سلام
اومدم دردل كنم
ولي چون درمورد والدينه گفتم بيام اينجااااااااا
من پدر و مادرمو خيلي دوست دارم هردوشون رو
مخصوصا مادرم كه خيلي برامون زحمت كشيد
الان هرچي دارم از اون دارم
ولي بعضي موقعها واقعا بدجوري ناراحتم ميكنه با حرفاش
اين همه زحمت ميكشم و بهش محبت ميكنم
شايد هيچكي به اندازه من ملاحظه اش رو نميكنه
تو زندگيم يك با فقط يك بار بهش نگفتم اين رو واسم بخر اين رو ميخوام
شبا جاشو ميندازم
مواظبم پتو روش باشه
چيزي اذيتش نكنه
ناراحت ميشه اول من ميفهم و ميپرسم چي شده؟؟/
ولي اون ...
فقط انگار پسراش
مثلا امروز
يكي از فاميلامون ما رو دعوت كرده بود
مامان ديشب بهشون گفته بود كه ميان
از طرفي دختر فاميلمون هم برام اس ام اس فرستاد مياي و گرنه...
به مامانم گفتم
...
حرف زياد شد
آخرش دارم بهش ميگم مامان جان
اگه خودت هرجور صلاح ميدوني بكن
لازم نيست حتما ازمون نظر بخواي
فقط طرف مقابلت رو تو بلاتكليفي نذار
قبلشم به يكي از داداشم كه دليل نيومدن رو پرسيد
گفتم من نباشم براي داداش ديگم اسمش رو گفتم چه كار كنم
واستم ناهار درست كنم
يكدفعه اي صداي اون داداشم در اومد كه تو به من چه كار داري و اينجور حرفا
يكدفعه صداي مامانم هم بلند شد كه آره تو به اون چه كار داري
خيلي ناراحت شدم و چيزي نگفتم
فقط به بابام نگاه انداختم
مامانم گفت اصلا دوست ندارم شما رو ببرم
ميخوام من و بابات برم
همش بايد از شما اجازه بگيرم و ...
اونا پسر بزرگ دارند دوست ندارم كه ...
حالا جالب اينجاست پسر بزرگ اونا از من 3 تا 4 سال كوچكتره
من هم كمي ناراحت شدم
ولي از روي دلسوزي گفتم
ولي يكم تون صدام رفته بود بالا
چيز جديدي نيست وقتي ميخوام حرف بزنم همينطوري ميشم
بهم ميگه خيلي وحشي شدي كه داري باهام اينطوري حرف ميزني
من هم خيلي خيلي ناراحت شدم و با بغض گفتم من نظرمو گفتم قصد بي احترامي نداشتم
...
و بعد رفتم تواتاق
اونم شروع كرد كه...
باز واسم فيلم در اورد
باز بغض كرد
يكم نميشه با اين حرف زد
ديگه داشتم خفه ميشدم
...
بابام هم همينطوريه
هر چي گم ميشه ازمن سراغشو ميگردي
وقتي چيزي مي1رسه ميگم نمي دونم با اوقات تلخي ميگه تو كه هيچي نميدوني
ميخواد خودشو راحت كنه
من هيچي نميگم
صم و بك
يا يه رور امتحان پايان ترم داشتيم ساعت 6
از قرار ساعت2 مامانم ساعت 2 همون روز دوستاش رو دعوت كرده بود رستوران
فقط خانمها بودند
خواهر و دو تا عروسامون هم قرار بود برند
مامان گفت بيا بريم
گفتم 6 امتحان دارم مامان جان
يكدفعه بابام بهم گفت تو چرا باهاشون نميري تو چرا اينطوري هستي
اينطوري مثل عقب مونده هااااااااااا
خيلي خيلي ناراحت شدم
بهش گفتم ميدونستم يه روز اين حرف هم بهم ميزني(لحنم كاملا آروم بود و سرم زير)
با لحن حق به جانب گفت
معلومه كه ميزنم
جلوي كي
دو تا عروساش و دامادش
ميدونيد
اخه تو خانواده ما من فقط مراقب حجابم هستم و پوشيده
بقيه مانتويي و ...
كلا از اين بحث ها زياد ميشه
با اينكه دوستشون دارم
ولي احساس ميكنم بدجوري تشنه محبتم
خيلي خسته شدم خيلي
اينهمه بهشون محبت ميكنم و هواشون رو دارم
ولي برعكس اون هواي پسراشو داره تا من
مادرا مواپبند دخترشون لباساش مرتبط و تميز باشه
دردي نداشته باشه
ولي مامان من برعكس مواظب پسراش...
جالب اينجاست وقتي خواهرم و حتي عروسمون ميپرسه چي بپوشم كمكشون ميكنه
لباساي قشنگشو نشون ميده كه اونا رو بپوشند
ولي وقتي به من ميرسه
ميگه يه چيزي بپوش ديگه
انگار ميخواد كجا بره...
از كم توجهي اش خسته شدم
از اينكه ميبيتنم با بقيه حتي عروسش بهتر از من تا ميكنه..
واقعا تشنه محبت شدم و خسته...
شما بگيد چه كار كنم؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!