1401 تير 3، 20:27
(1395 فروردين 9، 4:26)آرمین نوشته است: یه سری چیزا هر چقدر هم که زمان بگذره از یاد آدم نمیره...
انگار که تو ذهن آدم حک شده...
یادش بخیر...
چه شبا که سرمو میذاشتم رو پاشو می خوابم...
اصن دیگه عادت کرده بودم... انگار که خوابیدن من بدون پاهای اون امکان پذیر نبود...
همیشه بعد که خودش می خواست بره بخوابه، منم می برد می خوابوند سر جام...
چه کیفی می کردم از این خوابیدن ها...
چه قصه ها که برامون تعریف نمی کرد...
خیلی قصه بلد بود... خیلی...
4 تا داداش دورش حلقه می زدیم تا برامون قصه بگه...
یه سری قصه هاش طولانی بود... به همین خاطر چند قسمتی میشد...
مثل سریال های چند قسمتی، بخش به بخش جلو می رفتیم تا بالاخره تموم شه...
من همیشه زودتر از بقیه خوابم می برد...
قبل از پایان سهمیه ی قصه ی شبانه!
همین جوری بود که قصه ها بارها تکرار شد...
اما آخر خیلی از قصه ها رو من هیچ وقت نشنیدم...
علامت سئوال هایی که هیچ وقت جوابی جلوشون دیده نشد...
و کلاغ هایی که هیچ وقت به خونه نرسیدن...
یادش بخیر...
اون زمان ها چه خوب می خوابیدم و چه خوب بیدار...
جالب اینکه خودش هم زود خوابش می گرفت...
خواب که به چشماش میومد، کم کم یه صدای ممتد ازش خارج میشد...
صدایی شبیه به سوت قطار!
داداش هام به ناحق چند باری بیدارش می کردن... برای کامل کردن سهمیه ی شبانه...
اون هم بیدار میشد و ادامه میداد... تا فرودی دیگر...
دو سه باری این ماجرا تکرار میشد...
تا توافق لازم حاصل بشه...
که وقت خواب است و باقی آن فردا...
از وقتی یادم میاد پاهاش درد می کرد... درست نمی تونست راه بره...
خیلی وقتا لیوان آب و داروهاش رو من می دادم دستش...
بهم می گفت آرمین پاطلا... بس که این داداشام تنبل بودن و زورشون میومد دو قدم جابه جا شن...
تو کمدش همیشه آلو داشت...
نمی دونم مشکلش چی بود... ولی می دونم که همیشه باید می خورد...
یه وقتا که کاری براش انجام میدادم، بهم جایزه میداد...می گفت برو آلو بردار...
منم می پرسیدم چند تا؟ و اونم تعداد رو مشخص می کرد...
بهم اعتماد داشت... و خداوکیلی منم شیطنت نمی کردم و به همون تعداد که گفته بود برمی داشتم...
یه وقتا به داداشام بدون اینکه کاری براش انجام بدن، آلو میداد...
این قدر دل من کباب میشد که حد نداشت!
آخه این عادلانه نبود که من با انجام دادن کارها آلو بگیرم... بعد بقیه همین جوری این توفیق نصیب شون شه!
بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم...
اونی که بخشنده است به خاطر دل خودش می بخشه... نه به خاطر احتیاج طرف مقابل...
گاهی حتا نگاه نمی کنه چی رو می بخشه... یا چقدر...
و انتظار «توزیع عادلانه ی بخشش» چیزی جز یک عقده ی کودکانه نبود...
صبح ها نمی دونم ساعت چند بیدار میشد...
ولی مسئول بیدار کردن کل اعضای خونواده بود...
شبا هر کس ساعت مدنظرش رو بهش می گفت و اونم فردا سر ساعت بیدارش می کرد...
البته بنده خدا یه وقتا هم ذهنش یاری نمی کرد و یه جابه جایی هایی پیش میومد...
من دیگه خیلی زود بیدار میشدم ساعت 4 بود...
مشغول درس خوندن میشدم و اونم به کارهای خودش میرسید...
نماز بود و قرآن و کتاب هایی که من سر در نمیاوردم...
بعدش دیگه می نشست پای سفره...
تا هر کی بیدار شد، یکی یکی براشون چای بریزه و صبحونه بذاره جلوشون...
عادت کرده بودم قبل از امتحان هام بهش بگم برام دعا کن...
وقتی بهش میگفتم برام دعا کن دیگه خیالم راحت بود...
قوت قلبی می گرفتم که دیگه جای هیچ استرسی باقی نمی موند...
یه دفعه تو یکی از آزمون ها یادم رفت بهش بگم برام دعا کن...
رسیدم مدرسه و دیدم ای دل غافل... فراموش کردم...
از شانس من زنگ مدرسه رو هم زده بودن، بچه ها می خواستن برن سر کلاس...
دلم راضی نشد بدون دعا برم تو...
آخرش بدو بدو برگشتم خونه و بهش گفتم برام دعا کن...
برگ برنده ی من اطلاعات من نبود..
دعاهای اون بود...
یه دفعه دیگه کلا یادم رفته بود بهش برام دعا کن...
اومدم خونه با حالتی گریان... ماجرا رو بهش گفتم...
و اون با لبخندی گفت خودم برات دعا کرده بودم...
این حرفش، ریختن آب بود روی آتیش...
از خوشحالی بال در آوردم... بابت امتحانی که حالا دیگه قطعا 20 میشد!
دلم براش تنگ شده...
خیلی تنگ...
چقدر زندگی ما آدما عوض میشه...
حال و روز آدمای این خونه خیلی فرق داره با اون زمان ها...
شاید هم کوچک بودیم و نمی فهمیم مشکلات رو...
اون آخری ها که مریض شده بود، عموم به پسرعموها می گفت دعا کنید خوب شه ببریمش اهواز...
و من پیش خودم می گفتم خدا نکنه!
دوست نداشتم ازمون جدا شه... حتا برای لحظه ای و ثانیه ای...
به هیچ قیمتی... حتا به قیمت سلامتیش...
بچه بودم و نادان...
و خوب نشد...
رفت...
خیلی دوستش داشتم... نمی تونم بگم چقدر...
این خاصیت مادربزرگ هاست...
مادر بزرگ ها همه دوست داشتنی ان...
پ.ن:
امشب خوابمون نبرد...
کاش بودی و برامون قصه می گفتی...
چند دقیقه ی اولش هم برامون کافی بود...
تجربه ی یه دنیای فانتزی قبل از خوابیدن تو دنیای واقعی...
این روزها بیشتر از همیشه برای ما دعا کن...
.
.
.
.
.