کلاغ لکهای بود بر دامن آسمان و وصلهای ناجور بر لباس هستی.
صدای ناهموار و ناموزونش، خراشی بود بر صورت احساس.
با صدایش نه گُلی میشکفت و نه لبخندی بر لبی مینشست.
صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین میپیچید.
کلاغ خودش را دوست نداشت، بودنش را هم. کلاغ از کائنات گِله داشت.
کلاغ فکر میکرد در دایره قسمت، نازیبایی تنها سهم اوست.
کلاغ غمگین بود و با خودش گفت: "کاش خداوند این لکهی زشت را از هستی میزدود." پس بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند.
خدا گفت: "عزیز من! صدایت تَرنُمی است که هر گوشی شنوای آن نیست.
اما فرشتهها با صدای تو به وجد میآیند. سیاه کوچکم! بخوان فرشتهها منتظرند." ولی کلاغ هیچ نگفت.
خدا گفت: "تو سیاهی. سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن مینویسند. و زیباییات را بنویس. اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن." و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت: "بخوان، برای من بخوان، این منم که دوستت دارم.سیاهیات را و خواندنت را."
و کلاغ خواند. این بار عاشقانهترین آوازش را. خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.
گفت : کسی دوستم ندارد . میدانی چقدر سخت است .
این که کسی دوستت نداشته باشد ؟
تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی
حتی تو هم بدون دوست داشتن .......!
خدا هیچ نگفت .
گفت به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است .
چشم ها را آزار میدهم .
دنیا را کثیف میکنم .
آدم هایت از من میترسند .
مرا میکشند برای این که زشتم .
زشتی جرم من است .
خدا هیچ نگفت .
گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست .
مال گل ها و پروانه ها ، مال قاصدک ها ، مال من نیست .
خدا گفت : چرا مال تو هم هست .
دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک
کار چندان سختی نیست .
اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن تو کاری دشوار است .
دوست داشتن کاری است آموختنی ، و همه رنج آموختن را نمی برند .
ببخش کسی را که تو را دوست ندارد .
زیرا که هنوز مومن نیست .
زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته .
او ابتدای راه است .
مومن دوست دارد . همه را دوست دارد . زیرا همه از من است .
و من زیبایم . چشم های مومن جز زیبا نمیبینند . زشتی در چشم هاست .
در این دایره هر چه که هست نیکوست .
آن که بین آفریده های من خط کشید ، شیطان بود .
شیطان مسئول فاصله هاست .
حالا قشنگ کوچکم نزدیک تر بیا و غمگین نباش .
قشنگ کوچک حرفی نزد و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست!
بارش زیادی سنگین بود و سربالایی سخت.
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.
نفس نفس میزد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست.
مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:
گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیشتر می وزیدی.
خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای
مورچه گفت: این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد . نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت : من اما سرآغاز هیچم ، ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست. اما شوق گفتگو داشت.شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچکس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگو است
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی.
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته می خیزد، دشوار و کند و دورها همیشه دور بود.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:
این عدل نیست این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم، هیچ گاه. ودر لاک سنگی خود خزید. به نیت نا امیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد.زمین را نشانش داد کره ای کوچک بود.
وگفت: نگاه کن ابتدا و انتها ندارد هیچ کس نمی رسد.
چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی رسیده ای . . باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور.
***
سنگ پشت به راه افتاد و گفت:رفتن حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.
بخوان ما را،که می گوید تو خواندن نمیدانی؟...تو بگشا لب
تو غیر از ما ،خدای دیگری داری؟
رها کن غیر مارا...آشتی کن با خدای خود،تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هرکس به جز با ما ،چه میگوییی؟وتو بی من چه داری ؟هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم؟هیچ!!
هزاران کهکشان وکوه ودریا را..وخورشید وگیاه ونور وهستی را...برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم برخودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم...تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا چیزی چون تو را کم داشت...تو ای محبوب ترین مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا مارا؟؟...مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گر چه بشکستی ..ببینم من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا...اما به روز شادیت،یک لحظه هم یادم نمی کردی
به رویت بنده من هیچ آوردم؟...که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور ...آن نامهربان معبود...آن مخلوق خود را...این منم پروردگار مهربانت،خالقت
اینک صدایم کن مرا،با قطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را...با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم...آیا عزیزم حاجتی داری؟
تو ای از ما کنون برگشته ای ...اما...کلام آشتی را تو نمی دانی؟
ببینم ،چشم های خیست آیا،گفته ای دارند؟
بخوان مارا...بگردان قبله ات را سوی ما...اینک وضویی کن
خجالت میکشی از من...بگو جز من ،کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن...بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن...یک قدم با تو...تمام قدم های مانده ات با من...
قلب دختر از عشق بود ،
پاهایش از استواری و دست هایش از دعا .
اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود .
پس کیسه ی شرارتش را گشود
و محکم ترین ریسمانش را به در کشید ؛ ریسمان ناامیدی را .
ناامیدی را دور زندگی دختر پیچید ،
دور قلب و استواری و دعاهایش .
ناامیدی پیله ای شد و دختر کرم کوچک ناتوانی .
خدا فرشته های امید را فرستاد
تا کلاف ناامیدی را باز کنند اما دختر به
فرشته ها کمک نمی کرد .
دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت :
- نه ، باز نمی شود . هیچ وقت باز نمی شود .
شیطان می خندید و دور کلاف ناامیدی می چرخید .
شیطان بود که می گفت :
- نه ، باز نمی شود . هیچ وقت باز نمی شود .
خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند .
پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست
و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی
کرم کوچکی بود ، گرفتار در پیله ای .
اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،
پس انسان نیز می تواند .
خدا گفت :
- نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را .
دختر نخستین گره را باز کرد ...
و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله و نه کلافی .
هنگامی که دختر از پیله های ناامیدی به در آمد
شیطان مدت ها بود که گریخته بود .
گاهی می شود ...
همه چیز سخت می شود...
هر سنگی انگار به زمین چسبیده است...
هر کسی با نگاه خشم به تو می نگرد...
هر راه بن بست است...
هر گره کور است...
نمی دانم شاید گاهی باید تنها خدا برایت مانده باشد...
در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.
تنها کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند.
میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است.
پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.
هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده انسان را آشکار کند، همه شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود :
انتظار کشیدن و امیدوار بودن...