نقل قول: برا چی سعدی میخونی و روش فکر میکنی؟ توی کتابش دنبال چی هستی؟
سلام و درود مجدد
خب داداش ، بگیم چرا شروع کردم به سعدی خوندن ؟
کلا طی یه سری رویداد ها به عرفان و معرفت علاقه مند شدم
سعی کردم از اُدَبا و عُرَفا کتاب بخونم
اندکی از مثنوی معنوی خوندم ، سنگین بود برام
یه کتاب بود اسمش عرفان مولانا بود ، اونو خوندم ، بیشتر علاقه مند شدم . مخصوصاً حکایات آموزنده که مفاهیم و روشهای شگفتی برای ی زندگی بهتر داشت .
اما گلستان ، خیلی نکات جالب و آموزنده ای توی حکایاتش دیدم پراکنده ، همونطور که مولانا هم حکایات شگفت انگیزی داشت . رفتم سراغ گلستان یه نسخه که لغات سخت رو معنی کرده و اشعار سختش رو نیز .
رفتم گرفتمش ، و نشستم پی پیدا کردن نکته جدید ، نقد روش زندگیم ، و سنجیدن نظرات و بیانات سعدی با منطق خودم و عرف .
بنظرم نکات خیلی جالبی داره ، ولی بعضی جاها هم منتقدشم .
ولی برایندش از نظر من کتاب پر بار و مثبتیه
اصلا همین دیباچه گلستان ، آدمو میبره یه دنیا دیگه
چهارتا حکایت هم خدمتت :
دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ
مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.
در برابر چو گوسپند سلیم
در قفا همچو گرگ مردم خوار
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدا بینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.
نگویند از سر بازیچه حرفی
کزان پندی نگیرد صاحب هوش
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخواند آیدش بازیچه در گوش
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه میگویی؟ گفت:
شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کاو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
روح آدم رو جلا میدن