1391 مرداد 19، 12:55
ویرایش شده
اون روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای اون مرد واقعا منو متعجب کرده بود. اون یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر اون مرد راست می گفت با این رابطه می شد تو زمان سفر کرد.همون طور که به اتفاقات امروز فکر می کردم،دیدم گوشی م داره زنگ می خوره.گوشی رو برداشتم،صداش قطع و وصل میشد،اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودم ش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستان م، اینجا خوب خط نمیده". من همین جوری مات و مبهوت مونده بودم. داشت راست می گفت؟ ساکت بودم و فقط گوش می دادم.ادامه داد: " ببین می دونم باورش برات سخته،اما من می تونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمی کنه؟
ادامه داد: " بذار از اول برات بگم. بهتره اول خودمو معرفی کنم. حتما تا حالا اسم منو شنیدی....من هیلبرت هستم..."
خدای من،هیلبرت؟ باورم نمی شد...ریاضی دان بزرگی که از مجامع علمی طرد و اخراج شده بود..." می شنوی صدای منو؟ تو می تونی به من کمک کنی...تو باید برای تکمیل نظریه ام..." صداش نمی اومد.ناخودآگاه داد زدم " الو...الو؟؟" اما قطع شده بود...
خدای من،واقعیت داشت ؟! یعنی واقعا هیلبرت بود ؟! مگـــــــــه می شه.. ..گیج بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد...اما این بار خبری از هیلبرت نبود دوستم احمد رضا بود گوشی رو ورداشتم (احمد رضا صمیمی ترین دوست منه) من هنوز تو فکر این بودم که چرا هیلبرت منو انتخاب کرده شاید به خاطر اینکه من ترم آخر تو رشته ریاضی محض هستم !....