشته باشه
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور