1390 آذر 21، 20:04
1390 آذر 22، 0:15
صعود قله های بلند با قدم اول شروع میشه
هاوونگ داداش عزیز ، قدم اول را بردار و مطمئن باش به مرور این استرس ها و موانع درونی کاهش پیدا می کنه
برای درس خوندن هم این مهم هست که هدف مشخص باشه و استارت خوبی بزنیم
ترس ادمی را فلج می کنه ، ترس از عدم تایید دیگران و ترس از ابراز شخصیتمون در اجتماع و کوچک شمردن خودمون ، لازم هست که این ترس را دور بریزیم و از درون قوی باشیم تا هر روز انسانی کامل تر باشیم.
هیچ کدوم ما کامل نیستیم و باید از یه جایی شروع کنیم و لزومی نداره استرس و ترس و ... را تحمل کنیم ، فقط باید توکل کنیم به خدا و آگاهانه حرکت کنیم
هاوونگ داداش عزیز ، قدم اول را بردار و مطمئن باش به مرور این استرس ها و موانع درونی کاهش پیدا می کنه
برای درس خوندن هم این مهم هست که هدف مشخص باشه و استارت خوبی بزنیم
ترس ادمی را فلج می کنه ، ترس از عدم تایید دیگران و ترس از ابراز شخصیتمون در اجتماع و کوچک شمردن خودمون ، لازم هست که این ترس را دور بریزیم و از درون قوی باشیم تا هر روز انسانی کامل تر باشیم.
هیچ کدوم ما کامل نیستیم و باید از یه جایی شروع کنیم و لزومی نداره استرس و ترس و ... را تحمل کنیم ، فقط باید توکل کنیم به خدا و آگاهانه حرکت کنیم
1390 آذر 22، 23:37
نقل قول: خوب حتما کتاب هاتون سختن!!؟ يا فکر مي کنيد آسونن ولي شما گيراييتون ضعيف شده؟!راستش برای کتابای انگلیسی این حس رو پیدا می کنم. شاید به خاطر اینه که تسلط کافی ندارم.
البته امروز نشستم و یه ساعت خوندم. به نظرم پیشرفت کردم.
ممنون
1390 آذر 24، 8:19
ممنونم امو گوست
1390 آذر 25، 18:30
من تو بحث نبودم ولی میخوام ادامه ش بدم..........................درسته دیره ولی بحث قشنگی میشه...................
از صفحه ی قبل که امو گوست و وونگ نوشتن شروع میکنم...........................
امو گوست گفته بود که بد تصمیم میگیره ولی در ادامه گفت نمیتونه تصمیم بگیره..........این دوتا با هم فرق دارن...............اگه میتونی تصمیم بگیری پس خوش به حالت.............................چون خیلی جلویی و فقط باید رو گرفن تصمیمت دقت کنی................جوانب و بسنجی.............مثلا اگه این تصمیم و بگیرم همچین معایبی داره و همچین مزایایی داره و اگه اون تصمیم و بگیرم به همین صورت................
ولی در کل تصمیم گرفتن کاره سختیه........البته کارهای ساده منظورم نیست.........مثلا امروز تصمیم بگیرم چی ناهار بخورم...........
ولی اینو بدون اگه یه تصمیمی گرفتی پاش وایسی...................مگر اینکه با دلیله منطقی بهت ثابت بشه که اشتباهه................................داوود جان حرف قشنگی زد....................قدم اول ه که مهمه...................امان از این قدم اول که کمتر کسی جرئت برداشتنشو داره................
ـــــــــــــــــــــــــــ
وونگ جان سبک من مگه چشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.............
میگی هنوز اجتماعی نشدی........................................
می خوای یه کاری کنیم......................
هر موقع که پست منو خوندی.................با هم یه قرار میزاریم.........................آخر هفته ها که بیکاریم یه کار واسه ارتقا اجتماعی شدنمون انجام بدیم...................از کارای کوچیک شروع کنیم...........از مغازه رفتن..............زنگ زدن به دوستان و قرار گذاشتن واسه مثلا استخر............یا کارای دیگه...............که بتونه ما رو بیشتر اجتماعی کنه...............
اولین حسی که الان به ذهنت میرسه ترسه.........................مضمون حدیثی از حضرت علی(ع)..............از هر چی میترسی برو توش................
البته بعضی اوقات هم هست که ما به این سبک زندگی عادت کردیم و دل کندن ازش واسمون سخته.............اینطور میگی:برم بیرون چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟....................مگه خونه موندن چشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..................مگه با بیرون رفتن آدم اجتماعی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟............
این تعامل با آدماست که آدمو اجتماعی میکنه....................
بعضی اوقات هم بهانه میاریم...................مثلا:جامعه خرابه....................میرم بیرون ماشین بهم میزنه راننده هام که یه خط در میون گواهی نامه ندارن...........
میرم بیرون معتاد میشم..... ................رفیقه ناباب گیرم میوفته.........................
من احتمال میدم یه سری وابستگی ها تو خونه داری که باعث میشه از خونه بیرون نری................دل مشغولی ای چیزی داری؟...........چون آدم به یه جایی میرسه که از بیکاری تو خونه میره بیرون وقتشو پر کنه................
از صفحه ی قبل که امو گوست و وونگ نوشتن شروع میکنم...........................
امو گوست گفته بود که بد تصمیم میگیره ولی در ادامه گفت نمیتونه تصمیم بگیره..........این دوتا با هم فرق دارن...............اگه میتونی تصمیم بگیری پس خوش به حالت.............................چون خیلی جلویی و فقط باید رو گرفن تصمیمت دقت کنی................جوانب و بسنجی.............مثلا اگه این تصمیم و بگیرم همچین معایبی داره و همچین مزایایی داره و اگه اون تصمیم و بگیرم به همین صورت................
ولی در کل تصمیم گرفتن کاره سختیه........البته کارهای ساده منظورم نیست.........مثلا امروز تصمیم بگیرم چی ناهار بخورم...........
ولی اینو بدون اگه یه تصمیمی گرفتی پاش وایسی...................مگر اینکه با دلیله منطقی بهت ثابت بشه که اشتباهه................................داوود جان حرف قشنگی زد....................قدم اول ه که مهمه...................امان از این قدم اول که کمتر کسی جرئت برداشتنشو داره................
ـــــــــــــــــــــــــــ
وونگ جان سبک من مگه چشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.............
میگی هنوز اجتماعی نشدی........................................
می خوای یه کاری کنیم......................
هر موقع که پست منو خوندی.................با هم یه قرار میزاریم.........................آخر هفته ها که بیکاریم یه کار واسه ارتقا اجتماعی شدنمون انجام بدیم...................از کارای کوچیک شروع کنیم...........از مغازه رفتن..............زنگ زدن به دوستان و قرار گذاشتن واسه مثلا استخر............یا کارای دیگه...............که بتونه ما رو بیشتر اجتماعی کنه...............
اولین حسی که الان به ذهنت میرسه ترسه.........................مضمون حدیثی از حضرت علی(ع)..............از هر چی میترسی برو توش................
البته بعضی اوقات هم هست که ما به این سبک زندگی عادت کردیم و دل کندن ازش واسمون سخته.............اینطور میگی:برم بیرون چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟....................مگه خونه موندن چشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..................مگه با بیرون رفتن آدم اجتماعی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟............
این تعامل با آدماست که آدمو اجتماعی میکنه....................
بعضی اوقات هم بهانه میاریم...................مثلا:جامعه خرابه....................میرم بیرون ماشین بهم میزنه راننده هام که یه خط در میون گواهی نامه ندارن...........
میرم بیرون معتاد میشم..... ................رفیقه ناباب گیرم میوفته.........................
من احتمال میدم یه سری وابستگی ها تو خونه داری که باعث میشه از خونه بیرون نری................دل مشغولی ای چیزی داری؟...........چون آدم به یه جایی میرسه که از بیکاری تو خونه میره بیرون وقتشو پر کنه................
1390 آذر 26، 18:37
ممنونم داداشی
زدی به هدف ..تا حالا بهش فک نکرده بودم......اره دلمشغولی دارم........میدونی چیه!خودم باید خودمو ادم کنم.......شاید بتونم شایدم نتونم......خدا میدونه......تا خودم نرم توش ادم نمیشم.....میدونین فهمیدم همین تو خونه موندن باعث میشه که نتونم برم بیرون!!!!!
1390 دي 27، 19:30
گاهی واقعا تحمل یه چیزهایی سخته یا شاید من درست یاد نگرفتم تو زندگیم ؟ مثلا الان من می خواستم برم حموم مادرم می گه صبر کن خواهرت بره شب می خوان برن مهمونی وایستادم تا نیم ساعت - دقیق 60 دقیقه - هنوز نرفته ! فقط یه بار گفتم زودتر برو ها الان نری تو راه که می ری بیرون سرما می خوری ! چون بلد نبودم چه طور بهش بگم که ناراحت نشه . خیلی زود بهش بر می خوره . منم چون خودمو خیلی نگه می دارم تا چیزی نگم وقتی می گم بلاخره حرفمو مثل اتش فشان می شم .
بعد نیم ساعت خودمو کنترل کردم می گم ببین نیم ساعت طول کشید ها تا حالا من رفته بودم . بعد 10 دقیقه بلا خره تشریف بردن . منم اینقدر بابت هیچی نگفتن انرژیم رفته بود پاشدم اومدم اینجا .
کلا با گفتن مسائلم مشکل دارم بزرگ ترین درد هام رو تو زندگی به کسی نگفتم . شده بعد 10 سال گفتم سر فلان اتفاق من ناراحت شدم و خونواده هم گفتن بابا تو چه صبری داری . صبر نیست اصلا باهشون نزدیک نیستم که تعریف کنم . اگرم یه چیزی رو تعریف کنم از توش یه حرفی در میارن واسم . مثلا مامانم خودش می گفت خونه نمی ای برو خونه دوستات تنها نمون خوابگاه . بعد که رفتم می گه می توانم بدون اجازه من رفته خونه دوستش که منم نمی شناسمش ! بدبختی اینه که این حرفها رو به خودم نگفته به خواهرام گفته . از دست خودم عصبانیم . این مسئله باعث شده همه ازم سواری بگیرن اخرشم بگن می توانم اخلاقش بده .
فکر کن تو گروه بندی های درسی همه کارا رو من انجام می دم اخرش که می گم بابا بیاین شمام هم کاری کنین می شم بده ! تازه دو قرت و نیم شون هم باقیه .
فک کن یکی از کل پروزه فقط چند صفحه تایپ کرده . من بیشتر تایپ کردم عکس ها رو همه شو درست کردم . فکر کردم - مگه اصل کاری فکر نیست ؟- و کل مطالب رو تو چک نویس من نوشتم . اخر می گه وجبی ام که اندازه بگیری می توانم به اندازه من کار کرده ! دمش گرم .
چرا چون من نمی تونم وادارش کنم که کار کنه .
البته قبلا این طور نبودم 2 سال اول دانشگاه تو کارای علمی که جمع می شدیم بچه ها منو سرپرست گروه می کردن وقتی کار خصوصی هم داشتن مثل حرف زدن با استاد یا وقتی می خواستن برن از پسرا چیزی بخوان یا جشن های دانشگاه و خوابگاه - کارای تزیین و اینها - یا کار 3030 کنن می اومدن دنبال من . شاید عصبیتم یه ریشه ای داره که من نمی دونم ؟ بچه گی هم من همیشه مسئولیت ها رو به عهده می گرفتم مادرم می گفت تو از خواهرات بزرگتری - اونا 3 و 6 سال از من بزرگترن - ولی تا جایی که یادمه دعوا نمی کردم با کسی ...
حالا به نظر شما چرا این طور شدم ؟ چه کار کنم ؟
اینو زده بودم تو تاپیک خود کاوی فکر کنم باید اینجا می زدم .
بعد نیم ساعت خودمو کنترل کردم می گم ببین نیم ساعت طول کشید ها تا حالا من رفته بودم . بعد 10 دقیقه بلا خره تشریف بردن . منم اینقدر بابت هیچی نگفتن انرژیم رفته بود پاشدم اومدم اینجا .
کلا با گفتن مسائلم مشکل دارم بزرگ ترین درد هام رو تو زندگی به کسی نگفتم . شده بعد 10 سال گفتم سر فلان اتفاق من ناراحت شدم و خونواده هم گفتن بابا تو چه صبری داری . صبر نیست اصلا باهشون نزدیک نیستم که تعریف کنم . اگرم یه چیزی رو تعریف کنم از توش یه حرفی در میارن واسم . مثلا مامانم خودش می گفت خونه نمی ای برو خونه دوستات تنها نمون خوابگاه . بعد که رفتم می گه می توانم بدون اجازه من رفته خونه دوستش که منم نمی شناسمش ! بدبختی اینه که این حرفها رو به خودم نگفته به خواهرام گفته . از دست خودم عصبانیم . این مسئله باعث شده همه ازم سواری بگیرن اخرشم بگن می توانم اخلاقش بده .
فکر کن تو گروه بندی های درسی همه کارا رو من انجام می دم اخرش که می گم بابا بیاین شمام هم کاری کنین می شم بده ! تازه دو قرت و نیم شون هم باقیه .
فک کن یکی از کل پروزه فقط چند صفحه تایپ کرده . من بیشتر تایپ کردم عکس ها رو همه شو درست کردم . فکر کردم - مگه اصل کاری فکر نیست ؟- و کل مطالب رو تو چک نویس من نوشتم . اخر می گه وجبی ام که اندازه بگیری می توانم به اندازه من کار کرده ! دمش گرم .
چرا چون من نمی تونم وادارش کنم که کار کنه .
البته قبلا این طور نبودم 2 سال اول دانشگاه تو کارای علمی که جمع می شدیم بچه ها منو سرپرست گروه می کردن وقتی کار خصوصی هم داشتن مثل حرف زدن با استاد یا وقتی می خواستن برن از پسرا چیزی بخوان یا جشن های دانشگاه و خوابگاه - کارای تزیین و اینها - یا کار 3030 کنن می اومدن دنبال من . شاید عصبیتم یه ریشه ای داره که من نمی دونم ؟ بچه گی هم من همیشه مسئولیت ها رو به عهده می گرفتم مادرم می گفت تو از خواهرات بزرگتری - اونا 3 و 6 سال از من بزرگترن - ولی تا جایی که یادمه دعوا نمی کردم با کسی ...
