امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

یکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى رادر تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود:

ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت١٠در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم.
در ابتدا، همه ازدريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدندکه بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
اين کنجکاوى،تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زيادمى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!

کارمندان در صفىقرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردندناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيزبدين مضمون در کنار آينه بود:

تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشدشما شود و او هم کسى نيست جزء خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات وموفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد.
یا عباس
دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست .

هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد .

ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد :

- چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !



گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است .

ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .

خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد .

اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني .

هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست .




به ياد داشته باش :

به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،

به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است .
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد
و برمی گشت !
[b]پرسیدند :
چه می کنی ؟
پاسخ داد :
در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ...
[/b]
[b]گفتند :
حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است
[/b]
و این آب فایده ای ندارد
[b]گفت :
...شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،
اما آن هنگام که خداوند می پرسد :
زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم :
هر آنچه از من بر می آمد !!!!!
[/b]

دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب،
اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست
[تصویر:  final%201.png]
[تصویر:  size_550x415_Kids.png?1320708461]
آسمانیها مهربانند
اگر باور نداری
دستت را به آسمان بسپار
تا دلت بارانی شود
چه جرم كرده ام اي جان و دل به حضرت تو
كه طاعت من بيدل نميشود مقبول
[تصویر:  nasimhayat.png]
[color=#32cd32]
کسی مردی را دید که بر خری کُند رو نشسته؛


گفتش کجا می روی؟


گفت :به نماز جمعه!


گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد!!


گفت:اگر این خر شنبه ام به مسجد رساند،نیکبخت باشم!!!




حکایت چهاردم از حکایات عبید زاکانی42
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
دختر کوچک به مهمان گفت:ميخواي عروسکهامو ببيني؟
مهمان با مهرباني جواب داد:بله.
دخترک دويد و همه ي عروسکهاشو آورد،بعضي از اونا خيلي بانمک بودن .دربين اونا يک عروسک باربي هم بود.
مهمان از دخترک پرسيد:کدومشونو بيشتر از همه دوست داري؟
و پيش خودش فکر کرد:حتما" باربي.
...
اما خيلي تعجب کرد وقتي که ديد دخترک به عروسک تکه پاره اي که يک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:اينو بيشتر از همه دوست دارم.مهمان با کنجکاوي پرسيد:اين که زياد خوشگل نيست! دخترک جواب داد:آخه اگه منم دوستش نداشته باشم ديگه هيشکي نيست که باهاش بازي کنه و دوستش داشته باشه ،اونوقت دلش ميشکنه...
نقل از کتاب در پناه او



[تصویر:  ghafeleh_16223100.jpg]

داستان کوتاه دفترچه مشق دخترک فقیر
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم ...مادم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ...
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میگن وقتی کودک یتیمی گریه میکنه عرش خدا به اهتزاز در میاد.....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چقدر نعمت هایی که خدا بهمون داده رو می بینیم؟!چقدر سپاسگذاریم؟!
اللهمّ انّی اعوذ بک من نفسٍ لاتشبعُ و من قلبٍ لایخشَعُ و من علمٍ لاینفعُ ...

