سلام
با اجازه بزرگترها
گزیده ای از کتاب آفتاب در حجاب آقای سید مهدی شجاعی
اگ دوس داشتید و حوصله کردید بخونید(از زبان حضرت زینب(س) )
من خیلی دوسش دارم...
آقای خوبم اباالفضل خیلی دوستون دارم
قصه غریبى است این ماجراى عطش . و از آن غریبتر، قصه کسى است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و
بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگى ، التیام و دلدارى دهد.
گفتن درد، تحمل آن را آسانتر مى کند اما نهفتنش و به رو نیاوردنش ، توان از کف مى رباید و نهال طاقت را مى سوزاند،
چه رسد به اینکه علاوه بر هموار کردن بار اندوه بر پشت خویش ، بخواهى به تسلاى دیگران بایستى و به تحمل و
صبورى دعوتشان کنى.
بارى که بر پشت توست ، ستون فقراتت را خم کرده است ، صداى استخوانهایت را در آورده است ، پیشانى ات را
چروك انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ، میان مفصلهایت ، فاصله انداخته است ، تنت را خیس
عرق کرده است و چهره ات را به کبودى کشانده است و... تو در این حال باید بخندى و به آرامش و آسایش تظاهر کنى
تا دیگران اولا سنگینى بار تو را در نیابد و ثانیا بار سبکتر خویش را تاب بیاورد.
این ، حال و روز توست در کربلا.
در کربلا، شاید هیچ کس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد.
بچه ها که فریاد العطش سر داده اند، همگى در سایه سار خیمه بوده اند.
معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل ، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتى خون رگهاى تو را تبخیر کرده است.
تو اگر با همین حجاب ، در عرصه نینوا مى نشستى ، عطش تمام وجودت را به آتش مى کشید، چه رسد به اینکه هیچ
کس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است ، ندویده است ، هروله نکرده است مگر البته خود حسین
و تو اکنون با این حال و روز فریاد العطش بچه ها را بشنوى و تاب بیاورى . باید تشنگى را در تار و پود جوانان بنى
هاشم ببینى و به تسلایشان برخیزى . باید زبانه هاى عطش را در چشمهاى کودکان نظاره کنى و زبان به کام بگیرى و دم
برنیاورى.
باید تصویر کوثر را در آینه نگاهت بخشکانى تا بچه ها با دیدن چشمهاى تو به یاد آب نیفتند.
باید آوندهاى خشکیده اینهمه نهال را به اشک چشم آبیارى کنى تا تصویر پژمردگى در خیال دشمن بخشکد و گلهاى
باغ رسول الله را شاداب تر از همیشه ببیند.
اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختر و شکننده تر، کار دیگرى است و آن این که نگذارى آتش عطش بچه ها از
در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد، نگذارى طنین تشنگى بچه ها به گوش عباس برسد.
چرا که تو عباس را مى شناسى و از تردى و نازکى دلش باخبرى.
مى دانى که تمام صلابت و استوارى و دلیرى او، در مقابل دشمن است.
و مى دانى که دلش در پیش دوست ، تاب کمترین لرزش را ندارد.
پس او نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود، او علمدار لشکر است و پشت و پناه برادر، او اگر دلش بلرزد، طنین زلزله در
کائنات مى پیچد.
او اگر از تشنگى بچه هاى حسین باخبر شود، آنى طاقت نمى آورد، خود را به آب و آتش مى زند تا ریشه عطش را در
جهان بخشکاند.
او تاب دیدن اشک بچه ها را ندارد. او در مقابل گریه هاى رقیه دوام نمى آورد. لزومى ندارد که سکینه از او چیزى
بخواهد. او خواستنش را از نگاه سکینه در مى یابد. او کسى نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه بى تفاوت بماند.
سکینه فقط کافى است که لب به خواستن آب ، تر کند؛ او تمام دریاهاى عالم را به پایش مى ریزد.
اما خدا چه صبر و طاقتى به این سکینه داده است . دلش را دوپاره کرده است . نیمش را با پدر به میدان فرستاده است و
نیم دیگر را در زیر پاى کودکان ، پهن کرده است.
ولى مگر چقدر مى شود به تسلاى کودك نشست . سخن هر چقدر هم شیرین ، براى کودك تشنه ، آب نمى شود. این
دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان ، آب مى شود.
نه ، نه ، نه ، عباس نباید لبهاى به خشکى نشسته سکینه را ببیند. نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقى کند. عباس جانش
را بر سر این نگاه مى گذارد و روحش را به پاى این نگاه مى ریزد و بى عباس ... نه ... نه ...، زندگى بدون آب ممکن تر
است تا بدون عباس.
عباس ، دل آرام عرصه زندگى است ، آرام جان برادر است.
حیات ، بدون عباس بى معناست و زندگى بدون ابوالفضل ، میان تهى است و آسمان و زمین ، بى قمر بنى هاشم ، تاریک
و ظلمانى است.
نه ، نه ، عباس نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود. این تنها راز عالم هستى است که باید از او مخفى شود. اما مگر او با
گفتن و شنیدن ، خبردار مى شود؟! دل او آینه آفرینش است . و آینه ، تصویر خویش را انتخاب نمى کند.
مگر همین دیشب نبود که تو براى سرکشى به خیمه هاى خودى از خیمه خودت در آمدى و از دور عباس را، استوار و با
صلابت در کار محافظت از خیمه ها دیدى ؟!
مگر نه وقتى تو از دلت گذشت که ((چه علمدار خوبى دارد برادرم !)) از میان زمزمه هاى او با خودش شنیدى که : ((چه
مولاى خوبى دارم من)).
مگر نه وقتى تو از دلت گذشت که ((چه برادر خوبى دارد برادرم !)) شنیدى که : ((من نه برادر، که خدمتگزار حسینم و
زندگى ام در بندگى حسین معنا مى شود)).
آرى ، دل عباس به آسمان آبى و بى ابر مى ماند. پرواز هیچ پرنده خیالى در نظرگاه دلش مخفى نمى ماند.
چگونه مى توان رازى به این عظمت را از عباس مخفى کرد؟!
همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین مى زده است.
انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین ، تشنگى را احساس کند، قلب عباس ، از آن خبر مى داده است.
اکنون که روز تشنگى است ، چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچه هاى جبهه حسین بى خبر بماند؟!
بى خبر نمى ماند. بى خبر نمانده است . همین خبر است که او را از صبح مثل مرغ سرکنده کرده است . همین خبر است
که او را میان خیمه و میدان ، هاجروار به سعى و هروله واداشته است.
او معدن و سرچشمه ادب است . او کسى نیست که با سماجت از امام چیزى طلب کند. او کسى است که به احتمال پاسخ
منفى ، از اصل مطلب مى گذرد.
اما این خواهش ، این مطلب ، این تقاضا، خواسته اى متفاوت بوده است.
این خود او بوده است که در میان دو سوى دلش ، در تعارض مانده بوده است . با خود عجب کلنجار سختى داشته است .
عباس ؛ میان دو خواسته ، میان دو عشق ، میان دو ایثار.
هرم عطش بچه ها، او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او رخصت بگیرد و براى آوردن آب
، دل به دریاى دشمن بزند. اما به آنجا که رسیده است و تنهایى امام را در مقابل این سپاه عظیم دیده است ، طاقت
نیاورده است و تقاضاى خویش را فرو خورده و بازگشته است.
بار دیگر وقتى کودکان را دیده است که پیراهنهاى خود را بالا زده اند و شکم به رطوبت جاى مشک پیشین سپرده اند،
تا هرم تشنگى را فرو بنشانند، بار دیگر وقتى...
هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضاى خویش با امام گریخته است و به آنجا که رسیده است ، فلسفه حیات خویش را به
یاد آورده است و به بهانه زیستن خویش نگریسته است و در آینه هستى خویش نگاه کرده است و دیده است که همه
عمرش را براى همین امروز زندگى کرده است ؛ براى دفاع از حسین پا به این جهان گذاشته است و براى علمدارى او
رنج این هبوط را پذیرا گشته است . او لحظه هاى همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و امروز چگونه مى
تواند لحظاتى را بى حسین سپرى کند، حتى به قصد آوردن آب ، براى بچه هاى حسین.
اما در این سعى آخر میان خیمه و میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است.
سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم مى رسد. عشقهاى مختلف به هم گره مى خورد و
یکى مى شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند.
عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.
اینجا همان جاست که او در مقابل حسین و بچه ها یکجا زانو مى زند.
این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند.
این سکینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست.
و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد. لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا که او را
از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد.
لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند. همینقدر کافیست که
او پیش روى عباس ایستاده باشد، مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به زمین دوخته باشد.
همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
اگر سکینه بگوید آب ، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه . نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است . فقط
شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد.
چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ادب ، عباس معرفت ، عباس ماءموم ، عباس خضوع ، پیش روى امام
ایستاده است و گفته است:
((آقا! تابم تمام شده است)).
و آقا رخصت داده است.
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من ! عباس
! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟ آمده اى که دلم را بسوزانى ؟ جانم را به آتش
بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن.
رخصت از من چه مى طلبى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم
؟ تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟
تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم.
آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟
چه نیازى عباس من ؟!
نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است . وقتى که مادر خطابش کردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار گریه
کرد و گفت : ((مرا مادر خطاب نکنید. مادر شما فاطمه بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط برازنده مقام زهراست .
من خدمتگزار شمایم . کنیز شمایم)).
عباس من ! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به
خانه در نمى آمد تا از من ، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت.
عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟
جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد.
بارها گفته ام که خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین یک عباس را مى آفرید، به مدال فتبارك الله احسن الخالقین ش مى
بالید.
اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو. چرا مقابل من بر سکوى سکوت ایستاده اى و نگاهت را به خیمه ها
دوخته اى.
عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود: و تکون الجبال کالعهن المنفوش
( 9) آخر این نگاه تو نگاه نیست . قارعه است . قیامت است : یکون الناس کالفراش المبثوت .( 10 ).
عالم ، شمع نگاه تو را پروانه مى شود.
اما مگر چه مانده است که نگفته اى ؟! شیواتر از چشمهاى تو چیست ؟
بلیغ تر از نگاه تو کدام است ؟ تو ماه آسمان را با نگاه ، راه مى برى . سخن گفتن با نگاه که براى تو مشکل نیست.
و اصلا نگاه آن زمان به کار مى آید که از دست و زبان ، کار بر نمى آید.
برو عباس من که من پیش از این تاب نگاه تو را ندارم.
وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم ، تا پیش خداى عشق روسپید بمانم ؛ خدایى که قرار
است فقط خودش برایم بماند.
اگر براى وداع هم آمده اى ، من با تو یکى دردانه خدا! تاب وداع ندارم.
مى بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته اى و شمشیر را در دست چپ ، یعنى که قصد جنگ ندارى.
با خودت مى اندیشى ؛ اما دشمن که الفباى مروت را نمى داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه مى
کنى ؛ بریده باد این دست ، در مقابل جمال یوسف من!
و این شعر در ذهنت نقش مى بندد که:
و الله قطعتموا یمینى و عن امام صادق الیقین
انى احامى ابدا عن دینى نجل النبى الطاهر الامین( 11 ) چه حال خوشى دارى با این ترنمى که براى حسینت پیدا مى کنى ...
که ناگهان سایه اى از پشت نخلها مى جهد و غفلتا دست راست تو را قطع مى کند.
اما این که تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است . تو فقط حسین را قرار است ببینى که مى بینى ، دیگران چه جاى
دیدن دارند؟!
تو حتى وقتى در شریعه ، به آب نگاه مى کنى ، به جاى خودت ، تمثال حسین را مى بینى و چه خرسند و سبکبال از کناره
فرات بر مى خیزى . نه فقط از اینکه آب هم آینه دار حسین توست ، بل از اینکه به مقام فناء رسیده اى و در خودت هیچ
از خودت نمانده است و تمامى حسین شده است.
پس این که تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است . دلت را پرداخته اى براى همین امروز.
مشک را به دست چپت مى گیرى و با خودت مى اندیشى ؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشک این رسالت من چه خواهد
شد؟
و پیش از آنکه به یاد لب و دندانت بیفتى ، شمشیر ناجوانمردى ، خیال تو را به واقعیت پیوند مى زند و تو با خودت
زمزمه مى کنى.
یا نفس لا تخشى من الکفار مع النبى السید المختار
و ابشرى برحمۀ الجبار قد قطعوا ببغیهم یسارى فاصلهم یا رب حر النار
مشک را به دندان مى گیرى و به نگاه سکینه فکر مى کنى...
عباس جان ! من که این صحنه هاى نیامده را پیش چشم دارم ، توان وداع با تو را ندارم.
من تماما به لحظه اى فکر مى کنم که تو هر چیز، حتى آب را مى دهى تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند. به لحظه اى
که تو در پرهیز از تلافى نگاه سکینه ، چشمهایت را به حسین مى بخشى.
جانم فداى اشکهاى تو!
گریه نکن عباس من ! دشمن نباید چشمهاى تو را اشکبار ببیند.
میان تو و سکینه فراقى نیست . سکینه از هم اکنون در آغوش رسول الله است . چشم انتظار تو.
اول کسى که در آنجا به پیشواز تو مى آید، سکینه است ، سکینه فقط آنچنان در ذات خدا غرق شده است که تمام
وجودش را پیش فرستاده است.
تو آنجا بى سکینه نمى مانى ، عموى وفادار!
من ؟!
به من نیندیش عباس من ! اندیشه من پاى رفتنت را سست نکند.
تا وقتى خدا هست ، تحمل همه چیز ممکن است . و همیشه خدا هست . خدا همینجاست که من ایستاده ام.
برو آرام جانم ! برو قرار دلم!
من از هم اکنون باید به تسلاى حسین برخیزم ! غم برادرى چون تو، پشت حسین را مى شکند.
جانم فداى این دو برادر!