امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسمانی های زمین



خیلی درس می خواند ، هلاک میکرد خودش را
هر بار که بهش میگفتم "بسه دیگه چه قدر خودت رو اذیت میکنی؟"
می گفت اذیتی نیست "اولا که خیلی هم کیف میده دوما هم وظیفه امونه
باید اینقدر درس بخونیم که هیچ کس نتونه بگه بچه مسلمونها بی سوادن
.
..53
دستور آمده بود که همه بچه های بهداری لباس سپاه بپوشند
دیدمش لباس سپاه تنش نبود
گفتم مگر نشنیده ای دستور فرماندهی رو
_چرا شنیدم
گفتم  پس چی؟
طفره رفت ،اصرار کردم
گفت راستش می ترسم این لباس رو تنم کنم
می ترسم وقتی تو کوچه خیابون با این لباس راه می رم کاری،خطایی ،چیزی ازم سر بزنه که نباید
و خدمتی که تا حالا نکردم هیچ این لباس رو هم خراب کنم.
..53
برایش حکم زده بودند
مدیر کل بهداشت و درمان یزد
حکم را گرفت و نگاه کرد
بعد گفت این کارها به درد من نمی خوره پشت میز نشستن و از این جور کارها بلد نیستم
توی منطقه کسی نیست یه سرم وصل کنه به بچه ها
اونوقت من اینجا بشینم پشت میز که چی؟
فرداش رفت...53
شب عقد پدر خانومش پرسید:بلاخره نگفتی تو سپاه چی کار میکنی ها
_کارهای پزشکی، پانسمان مجروح ها هر کاری که باشه
_یعنی نسخه و اینا می نویسی؟
_گاهی نسخه هم می نویسم


تا شب عقد نمی دانستند دامادشان دکتر است
فکر میکردند یک سپاهی ساده است53
من می شورمش
این را که گفت همه ساکت شدند
یک اسیر عراقی اورده بودند بیمارستان، دعوا می کردند که کی بشوردش
دو سه ساعت تمام جر و بحث میکردند ،هیچ کی قبول نمی کرد
دکتر خودش تشت اب گرم اورد یکی اب می ریخت رو سرش
دکتر هم سر و صورتش رو با اب و صابون می شست53
یکی از دکتر ها ایستاده بود بیرون سنگر ، گریه میکرد
می گفت دکتر کو؟
ببریدش اتاق عمل تو رو خدا ببریدش
پاهاش قطع شده بود
دست هاش هم تقریبا همین طور
صورتش هم کلی ترکش خورده بود بد وضعی بود
همان دکتری که گریه میکرد داد می زد بریدش اتاق عمل شاید بشه کاری کرد

باز گریه میکرد
همه گریه می کردیم
هیچ کی حواسش سر جاش نبود
کار از کار گذشته بود
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


روزی که امد گریست روزی که رفت گریاند 

بین این دو روز 28 سال فاصله بود

کسی به یاد ندارد که او در این فاصله گریانده باشد هر چند که خودش بسیار می گریست

هر که دیده بودش حتی برای یک بار حتما خنده هایش را دیده بود

عشق روزگاری چند سایه به سایه دنبالش بود 

تا اینکه برگشت عشق را دید در اغوشش کشید و همراهش رفت تا اسمان

این نوشته ها شاید تصویر کاملی از محمد علی رهنمون به دست ندهد 

اما هر چه هست جزئی از اوست جزئی از خاطرات او...
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند.
سرامتحان چمران کراوات نزد.استاد دو نمره ازش کم کرد.شد هجده ، بالاترين نمره !
ناصر کاظمی


تاریخ تولد : 12/3/1335


فرمانده سپاه کردستان


تاریخ شهادت : 6/6/1361


محل شهادت : محور پیرانشهر سردشت.در حین پاکسازی


[تصویر:  108262_146.jpg.aspx]
دیدم نشسته رو میز فرمانداری و پاهایش را قلاب کرده به هم
همه ی صندلی ها رو طوری روی میز چیده بود که پایه هایشان رو به سقف بود
گفت همه ی شمارو اینجا جمع کردم که بگم من نمی خوام فرمان دار حایی باشم که حتی یک روستاش دست ضد انقلابه
تا وقتی هم که این جا ازاد نشه ، پاکسازی نشه
وضع همینه میز و صندلی بی میز و صندلی...53
عملیات که میشد باید سر ستون دنبالش می گشتی میگفت
هیچ چی بیشتر از این روحیه ی افراد رو بالا نمی بره که فرمان ده خودش نفر اول باشه
 یک کلاش دست میگرفت و دوره می افتاد می گفتند عیبش اینه که هیچ وقت پشت میزش نیست
خیلی وقت ها اگر کسی کارش داشت باید صبر می کرد تا با سر و صورت خاکی از عملیات برگردد53

شنیده ای که ابراهیم را انداختند توی آتش .
اگر ابراهیم ابراهیم نبود چه؟ از اتش سالم بیرون میامد؟
ان وقت ها هم وقتی جایی دست ضد انقلاب بود یعنی همین
یعنی وقتی میگفتی طرف رفته انجا انگار ابراهیم رفته توی آتش طرف سالم که هیچ زنده از انجا بیرون نمی امد