التماس دعا
یا زهرا 53


[تصویر:  kh.gif]
[highlight=#ffffff]کودک رو به پدرش کرد ... صداش به سختی شنیده میشد ...[/highlight]
[highlight=#ffffff]- بابا ... دیگه خسته شدم ... میخوام برگردم خونه ... تو منو میبری آره؟
پدر لبخند تلخی زد ... دستهای پسرش رو تو دستش گرفت ...
- همین روزا پسرم ... خیلی زود ... بهت قول میدم ...
روشو برگردوند تا پسرش قطره اشکی که از چشمش جاری شد رو نبینه ... به سمت در رفت ... ولی لحظه ای ایستاد و برگشت ...
- همیشه مراقب مادرت باش پسرم ... همیشه ...
از اتاق خارج شد ...
- خانوم پرستار کجا میتونم آقای دکتر رو پیدا کنم...
- کمی منتظر بمونید پیداشون میشه ...
و چقدر این انتظار طولانی بود ....
- آقای دکتر چرا کاری نمیکنین ... بچم ذره ذره داره آب میشه ...
جواب دکتر رو میدونست ... همون جواب همیشگی ...
- من صد بار بهتون گفتم ... تا قلبی واسه پیوند نباشه کاری از دست ما برنمیاد ...
- خوب واسش قلب پیدا کنین ...
- ببینین آقا ... یه صف طولانی از بیمارای قلبی که منتظر پیوند قلب هستند وجود داره ... تازه باید قلبی باشه که به بدن پسرتون بخوره ... مثل قلب یکی از اعضای خونوادش ...
دکتر به سمت انتهای سالن دور شد و هرگز گریه مرد رو تو اون لحظات ندید ... به اتاقش رفت و شروع کرد به بررسی پرونده چند بیمارش ... چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای هیاهوی سالن بیمارستان دکتر رو به خودش آورد ... از اتاق بیرون اومد ...
- چی شده خانوم پرستار ... اتفاقی افتاده ...؟!
پرستار نفس نفس میزد ...
- یه نفر خودشو از بالای ساختمون بیمارستان پرت کرده پایین ... پدر همون پسره ...
دکتر سعی کرد بغضش رو پنهان کنه ...
- اتاق عمل رو واسه پیوند قلب آماده کنید ...[/highlight]
[تصویر:  75564740_83301426cfcbb.jpg]






صعود ممکن است دشوار باشد 

ولی



منظره بالا بسیا ارزشمند است  

چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش گفت:
چرا خانوماتون نمی تونن با مردا دست بدن یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارن?

دانشجوی ایرانی لبخندی زد و گفت:آیا هر مردی میتونه با ملکه انگلستان دست بده ؟
چارلز با عصبانیت گفت : نه!!!
ملکه مگه فرد عادیه؟ فقط افراد خاص می تونن با ایشون دست بدن..

دانشجوی ایرانی بی درنگ گفت:
((خانم های ایرانی همشون ملکه هستند..))
درود بر تمام ملکه های سرزمینم ایران...
یا عباس
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست
.

[تصویر:  05_blue.png]
سلام


روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم

اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود

دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود


سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان

بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند

بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟

ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى

ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد

بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى

و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته

مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .

ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


سلام303

گویند: در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود. گفتم : این چه حالت است؟

گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم. گفتم: ندهم تا که با من راست نگردى. آن زن برفت و دیگر روز باز آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنید. روز سیم آمد و گفت: اى مرد! کار از دست برفت. بدانچه گفتى تن در دادم؛ اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند.

آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم. گفت: اى مرد! نه شرط کرده ایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند. گفتم: که مى بیند؟

گفت: خداى مى بیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل: دو که بر من موکلند و دو (که) بر تو.

سخن آن زن در من اثر کرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم.

آن زن روى به آسمان کرد و گفت: خداوندا! چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید، آتش دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان.
پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است.

منبع : وبلاگ علی پهی استوری
یا علی مدد
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد

بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد پدرش افتاد:اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی
آخر ماه
کفش های قرمز رو برات می خرم.

دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم دست و پا یا صورت 100نفر زخم بشه تا...

و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد:نه... خدا نکنه.... اصلا کفش نمی خوام.


یک نفر دنبال خدا می گشت ،شنیده بود که خدا آن بالا ست و عمری دیده بود که دست ها رو به آسمان قد می‌کشد . پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت ، ابر ها را کنار می زد ، چادر شب آسمان را می‌تکاند ، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر و رو .