حالا به نظر شما چرا این طور شدم ؟ چه کار کنم ؟
اینو زده بودم تو تاپیک خود کاوی فکر کنم باید اینجا می زدم .
1390 دي 28، 0:27
والا کیس با حالیه!
در مورد اول منم برام زیاد اتفاق افتاده ولی من همیشه یه ددلاین می ذارم سریع میگم تگه رفتی تا 10 مین دیگه که رفتی وگرنه من میرم البته شوخی شوخی جدی میگم!!! جواب میده فاعدتا
در مورد بقیه هم نمی دونم به خدا! :s: روش زیاده ولی قاعدتا مهمترینش اینه که هر کی پررو بازی در آورد همون جا بزنید تو حالش! خیلی سخته ها، ولی جواب میده! الیته واقعا به فن بیا مربوط میشه باید یه جوری جمش کنید دیگه
در مورد اول منم برام زیاد اتفاق افتاده ولی من همیشه یه ددلاین می ذارم سریع میگم تگه رفتی تا 10 مین دیگه که رفتی وگرنه من میرم البته شوخی شوخی جدی میگم!!! جواب میده فاعدتا
در مورد بقیه هم نمی دونم به خدا! :s: روش زیاده ولی قاعدتا مهمترینش اینه که هر کی پررو بازی در آورد همون جا بزنید تو حالش! خیلی سخته ها، ولی جواب میده! الیته واقعا به فن بیا مربوط میشه باید یه جوری جمش کنید دیگه
1390 دي 28، 0:42
به نظر یکی از مهم ترین راه ها برای اجتماعی شدن اینه که خودت رو توی موقعیت قرار بدی مثلا اگر چه تنهایی رو به بودن تو جمع ترجیح می دی ولی بری تو جمع اولاش شاید یه گوشه کز کنی ولی سعی کنی کم کم بهتر شی
احساس خوب به ادم همه چی میده پس سعی کن احساس خوبی پیدا کنی
تغییرات کوچیک توی خودت به وجود بیار یعنی نگو چون این تغییرات کوچیکه به چشم نمیاد پس بی خیال
بلکه تغییرات بزرگ از همین ها تشکیل می شه و شروع می شه
مثلا یه اظهار نظر کوچیک تو جمع ورزش که اعتماد به نفس واقعی(نه کاذب) رو افزایش بده و از این جور کارا
به نظر من که اینا موثره
احساس خوب به ادم همه چی میده پس سعی کن احساس خوبی پیدا کنی
تغییرات کوچیک توی خودت به وجود بیار یعنی نگو چون این تغییرات کوچیکه به چشم نمیاد پس بی خیال
بلکه تغییرات بزرگ از همین ها تشکیل می شه و شروع می شه
مثلا یه اظهار نظر کوچیک تو جمع ورزش که اعتماد به نفس واقعی(نه کاذب) رو افزایش بده و از این جور کارا
به نظر من که اینا موثره
1390 دي 28، 2:43
(1390 دي 27، 19:30)می توانم نوشته است: [ -> ]گاهی واقعا تحمل یه چیزهایی سخته یا شاید من درست یاد نگرفتم تو زندگیم ؟ مثلا الان من می خواستم برم حموم مادرم می گه صبر کن خواهرت بره شب می خوان برن مهمونی وایستادم تا نیم ساعت - دقیق 60 دقیقه - هنوز نرفته ! فقط یه بار گفتم زودتر برو ها الان نری تو راه که می ری بیرون سرما می خوری ! چون بلد نبودم چه طور بهش بگم که ناراحت نشه . خیلی زود بهش بر می خوره . منم چون خودمو خیلی نگه می دارم تا چیزی نگم وقتی می گم بلاخره حرفمو مثل اتش فشان می شم .
بعد نیم ساعت خودمو کنترل کردم می گم ببین نیم ساعت طول کشید ها تا حالا من رفته بودم . بعد 10 دقیقه بلا خره تشریف بردن . منم اینقدر بابت هیچی نگفتن انرژیم رفته بود پاشدم اومدم اینجا .
کلا با گفتن مسائلم مشکل دارم بزرگ ترین درد هام رو تو زندگی به کسی نگفتم . شده بعد 10 سال گفتم سر فلان اتفاق من ناراحت شدم و خونواده هم گفتن بابا تو چه صبری داری . صبر نیست اصلا باهشون نزدیک نیستم که تعریف کنم . اگرم یه چیزی رو تعریف کنم از توش یه حرفی در میارن واسم . مثلا مامانم خودش می گفت خونه نمی ای برو خونه دوستات تنها نمون خوابگاه . بعد که رفتم می گه می توانم بدون اجازه من رفته خونه دوستش که منم نمی شناسمش ! بدبختی اینه که این حرفها رو به خودم نگفته به خواهرام گفته . از دست خودم عصبانیم . این مسئله باعث شده همه ازم سواری بگیرن اخرشم بگن می توانم اخلاقش بده .
فکر کن تو گروه بندی های درسی همه کارا رو من انجام می دم اخرش که می گم بابا بیاین شمام هم کاری کنین می شم بده ! تازه دو قرت و نیم شون هم باقیه .
فک کن یکی از کل پروزه فقط چند صفحه تایپ کرده . من بیشتر تایپ کردم عکس ها رو همه شو درست کردم . فکر کردم - مگه اصل کاری فکر نیست ؟- و کل مطالب رو تو چک نویس من نوشتم . اخر می گه وجبی ام که اندازه بگیری می توانم به اندازه من کار کرده ! دمش گرم .
چرا چون من نمی تونم وادارش کنم که کار کنه .
البته قبلا این طور نبودم 2 سال اول دانشگاه تو کارای علمی که جمع می شدیم بچه ها منو سرپرست گروه می کردن وقتی کار خصوصی هم داشتن مثل حرف زدن با استاد یا وقتی می خواستن برن از پسرا چیزی بخوان یا جشن های دانشگاه و خوابگاه - کارای تزیین و اینها - یا کار 3030 کنن می اومدن دنبال من . شاید عصبیتم یه ریشه ای داره که من نمی دونم ؟ بچه گی هم من همیشه مسئولیت ها رو به عهده می گرفتم مادرم می گفت تو از خواهرات بزرگتری - اونا 3 و 6 سال از من بزرگترن - ولی تا جایی که یادمه دعوا نمی کردم با کسی ...
حالا به نظر شما چرا این طور شدم ؟ چه کار کنم ؟
اینو زده بودم تو تاپیک خود کاوی فکر کنم باید اینجا می زدم .
سلام می توانم جان
خوندم عمیقا باهات همدردی می کنم، از نوشته هات مشخصه انسان باهوشی هستی بدون شک.
من واقعا سوپرایز شدم که چقدر مشکل کسایی که خودارضایی می کنن مثله همه.
می توانم جان بدون تنها نیستی و هستند کسایی که تو همین فروم مشکل شما رو دارن
اینا نظرات منه:
من فکر می کنم1) دچار وسواس فکری هستی (باتوجه به قسمت صورتی حرفات) و بدنبالش2) توهم (قسمت نارنجی) یعنی دچار برداشت غیرواقعی از اطرافت شدی که ناشی از همون وسواس فکری و اینکه مشکلات رو با دیگران در میون نمی داری حتی تا 10 سال که گفتی ناشی از توهمه به نظرم که فکر می کنی دیگران دوست ندارن و همین توهم باعث گوشه
گیری و بدتر شدن اوضاع میشه
همینطور 3)کمال گرایی (قسمت قهوه ای) و4) زود رنج شدی و حساس( قسمت سبز)، همه اینها از عوارض خوداراضیی می تونه باشه
به نظر من اطرافیانت همونطور که گفتی درست رفتار نمی کنن البته در بعضی موارد اما در حالت عادی اگه فرد باشه میشه تحمل کنه اما خودارضایی باعث شده فرد مبتلا زودرنج و دچار وسواس فکری و به دنبالش اضطراب بشه.
من تو فروم می ببینم بچه هایی رو که خودارضایی می کنن اما دچار بعضی از مشکلای روانی که خیلی ها شدیم نشدن پس خودارضایی به تنهایی مشکل ایجاد نمی کنه
خوداراضایی فرد رو مستعد بیماری های روانی می کنه حکم یه جرقه رو واسه بنزین داره اگه بنزین نباشه آتیش درست نمی شه.
خیلی از وانشناسای بالینی فقط هدفشون تجارته اگه کسی خوبی رو تونستی پیدا کنی یه مراجعه کن اما اول خوداراضایی ترک کن که به نظرم جرقه رو از بنزین دور کردی دیگه خبری از ناراحتی نیست
پس خودارضایی رو باید ترک کنیم، این اولین گامه، و این رو هم بگم اگه خودارضایی رو ترک نکنیم رفتن پیش روانشناس تنها حروم کردن پول هنگفته و فایده خاصی نداره.
1390 دي 28، 3:15
کل حرفهای شما درسته ولی اون چیزایی که گفتم مربوط به دوره راهنمایی و دبستان می شد که من به هیچ کس نگفته بودم . بعد برای کسی پیش اومد خانواده م داشتن برای طرف دل می سوزوندن و قضیه رو از خارج گود بررسی می کردن . همین امسال هم بود . منم واسشون تعریف کردم . باور کنید راست نوشتم واستون .
حالا یعنی من روانی شدم ؟ علائم وسواس فکری رو که بررسی کردم از بچگی دارم . ولی بقیش رو که دارم می خونم . آره راست می گید من این طوریم . خیلی خوش حالم که اینقدر عمیق خوندید و نظر دادید . شاید بیشتر از همه به این شنیده شدن نیاز داشتم . خیلی بهتر شدم . مرسی.
خدا بخواد دارم ترک می کنم . ولی با این افکار منفی و این درگیریه دائمی با خانواده خیلی سخته .
به نظر شما تا ترک این مصیبت چه کار کنم ؟
1390 دي 28، 11:51
می توانم جون حرفا تو خوندم
می دونی من قبلا اینطور بودم-حساس-زودرنج
به نظر میاد بیشتر از اینکه یه مشکل واقعا جدی و بغرنج وجود داشته باشه
این خودت هستی که داری مسائل رو بزرگ می بینی
مثلا حالا اگه خواهرت2 ساعت هم دیر تر بره حموم چی میشه؟
واقعا هیچی نمیشه
زندگیو سخت نگیر
گاهی مسائل پیش پا افتاده رو اگه خیلی بهش گیر بدی برات میشن یه طوفان که می تونه تمام زندگیتو و اعصاب و آرامشتو بهم بزنه
ببین همیشه هر وقت فکر می کنی جایی بهت ظلم میشه
اول خووب بهش فکر کن(قبل از اینکه برای خودت غصه بخوری!!)
شاید بیشتر از اینکه در حقت بدی شده باشه
خودت اینطور احساس می کنی
دوم اینکه
حتی اگر واقعا احساس می کنی اینطور برخوردای اطرافیانت برات زیاد جالب نیست
سعی کن بهشون کم توجه شی
یعنی کارایی که رو اعصابته رو نبین
راحت از کنارش رد شو
نه اینکه بشین هی تجزیه تحلیلش کن
و بعد برای خودت احساس غم درست کن!!
درباره اعضای خونوادت سعی کن حرف دلت رو بگی با ملایمت و یا بقول آقا هادی با شوخی
هیچ کس به اندازه پدر و مادر تو این دنیا خیر خواه تونیست
پس اگر حرفیو میبینی مادرت زده به دلت ننشسته
اگه می تونی در باره اش باهاش صحبت کن
اگه می تونی نادیده بگیر
بذار به حساب اون همه لطف و عشقی که بهت دارن
ولی درباره کارهای گروهی با دوستات
راستش منم زیاد این مشکلو داشتم
ولی حلش کردم
شاید از کل دانشگاه فقط اوایلش این موضوع برام وجود داشت
ولی به مرور حلش کردم
و الان برا خودم یه پا استادم تو مدیریت کارای گروهی
کمی ابهت داشته باشه!
من با دوستای جون جونی و صمیمیم هم وقتی داریم روی پروژه کار می کنیم شوخی ندارم
نه اینکه با جنگ و دعوا و...
نه
ولی خب اونام می دونن دیگه که من چه مدلی ام
من لیست کارا رو می نویسم
و تقسیم می کنم بین افراد
مهلت تحویل هم می دم بهشون
چون خودم قراره در نهایت کارو جمع کنم
کاری که باید انجام بدم قطعا کم تره
این کار جمع کردن و نهایی کردن کمی زمان و انرژی می بره
ولی برای آدمایی مثه من که خیلی کار دیگران رو قبول ندارن روش خوبیه!!(البته نه اینکه از خود راضی باشما!!ولی خب اینطوری خیالم راحتتره)
و البته باید دقت کنی
مهلتی که بهشون میگی خیلی زودتر از مهلت نهایی باشه
طوری که اگه کاری ناقص بود بتونی بهشون فرصت جبران بدی(نه اینکه خودت مجبور شی خراب کاری بقیه هم درست کنی!!)
ولی در کل همیشه مسائلو سخت تر از اون چیزی که هست نبین
هر چیزی یه راهی داره
همیشه قبل از رنجیدن از آدما کمی بهشون حق بده(حتی اگه حق با هاشون نیست)
دنیا گذراست
آدم عاقل حرص چیزای گذرا رو نمی خوره(به این فکر کن)
می دونی من قبلا اینطور بودم-حساس-زودرنج
به نظر میاد بیشتر از اینکه یه مشکل واقعا جدی و بغرنج وجود داشته باشه
این خودت هستی که داری مسائل رو بزرگ می بینی
مثلا حالا اگه خواهرت2 ساعت هم دیر تر بره حموم چی میشه؟
واقعا هیچی نمیشه
زندگیو سخت نگیر
گاهی مسائل پیش پا افتاده رو اگه خیلی بهش گیر بدی برات میشن یه طوفان که می تونه تمام زندگیتو و اعصاب و آرامشتو بهم بزنه
ببین همیشه هر وقت فکر می کنی جایی بهت ظلم میشه
اول خووب بهش فکر کن(قبل از اینکه برای خودت غصه بخوری!!)
شاید بیشتر از اینکه در حقت بدی شده باشه
خودت اینطور احساس می کنی
دوم اینکه
حتی اگر واقعا احساس می کنی اینطور برخوردای اطرافیانت برات زیاد جالب نیست
سعی کن بهشون کم توجه شی
یعنی کارایی که رو اعصابته رو نبین
راحت از کنارش رد شو
نه اینکه بشین هی تجزیه تحلیلش کن
و بعد برای خودت احساس غم درست کن!!
درباره اعضای خونوادت سعی کن حرف دلت رو بگی با ملایمت و یا بقول آقا هادی با شوخی
هیچ کس به اندازه پدر و مادر تو این دنیا خیر خواه تونیست
پس اگر حرفیو میبینی مادرت زده به دلت ننشسته
اگه می تونی در باره اش باهاش صحبت کن
اگه می تونی نادیده بگیر
بذار به حساب اون همه لطف و عشقی که بهت دارن
ولی درباره کارهای گروهی با دوستات
راستش منم زیاد این مشکلو داشتم
ولی حلش کردم
شاید از کل دانشگاه فقط اوایلش این موضوع برام وجود داشت
ولی به مرور حلش کردم
و الان برا خودم یه پا استادم تو مدیریت کارای گروهی
کمی ابهت داشته باشه!
من با دوستای جون جونی و صمیمیم هم وقتی داریم روی پروژه کار می کنیم شوخی ندارم
نه اینکه با جنگ و دعوا و...
نه
ولی خب اونام می دونن دیگه که من چه مدلی ام
من لیست کارا رو می نویسم
و تقسیم می کنم بین افراد
مهلت تحویل هم می دم بهشون
چون خودم قراره در نهایت کارو جمع کنم
کاری که باید انجام بدم قطعا کم تره
این کار جمع کردن و نهایی کردن کمی زمان و انرژی می بره
ولی برای آدمایی مثه من که خیلی کار دیگران رو قبول ندارن روش خوبیه!!(البته نه اینکه از خود راضی باشما!!ولی خب اینطوری خیالم راحتتره)
و البته باید دقت کنی
مهلتی که بهشون میگی خیلی زودتر از مهلت نهایی باشه
طوری که اگه کاری ناقص بود بتونی بهشون فرصت جبران بدی(نه اینکه خودت مجبور شی خراب کاری بقیه هم درست کنی!!)
ولی در کل همیشه مسائلو سخت تر از اون چیزی که هست نبین
هر چیزی یه راهی داره
همیشه قبل از رنجیدن از آدما کمی بهشون حق بده(حتی اگه حق با هاشون نیست)
دنیا گذراست
آدم عاقل حرص چیزای گذرا رو نمی خوره(به این فکر کن)
1390 دي 28، 17:06
(1390 دي 28، 3:15)می توانم نوشته است: [ -> ]کل حرفهای شما درسته ولی اون چیزایی که گفتم مربوط به دوره راهنمایی و دبستان می شد که من به هیچ کس نگفته بودم . بعد برای کسی پیش اومد خانواده م داشتن برای طرف دل می سوزوندن و قضیه رو از خارج گود بررسی می کردن . همین امسال هم بود . منم واسشون تعریف کردم . باور کنید راست نوشتم واستون .حالا یعنی من روانی شدم ؟ علائم وسواس فکری رو که بررسی کردم از بچگی دارم . ولی بقیش رو که دارم می خونم . آره راست می گید من این طوریم . خیلی خوش حالم که اینقدر عمیق خوندید و نظر دادید . شاید بیشتر از همه به این شنیده شدن نیاز داشتم . خیلی بهتر شدم . مرسی.خدا بخواد دارم ترک می کنم . ولی با این افکار منفی و این درگیریه دائمی با خانواده خیلی سخته .به نظر شما تا ترک این مصیبت چه کار کنم ؟
سلام می توان جان
این نظره منه
این چه حرفیه روانی شدم یعنی چی!!!!!!!!!!!!
اگه شما روانی باشی منم روانیم نصف مردم تهرانم روانین چون اونام از بس تو این ترافیک و بوق و ... بودن عصبین.
به این حالت نوروتیک میگن اما حالتی که طرف بخواد آسیب فیزیکی به خودش یا دیگران یا اطرافش بزنه یا دیوونه بازی دربیار که کاملا مشهود باشه میشه سایکوتیکه که ما نیستیم که احتیاج به بستری داره اگه روانپزشک صلاح بدونه
نوروتیکو نصف تهرانیام هستن
مشکل ما خودارضاییه
کمال گرایی+خودارضایی زیاد=شکست پی در پی------>> کم شدن اعتماد به نفس-->>> افسردگی--->>>اضطراب و وسواس فکری-->>> گوشه گیری و موضوع این تاپیک اجتماعی نبودن
کمال گرایی به خودی خود بد نیست و تازه خوبه اما به شرطی که آدم کمالگرا شکست زیاد نخوره تا باعث کم شدن اعتماد به نفس و ... بشه.
پس به نظر من مشکل کار، ریشش خوداراضییه زیاده و خود خودارضایی که باید باید به طور کامل ترک شه اما کم کم و مطابق استاندارهای مسابقات کانون ترک خودمون همینجا
1390 دي 28، 23:17
مرسی از همه گی حرفهای هر سه تون درسته . مرسی ازتون . سعی می کنم آروم باشم و حس منفی به خودم راه ندم .
1390 دي 28، 23:44
(1390 دي 27، 19:30)می توانم نوشته است: [ -> ]گاهی واقعا تحمل یه چیزهایی سخته یا شاید من درست یاد نگرفتم تو زندگیم ؟ مثلا الان من می خواستم برم حموم مادرم می گه صبر کن خواهرت بره شب می خوان برن مهمونی وایستادم تا نیم ساعت - دقیق 60 دقیقه - هنوز نرفته ! فقط یه بار گفتم زودتر برو ها الان نری تو راه که می ری بیرون سرما می خوری ! چون بلد نبودم چه طور بهش بگم که ناراحت نشه . خیلی زود بهش بر می خوره . منم چون خودمو خیلی نگه می دارم تا چیزی نگم وقتی می گم بلاخره حرفمو مثل اتش فشان می شم .
بعد نیم ساعت خودمو کنترل کردم می گم ببین نیم ساعت طول کشید ها تا حالا من رفته بودم . بعد 10 دقیقه بلا خره تشریف بردن . منم اینقدر بابت هیچی نگفتن انرژیم رفته بود پاشدم اومدم اینجا .
کلا با گفتن مسائلم مشکل دارم بزرگ ترین درد هام رو تو زندگی به کسی نگفتم . شده بعد 10 سال گفتم سر فلان اتفاق من ناراحت شدم و خونواده هم گفتن بابا تو چه صبری داری . صبر نیست اصلا باهشون نزدیک نیستم که تعریف کنم . اگرم یه چیزی رو تعریف کنم از توش یه حرفی در میارن واسم . مثلا مامانم خودش می گفت خونه نمی ای برو خونه دوستات تنها نمون خوابگاه . بعد که رفتم می گه می توانم بدون اجازه من رفته خونه دوستش که منم نمی شناسمش ! بدبختی اینه که این حرفها رو به خودم نگفته به خواهرام گفته . از دست خودم عصبانیم . این مسئله باعث شده همه ازم سواری بگیرن اخرشم بگن می توانم اخلاقش بده .
فکر کن تو گروه بندی های درسی همه کارا رو من انجام می دم اخرش که می گم بابا بیاین شمام هم کاری کنین می شم بده ! تازه دو قرت و نیم شون هم باقیه .
فک کن یکی از کل پروزه فقط چند صفحه تایپ کرده . من بیشتر تایپ کردم عکس ها رو همه شو درست کردم . فکر کردم - مگه اصل کاری فکر نیست ؟- و کل مطالب رو تو چک نویس من نوشتم . اخر می گه وجبی ام که اندازه بگیری می توانم به اندازه من کار کرده ! دمش گرم .
چرا چون من نمی تونم وادارش کنم که کار کنه .
البته قبلا این طور نبودم 2 سال اول دانشگاه تو کارای علمی که جمع می شدیم بچه ها منو سرپرست گروه می کردن وقتی کار خصوصی هم داشتن مثل حرف زدن با استاد یا وقتی می خواستن برن از پسرا چیزی بخوان یا جشن های دانشگاه و خوابگاه - کارای تزیین و اینها - یا کار 3030 کنن می اومدن دنبال من . شاید عصبیتم یه ریشه ای داره که من نمی دونم ؟ بچه گی هم من همیشه مسئولیت ها رو به عهده می گرفتم مادرم می گفت تو از خواهرات بزرگتری - اونا 3 و 6 سال از من بزرگترن - ولی تا جایی که یادمه دعوا نمی کردم با کسی ...
حالا به نظر شما چرا این طور شدم ؟ چه کار کنم ؟
اینو زده بودم تو تاپیک خود کاوی فکر کنم باید اینجا می زدم .
منم از این مشکلا دارم می توانم خانوم
این جوری حس می کنم که اگه همون رفتار خیلی از اطرافیانم و با خودشون کنم ناراحت می شن
به خاطر همینه که خیلی وقتا جلوی حرفام و میگیرم و سکوت می کنم چرا که مطمئنم صد در صد اگه به طرف مقابلم چیزی بگم ناراحت می شه.ولی خودمم نمی تونم بی تفاوت باشم و بگذرم به خاطر همین منم سعی می کنم خودم و ازش جدا کنم