1391 آبان 17، 22:59
به قولی:
یه مرد شجاع می دونه که چه وقت باید تغییر کنه!!
از وقتی که با این معضل درگیر شدم،همیشه این سوال پسِ ذهنم مطرح بود که چرا؟چی شد که اینجوری شد؟کجای کارم اشتباه بود؟کدوم قدمم کج بود که توی همچین گناه بزرگی سقوط کردم؟!!چی شد که مستحق همچین سلب توفیق و دوریه عظیمی شدم؟!!...
نمی دونم فیلم زندگیه اندرسون رو دیدین یا نه؟هانس کریستسن اندرسون...نویسنده ی داستانهای کودکان که معروف ترین داستانش همون جوجه اردک زشته!هممون با این داستان خاطره داریم قطعا.....
یه معلم داشت این آدم که بدترین شکنجه ها رو بهش می داد!....اندرسون از اول بچگی دوست داشت شاعربشه...ولی در نهایت بعد از شکنجه هایی که متحمل میشه تبدیل میشه به یکی از بزرگترین نویسنده های اروپا...
شاید اگه اون معلم رو نداشت،یه شاعر دم دستی می شد که شعراش با مرگش فراموش می شدن.....
اندرسون وقتی داستان نویس میشه یه جمله به استادش میگه:
«ازت ممنونم که غرقم کردی و نجاتم دادی......»
معضل خ.ا باید یه جایی تموم شه!!....
منم غرق شده بودم...ولی الان حس میکنم نجات پیدا کردم....و تو این مسیر غرق شدن و نجات پیدا کردن،خیلی چیزا به دست ارودم....هر چند که چیزایی رو از دست دادم که هرگز نمیشه جبرانش کرد....
بعضی اتفاقا نباید تو زندگی آدم بیفته...هیچ وقت...هرگز....
ولی وقتی افتاد،باید به بهترین وجه باهاش مبارزه کرد....باید ایستاد و جنگید....
اگه تو پیروز شدی،مطمئن باش غنائمی به دست خواهی آورد که خستگی جنگ رو ازتنت به در میبره...
پس تمام سعیتو بکن که پیروز بشی...
این جنگ رو زودتر تموم کن و برگرد به زندگی ت....همون زندگی بدون گناه....