او می گفت :
-
خدا حتما یک جایی همین جاها ست .
و دنبال تخت بزرگی می گشت به
‌نام عرش که کسی بر آن تکیه زده باشد . او همه آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه‌ کسی . نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها .
از آسمان دست کشید ، از جست
و جوی آن آبی بزرگ هم .
آن وقت نگاهش به زمین زیر
پایش افتاد . زمین پهناور بود و عمیق . پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند .
زمین را کند ، ذره ذره و
لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر .
خاک سرد بود و تاریک و نهایت
آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود .
نه پایین و نه بالا ، نه
زمین و نه آسمان . خدا را پیدا نکرد . اما هنوز کوه ها مانده بود ، دریا ها و دشتها هم . پس گشت و گشت و گشت . پشت کوه ها و قعر دریا را ، وجب به وجب دشت را . لای همه قلوه سنگ ها و قطره قطره آب ها را .اما خبری نبود ، از خدا خبری نبود .
نا امید شد از هر چه گشتن بود
و هر چه جست و جو .
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت
. شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است . هنوز مانده است ، وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است . سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست .
نسیم دور او گشت و گفت
:
-
این جا مانده است ، این جا که نامش تویی
و تازه او خودش را دید ،
سرزمین گمشده را دید . نسیم دریچه ی کوچکی را گشود ، راه ورود تنها همین بود و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد . خدا آن جا بود . بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود ، همین جا ست .
سال ها بعد وقتی که او به
چشم های خود برگشت ، خدا همه جا بود ، هم در آسمان و هم در زمین ، هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه ، هم لای ستاره ها و هم روی ماه .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



کتاب " هر قاصدکی یک پیامبر است "
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

التماس دعا
یا زهرا53




[تصویر:  kh.gif]
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش به یک تعمیرگاه رفت. تعمیرکار بعد از تعمیر ماشین به پزشک نگاهی کرد و گفت: “جناب دکتر من تمام اجزای ماشین را می شناسم و هر ایرادی که داشته باشد آن را درست می کنم. می توانم موتور را که قلب ماشین است باز کنم، تعمیر کنم و در واقع آن را زنده کنم. حال چطور است که درآمد سالانه من یک صدم درآمد شماست؟! ”
جراح نگاهی به تعمیرکار کرد و گفت: ” برای اینکه درآمدت صد برابر شود، این بار سعی کن موتور را زمانی که در حال کار است تعمیر کنی! ”
یا عباس
حداد نامی را نقل می کنند که عاشق دختر زیبایی شد و هر چه کرد آن دختر را به او ندادند!! به پیش یهودی ساحری رفت که می توانست با جادو و سحر کاری کند تا راه به وصال آن دختر بگشاید!


یهودی ساحر به او گفت: باید چهل روز همه اعمال عبادی و کارهای نیک را ترک کنی تا جادوی من موثر شود و صاحب آن دختر زیباروی شوی!(زیرا سحر توسط اراده کافران از جن و انس است! )


حداد چهل روز از همه کارهای نیک و عبادات فاصله گرفت و بعد از آن به پیش یهودی رفت! یهودی سحرش را به کار زد اما کارگر نیفتاد! فهمید که اشکالی در کار است!


بنابر این از حداد پرسید: در طی این چهل روز هیچ کار نیکی نکردی؟! حداد گفت: نه! فقط یک روز در مسیری می رفتم و سنگی را در راه دیدم! آن را برداشتم و کناری انداختم تا به پای کسی نخورد! یهودی ساحر گفت: بخاطر فقط همین کار خوبی که کردی؛


سحر موثر واقع نمی شود! ای جوان! چگونه دلت می آید که خدایی را که همین عمل کوچک ترا قبول کرده است از خود برانی و برنجانی!! خدای مهربانی که از چهل روز ترک عبادت تو در گذشت و تنها یک عمل کوچک ترا قبول کرد و نگذاشت سحر؛ که حاصل کار دشمنان خداست برای تو کارگر بیافتد و ترا از جرگه خداپرستان جدا کند!( همان خدایی که می تواند با قدرت خودش ترا به وصال معشوق هم برساند!)


(خوشتر آن باشد که سر دلبران! گفته آید در حدیث دیگران!) این حرف در جوان موثر واقع شد و رو به معشوق حقیقی کرد و از خدا جویان حقیقی و وارسته گردید. ------------------------ خدای مهربان بزرگتر از آن است که توسط بنده بی ارزش و روسیاهی چون من توصیف گردد اما بزرگواری و کرامت و از همه مهمتر بی منت بودن نعمتها و الطافش آنقدر زیاد است که همه زندگی ما را پر کرده؛ اما ما حتی آن را به حساب هم نمی آوریم!!



قتل الانسان ما اکفره!(عبس 17)
مرده باد انسان! چقدر کفر و عناد می ورزد!



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان