1400 دي 26، 23:09
بین حضور کانونی و سلامتیم نمیتونم هیچ پیوندی بزنم.
بالاخره تصمیم گرفتم مدتی دومی رو انتخاب کنم.
اضافهاش کنید به کلی احساس خستگی این روزهای زندگیم. کلی احساس پوچی. کلی آشفتگی. فکری که دیگه کار نمیکنه. توانی که ته کشیده.
برای هر بار کانون اومدن باید کلی با خودم کلنجار برم و دیگه کلافه شدم از این کلنجار رفتنها.
این یعنی اینکه این روزا جام اینجا نیست.
این روزا عمیقاً احساس میکنم چیزی برای بخشیدن به کسی ندارم.
و اگه ندارم، اینجا بودنم چه فایدهای داره؟
رفتن از کانون هم احساس تنهایی بدی داره.
فکر کنید تا دیروز کنار صد نفر آدم زندگی میکردی و یهو از فرداش اون صد نفر نباشن.
و سعی هم کنی بهشون فکر نکنی تا از فکر کردن بهشون دیوونه نشی.
دعا کنید مأمن و پناهگاه خوبی پیدا کنم.
وای از اسراف.
این آیه رو که میخونم هم آتیش میگیرم و هم در عین حال امیدوار میشم:
«.. یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ إِنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ»؛ (زمر، ۵۳) بگو: اى بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده اید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را میآمرزد؛ زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است.
آتیش میگیرم که چرا باید بینشون باشم و امیدوار میشم که ممکنه بخشیده بشم.
هوای هم رو داشته باشید.
مراقب کانون باشید.