1400 آذر 3، 9:36
ویرایش شده
نقل قول: بنت الهدا :
سلام وقتتون بخیر
خب متفاوت که خیلی اره نسبت به هم سن و سالام خیلی متفاوتم گاها تو صفحه های مجازی با یه شخصی صحبت میکنم از گفته های من حدس میزنه من ۳۰ یا ۲۸ ساله باشم وقتی میگم ۱۸ سالمه کلی تعجب میکنه خب خودمم برام عجیبه چرا اینقد بزرگونه فکر میکنم و دغدغه هام بزرگونس فک کنم یه دختر ۱۸ ساله عادی تنها دغدغش این باشه که کدوم کفششو با کدوم لباسش بپوشه اما خب من به فکر شعل و درامد رشد فردی و ..... ام
خانم بنت الهدا شما هم مثل امیرعباس خیلی خوب توضیح دادید پیام شمارو چند قسمت میکنم چون هر بخشش توضیحی کاملا متفاوت داره.
ممکنه برای بقیه دوستان هم کاربردی باشه
این حالتی که مقداری از سنتون جلوتر حرکت میکنید به خاطر هوش بالاتر از نرماله که از نزدیک زیاد دیدم...هوش بالا خودش ممکنه مشکلاتی ایجاد
کنه که یه موردش همینه...
شاید برای بعضیا باهوش بودن خیلی جذاب باشه ولی باید بدونیم چنین حالتی هم مسئولیت داره هم سختی...مثل قد خیلی بلند نسبت به
میانگین جامعه ...خودرو ها و درهای ورودی و وسایل برای افرادی با قد متوسط ساخته شدن و یکی با قد خیلی بلند ممکنه بعضی کارا براش سخت
باشه...
هوش بالا هم به همین صورته...
نقل قول: بنت الهدا :
وگاها از مامانم متنفر میشم وقتی که بچه تر بودم مثلا ۱۴ ساله و دعدغه هام بچگونه بود نذاشت من بچگی کنم و هرچی گفتم با یه نههههه بزرگ ... و .... منو تو اتاق انداخت و الان نسبت به گذشتم حس نفرت دارم و فکر میکنم همیشه تحت ظلم بودم و هیچوقت نذاشتن اونجوری که دلم میخواد باشم الانم میدونم این تحت ظلم قرار دادنشون شاید باعث شده یه کنکوری با پایه قوی باشم و بتونم ساعت های طولانی پشت میز بشینم و .... ولی خب تو جنبه های دیگ زندگیم تاثیر منفی گذاشته مثلا اینکه من از ازدواج و .... متنفر شدم و اصلا به زندگیه مشترک دیده خوبی ندارم و همش دنبال ازادی و استقلالم و دوست دارم چن سالی خودم با خودم زندگی کنم احساس میکنم از خانواده بدم میاد و هرکی میگ من با خانوادم خیلی راحتم میخوام برم بزنم نصفش کنم
والدین ما مثل پدر مادر خودم افراد کاملی نیستن. پدر مادر منم روانشناس نبودن که راه و روش صحیح فرزند رو بلد باشن و هممون با یه سری
مشکلاتی به سن بالا رسیدیم ...
اصلا پدر مادر اگه اطلاعاتشون هم صد در صد کامل باشه هم بعضی وقتا اشتباه میکنن...
خوشبختانه ما میتونیم بسیاری ازین مشکلات رو خودمون برطرف کنیم و اونارو هم ببخشیم....
اکثر والدین در زمان نوجوانیه فرزندشون فوق العاده ازین مورد وحشت دارن که فرزند درگیر روابط عاطفی بشه...برای همین اونو غرق در درس و کلاس
و فعالیت ها میکنن که خودش ممکنه باعث اسیب بشه...
و وقتی به سن 20 یا بیشتر رسید میگن خب حالا برو دنبال پیدا کردن عشق زندگیت...
متاسفانه این حالت برای دهه هفتادیا و هشتادیا همزمان شده با نوعی تغییرات فرهنگی...
مثلا من زمانی که بچه بودم کلمه ی "دوست دختر یا دوست پسر" خیلی زشت و زننده بود! ولی یواش یواش برای جامعه این موضوع جا افتاد ولی
برای ما هنوز عجیب غریب بود! احساس خیلی بدی میداد... احساس اینو میداد که انگار همه رفتن و ما جا موندیم!
نکته ی مهم اینجاست که باید این طرز فکر اشتباه رو بذاریم کنار که میگه : عمرمون رفت بچگی یا جوونی نکردیم!
در طول این مدت که شاید 5 سال هم نباشه کلی تجربه کسب کردیم که به اینجا رسیدیم و هیچی هدر نرفته...من به شما این اطمینان رو میدم...
و اگه به فرض محال هم هدر رفته باشه در برابر حداقل 50 سال اینده ایی که در پیش و رو دارید هیچی نیست...
اصلا هم نگران نباشید ، توانایی عشق ورزیدن از بین نمیره...
انشالاه توی دانشگاه و خوابگاه زندگیه تقریبا مستقل رو تجربه میکنید.
چیزی که من دیدم کسانی بودن که کاملا با خونواده مشکل داشتن و با اینکه کلا 1 ساعت تا خونشون فاصله بود میومدن خوابگاه و یک ماه میموندن!
اخرش بعد از چند سال متوجه شدن هیچی مثل خونه نمیشه....(یه مورد فقط بود که کلا با خونواده قطع رابطه کرد که اون استثنا بود)
باورتون نمیشه همین الان ادامه ی پیام رو که با قرمز مشخص کردم خوندم :
نقل قول: بعدشم مامانم یهو ورقش برگشته همون ادمی که همیشه تو گوش من میخوند عشق مزخرفه نمیزاره به اهدافت برسی و .... الان شروع کرده به اینکه عشق قشنگه دیگ کم کم داری دانشجو میشی یکیو مثل خودت پیدا کن ازدواج قشنگه چمیدونم از این چرتو پرتا منم هر بار باهاش دعوا میکنم میگم فک کردی واقعا من گوشام درازه ؟ این همه سال سختی کشیدم حالا برم یه .... رو تحمل کنم میخوام ازادو رها باشم بدون هیچکس هیچکس بهم نگه چرا اینکارو کردی اونکارو کردی هرکار دلم بخواد انجام بدم هرجا دوست دارم برم خب این یه جنبه منفیش بود که تو زندگی من تاثیر گذاشته که از خانواده و خانواده تشکیل دادن زده شدم و حالم بهم میخوره گاها فک میکنم خب نیاز جنسیم هست منم که خیلی اوضام تو این قضیه از بقیه حاد تره .... بعد از طرفی تو یه خانواده کاملا مذهبی بزرگ شدم که مثلا یکی به یکی نگاه کنه یا خدا میره جهنمو این چرتو پرتا بعد میگم خب اینا که اینشکلین به نظرات منم که هیچوقت اهمیت ندادن پس من دانشگامو میزنم شهرستان که از شرشون خلاص بشم و اونجا به یه ارامشی برسم همش تو ذهنم اینجوری پره کلانجارم مامانمم نمیدونم فازش جیه شروع کرده رو مخ من کار کردن که ازدواج قشنگه و .........
منم هربار باهاش دعوام میشه میگم ولم کن بابا چی میگی اصلا نمیفهمت الان دیروز برگشته به من میگ تو یه کله خری که باید بری دوراتو بزنی بد بفهمی هیچ خبری نیست بشینی سرجات خب این الان یعنی جی واقعا خب من یه ادم متفاوتم و من یه دخترم با یه اعتقادات دیگ قرار نیست شبیه اونا باشم که شاید از نظر من اختیار و ازادی داشتن خیلی مهم تر از تشکیل خانوادس از نظر من ابراز وجود و موفقیت خیلی مهم تر ازدواج لعنتیه از نظر من درامد و ازادی و استقلال خیلی مهم تر از ازدواجه و خب با خانوادم کلن در جنگم چون اونا یه جور دیگ فکر میکنن من یه جور دیگ ولی ادامه میدم و میجنگم و برام مهم نیست دانشجوام بشم لصلا ازدواج درکار نیست و تازه میخوام طعم اختیارو زندگیرو بچشم
کمی فرصت بدید و به درس خوندن ادامه بدید ... زمانی که مقداری موفقیت شمارو ببینن این فشار کاملا برداشته میشه....
این حالت برای خیلیا بوده برای منم پیش اومده ولی الان دیگه اثری ازش نیست...
پس خیالتون راحت باشه و به تلاشتون ادامه بدید ... راهی که توش قرار گرفتید راه خوبیه...
درس خوندن و تلاش و توجه به خودتون فوق العاده ارزشمنده . و از کسی که توی سن کم ازدواج میکنه و تمام موفقیتش رو موفقیت های همسرش
میدونه(!!!) یه دنیا جلوتره....
-------------
خداروشکر رفتیم صفحه 7 .... صفحه 6 خیلی سنگین شد ... یکم اسپم بزنیم مشکل حل میشه