سوار جیپ اهویش شده بود رفته بود نوسود به پایگاه ضد انقلاب که رسیده بود نگهش داشته بودند بی خیال پرسیده بود :فرمانده اینجا کیه؟
گفته بودند تو کی هستی؟
گفته بود فرمان دارم اومدم سرکشی
جا خورده بوند با خودشان فکر کردند وقتی به این محکمی میگه فرماندارم لابد ما هم باید عزت و احترامش کنیم
همه جا را نشانش داده بوند  گفت مردم رو خبر کنند
امد توی مسجد برای مردم حرف زد از امام از انقلاب از جنگ

کسی باور نمیکردد وقتی بعد از دو روز برگشت
همه هاج و واج مانده بوند
انگار که ابراهیم از اتش امده باشد بیرون...53
آمد پیشش لبهاش خشکیده بود گفت اقا تشنمه ، اب می خوام
نگاه کرد به صورت بچه از گرما سرخ شده بود
رنگش پرید و به جمعیتی که جلو زندان منتظر ملاقات بودند خیره شد
اب می خوای؟ بیا
نگهبان در را برای ناصر باز کرد ده دوازده تا بچه پشت سرش امدند تو
جلوشان را گرفت ، ناصر برگش با تحکم گفت : تشنه ن ، هوا گرمه خودت جای اینابودی چیکار میکردی؟
رفت طرف اب سرد کن
خودش دوره افتاده بود و به مردم اب میرساند و مدام میگفت
معذرت می خوام...

53
ناصر کاظمی از اول ناصر کاظمی نبود
یکی بود مثل بقیه مردم مدرسه می رفت درس می خواند ، بازی میکرد،
اما جنگ که شد درس و بازی و مدرسه همه اش شد جنگ
هرجا کلاس درسی بود به قول خودش در دانشگاه جنگ ناصر هم بود سیستان خوزستان و کردستان
تو ی پاوه بود که کاظمی شد کاظمی
از ان جا بود که مردم کردستان اسمش را شنیدند
توی قلبشان جا باز کرد هنوز هم وقتی سراغش را بگیری چنان از او می گویند که خواهری از برادری
یا پدری یا مادری از فرزند
با مردم ماند با انها زندگی کرد و کشته شد53

با مرگ مانوس بود اما اهل زندگی هم بود
زندگیش با مرگ گره خورده بود و از مردن طوری حرف می زد که از زندگی
چیزهای زیادی از او به جا مانده بسیار بزرگ تر و وصف نشدنی تر از این خاطره ها
چیزهای بزرگی از جنس همین یادها و خاطره ها که نمی شود گفت
نمی شود نوشت
چیزهایی به بزرگی کارهایی که او کرد
به وسعت دلی که او داشت ...53
شهید محمد رضــــا شفیعی...53258zu2qvp1d9v

چهارده سال بیشتر نداشت . برای جبهه رفتن اقدام کرد ولی قبول نمیکردند. بالاخره با دست بردن در شناسنامه راهی منطقه شد . نوزده سالگی برای آخرین بار اعزام شد. رفته بود کلی تسبیح و ... برای دوستانش خریده بود. مادرش گفته بود : چکار می کنی ؟ تو بعدها خرج داری زندگی باید تشکیل بدی، خونه می خوای و ...
گفته بود : خونه ی من یک متر جاست که نه آهن میخواد، نه گچ! بالاخره خداحافظی کرد و رفت.
از نیروهای واحد تخریب لشگر علی ابن ابیطالب(ع) بود. عملیات کربلای 4 آخرین عملیات او بود. دوستانش می گفتند به سختی مجروح شد و پیکرش جا ماند.
محمدرضا شفیعی به جرگه ی شهدای گمنام پیوست. برخی می گفتند: او اسیر شده  چون دوستانی که در کنار او بودند همگی اسیر شدند. اما خانواده چشم انتظار او بود.
آزادگان به میهن بازگشتند اما از او خبری نشد. یکی از آزادگان گفته بود : ما دیدیم که محمدرضا اسیر شد اما خبری از او نداریم.
ناله ها و گریه های خانواده بیشتر شده بود.همه آرزو داشتند خبری از گمشده شان به دست آورند.سال هشتاد ایران و عراق برای تبادل اجساد توافق کردند.مرداد 81 خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر خیلی عجیب بود. پیکر محمدرضا پس از 16 سال سالم است.
او در کربلای 4 مجروح و سپس اسیر می شود. یازده روز او را به همین وضع نگه می دارند. بعد می گویند : باید به امام توهین کنی. او هم فریاد میزند: مرگ بر صدام.
بعثی ها آنقدر او را می زنند تا به شهادت می رسد. پیکر او را در قبرستانی در نزدیکی کربلا  به خاک می سپارند.حالا بعد از 16 سال پیکر او را از خاک خارج کرده اند.بدن او سالم مانده. گوئی که به خواب رفته است!
بعثی ها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسد کننده بر بدنش ریختند اما بدنش همچنان سالم مانده بود. فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل ی داد  گریه می کرد. می گفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد.
وقتی شهید محمد رضا شفیعی را داخل قبر قرار دادند فرمانده اش صحبت کرد و گفت: نماز شب این شهید هیچگاه ترک نمی شد. همیشه غسل جمعه را انجام می داد. وقتی برای امام حسین (ع) گریه می کرد قطرات اشک خود را به صورت و سینه و محاسنش می مالید. راز سالم ماندن پیکر این شهید اینهاست.
خدا خواست محمدرضا شفیعی از گمنامی خارج شود تا برای همیشه تاریخ سندی باشد بر حقانیت یاران مظلوم حضرت روح اللّه.
محمد رضا در گلزار شهدای علی ابن جعفر قم آرمیده است

حیرت انگـــــــیز بود:13:53258zu2qvp1d9v
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان