سلام
چند روز پیش یکی از اقوام باهام تماس گرفت و منو به خونشون دعوت کرد
وقتی رفتم ، حرف های عجیبی راجع به مادرم زد ، حرفایی که مطمئن بودم حقیقت نداره
حرف هایی که خیلی آزارم داد
ولی انقدر ناراحت بودم که حتی نتونستم درست جواب بدم و برگشتم خونه
میدونستم اگه موضوع رو به مامانم بگم باعث اختلافات بعدی میشه
خیلی جلوی خودم رو نگه داشتم که نگم
انقدر با خودم فکر کردم و تو خودم ریختم که داشتم دیوونه میشدم به کسی هم نمیتونستم بگم
فقط با خدا درد و دل کردم
روز بعدش دیگه به اینجام رسیده بود خواستم زنگ بزنم و جوابش رو بدم ( عصبانی بودم)
سر کار بودم، دیدم گوشیم شارژ نداره
پیام دادم اونم دوتا ، ولی در کمال تعجب هیچکدوم نرسید
رفتم دم عابر بانک شارژ بخرم ، رمز هر دو تا کارتم یادم رفت
(هیچوقت سابقه نداشت)
گفتم حتما خدا نمی خواد ، پس صبر میکنم
تصمیم گرفتم بهش فک نکنم تا اعصابم خورد نشه!
تا اینکه روز بعدش شد
دیگه خیلی آروم شده بودم و دیگه اون حس عصبانیت رو نسبت به اون حرفا نداشتم
تماس گرفتم نبود ، بعد خودشون تماس گرفتن
و منم در کمال آرامش و با نرمی و به آرومی بهش گفتم فلانی من اون روز ار حرفت خیلی ناراحت شدم
چرا در مورد مامانم اینطور فکر کردید؟ مامانم اگه حرفی زده یا کاری کرده دلیلش کاملا منطقی بوده
و موضوع رو براش توضیح دادم تا سوء تفاهم رفع بشه
طرف به جایی رسید که با گریه ازم عذر خواهی کرد (فکرشم نمیکردم! فک میکردم برخوردش بدتر باشه)
صبر من و لحن صحبتم اونو نرم کرد و روش تاثیر گذاشت
وقتی تلفن رو قطع کردم یه حس آرامش عجیبی گرفتم و خداروشکر کردم
جالب اینه همون روز موقع برگشت که سوار تاکسی شدم
رادیو با یه خانمی مصاحبه میکردن که میگفت:
اگه کسی بهتون حرف بدی زد که دلخور شدین همون موقع جوابش رو ندین ، بذارید از عصبانیتتون که کم شد باهاش به آرومی صحبت
کنید و بگید فلانی من اون روز از حرفت ناراحت شدم ...
دقیقا پیام اخلاقی داستان من بود!!
اوه ببخشید طولانی شد!