1397 فروردين 17، 15:08
(1397 فروردين 16، 22:55)engineer نوشته است: حرف غذا درست کردن شد یاد خابگاه افتادم که من مسئول غذای پنج شنبه و جمعه بودم!!!
کلا آشپزی بلد نبودم، خودمو مسئول آشپزی کردم که یاد بگیرم،
اولاش هم فقط ماکارونی درست میکردم
بار اول سویا اینقد سوخته بود سفت شده بود انگار سنگ ریخته بودن توی ماکارونی!
بار دوم رب گوجه نداشتیم و نریختم و اینقدر سفیده شده بود مثل برنج
بار سوم اصلا نمک نداده بودم اینقدر بیمزه شده بود که نمیشد خورد اصلا
بار چهارمم داره دیگ نمیگم
ولی عوضش یادگرفتم
این رفیقامونم هر دفعه میخوردن و میگفتن به به چه ماکارونی و منم کلی ذوق میکردم
احیانا دفه چهارم به جای ماکارونی، رشته آشی به خوردِ بچه ها ندادی؟ چون دیگه هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه
شاید آن نور که از پنجره می آید خداست.
شاید آن قهقهه ی کودک و آن عطر خوش یاس خداست
شاید آن چشمان تو وقتی نگاهم میکنی
معجزه، آن لحظه های نابِ عشق، اینها خداست
او سر آغاز من است، جان من است
در تمام لحظاتم، حامی و حاضر خداست
دارم از عمق وجودم میفشانم عشق او
آرزویم بَرِ پردیس، درآن عرشِ خداست
زندگی را زندگی خواهم نمود
هرچه من دار و ندارم، همه از لطف خداست
شاید آن قهقهه ی کودک و آن عطر خوش یاس خداست
شاید آن چشمان تو وقتی نگاهم میکنی
معجزه، آن لحظه های نابِ عشق، اینها خداست
او سر آغاز من است، جان من است
در تمام لحظاتم، حامی و حاضر خداست
دارم از عمق وجودم میفشانم عشق او
آرزویم بَرِ پردیس، درآن عرشِ خداست
زندگی را زندگی خواهم نمود
هرچه من دار و ندارم، همه از لطف خداست