کانون

نسخه‌ی کامل: عاشقانه های خداوند
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
اره اینم یه نوع نوووشته عاشقــــــــانست براااااااااااااا ی خدای همیشه مهربون

در هیاهوی زندگی دریافتم

چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت

در حالی که گویی ایستاده بودم

و چه غصه هایی که سپیدی موهایم را حاصل شد

در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود

دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود

و اگر نه نمی شود

به همین سادگی
آنان که پاره هایی از روح خود را؛

برای التیام به دیگران می بخشند؛

از همه بیشتر به خدا شبیه اند ...!53258zu2qvp1d9v
خدایا.......

" تو "
آن مشترک مورد نظری هستی
که همیشه در دسترسی!Khansariha (18)
.

 الهی! 
 
 ضعیفان را پناهی

 قاصدان را بر سر راهی 

 مؤمنان را گواهی 

 چه عزیز است آنکس که تو خواهی ...


 ( خواجه عبدالله انصاری )




 53
خدای مهربانی‌ های بی‌ بهانه ،
همیشه جایی در حوالی دلتنگی‌ های من ،
جاری می‌شوی ...
جاری می‌شوی در ابری ِ چشمانم ،
و می‌باری آنقدر تا زلال شوم ،
می‌ باری آنقدر که آسمانی شود هوای دلم ،
آنقدر که با همه ی روحم حس کنم
داشتن ِ تــــو
می‌ارزد به همه ی نداشتن‌ های دنیا ...
می‌ارزد ...53258zu2qvp1d9vTears




هشیار باش ، خلقت عالم ز بهر توست

غیر از خدا ، هر آنچه که خواهی ، شکست توست !
خداي خوب من

من از تو یاد گرفتم همه را دوست بدارم

من از تو یاد گرفتم همه انسان ها بسی با ارزشند

و همه بر عالم نقشی از خود می زنند

من از تو یاد گرفتم اگر بدی هست ، نور نیکی بسی گسترده تر است

من از تو ياد گرفتم بدی هاي ديگران را قاب دیوار نکنم
و خوبی ها را به زیر خاک

خداي خوب من

تو همانی که تار و پود بخشش را با حوصله بافته ای
وبه همه فرصت دوباره و دوباره ميدهي

من از تو ياد گرفتم بخشش ديگران را

من از تو یاد گرفتم به تک تک موجودات عالم خلقت
بدون هيچ تفاوتي ، عاشقانه عشق بورزم
ای هستِ هستی از تو و هستی ما زتو

دستان ما بگیر ، نداریم غیر تو....
:22:53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v:22:
خدا در هر لحظه امتحانت می کند

با خنده در امتحان شرکت کن

خیلی قشنگ است که او تو را لایق امتحان می داند


اما شتاب نکن

زیرا هر چه شتاب کنی ، هدفها دورتر می شوند

کسی که صبورانه سفر کند ، زودتر می رسد .53258zu2qvp1d9v
.

 یا رب!

دلِ پاک و جانِ آگاهم ده 

 آهِ شب و گریه ی سحرگاهم ده 

 در راه خود اول ز خودم بی خود کن 

 بی خود چو شدم زخود به خود راهم ده ... 



( خواجه عبدالله انصاری )



53
تاریخ مرا در محک امتحان قرار داده است،

می‌خواهد فداکاری مرا بسنجد، می‌خواهد شجاعت مرا بیازماید

خدایا!

تو را شکر می‌کنم که با فقر آشنایم کردی تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم

خدایا!
هدایتم کن، چرا که می‌دانم گمراهی چه بلای خطرناکی است.

خدایا!
هدایتم کن که ظلم نکنم، زیرا می‌دانم ظلم گناه نابخشودنی است.

خدایا!
نگذار دروغ بگویم زیرا دروغ گناه کثیفی است.

خدایا!

ارشادم کن که بی‌انصافی نکنم زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد 

خدایا!
راهنمایم باش تا حق کسی ضایع نکنم که بی‌احترامی به یک انسان همانا کفر به خدای بزرگ است



سخنان دکتر چمران..53
پروردگارا تو تکراری ترین

” حضور ” روزگار منی


و من عجیب ؛ به آغوش تو

از آن سوی فاصله ها
خو گرفته ام
خداوندا:

تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
 
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

دلم بین امید و نا امیدی میزند پرسه

می کند فریاد ، میشود خسته

مرا تنها نگذار خدا...


53
ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﻲ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﺑﺮﻫﺎ
ﻣﺜﻞ ﻗﺼﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻗﺼﻪ ﻫﺎ
ﺧﺸﺘﻲ ﺍﺯ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺧﺸﺘﻲ ﺍﺯ ﻃﻼ
ﭘﺎﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺮﺟﺶ ﺍﺯ ﻋﺎﺝ ﻭ ﺑﻠﻮﺭ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﺗﺨﺘﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ
ﻣﺎﻩ ﺑﺮﻑ ﮐﻮﭼﻤﻲ ﺍﺯ ﺗﺎﺝ ﺍﻭ
ﻫﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ، ﭘﻮﻟﮑﻲ ﺍﺯ ﺗﺎﺝ ﺍﻭ
ﺍﻃﻠﺲ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺍﻭ، ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﻧﻘﺶ ﺭﻭﻱ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻭ، ﮐﻬﮑﺸﺎﻥ
ﺭﻋﺪﻭ ﺑﺮﻕ ﺷﺐ، ﻃﻨﻴﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ
ﺳﻴﻞ ﻭ ﻃﻮﻗﺎﻥ، ﻧﻌﺮﻩ ﺗﻮﻓﻨﺪﻩ ﺍﺵ
ﺩﮐﻤﻪ ﻱ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺍﻭ، ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﺑﺮﻕ ﺗﻴﻎ ﺧﻨﺠﺮ ﺍﻭ ﻣﻬﺘﺎﺏ
ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺟﺎﻱ ﺍﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﻧﻴﺴﺖ
ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺭﺍﻩ ﻧﻴﺴﺖ
ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺩﻟﮕﻴﺮ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺍﻳﻦ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﻮﺩ
ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﺑﻲ ﺭﺣﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ
ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺯﻳﺒﺎ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﻫﻴﭻ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺪﺍ
ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ، ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ، ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎ
ﺯﻭﺩ ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ
ﭘﺮﺱ ﻭﺟﻮ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻭ ﮐﺎﺭﻱ ﺧﺪﺍﺳﺖ

ﻫﺮﭼﻪ ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻲ، ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺁﺗﺶ ﺍﺳﺖ
ﺁﺏ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺭﺩﻱ، ﻋﺬﺍﻳﺶ ﺁﺗﺶ ﺍﺳﺖ
ﺗﺎ ﺑﺒﻨﺪﻱ ﭼﺸﻢ، ﮐﻮﺭﺕ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ
ﺗﺎ ﺷﺪﻱ ﻧﺰﺩﻳﮏ، ﺩﻭﺭﺕ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ
ﮐﺞ ﮔﺸﻮﺩﻱ ﺩﺳﺖ، ﺳﻨﮕﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ
ﮐﺞ ﻧﻬﺎﺩﻱ ﭘﺎﻱ، ﻟﻨﮕﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ
ﺑﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻗﺼﻪ، ﺩﻟﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ
ﺧﻮﺍﺏ ﻫﺎﻳﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﻮ ﻭ ﻏﻮﻝ ﺑﻮﺩ
ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﻏﺮﻕ ﺁﺗﺸﻢ
ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺍﮊﺩﻫﺎﻱ ﺳﺮﮐﺸﻢ
ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺍﮊﺩﻫﺎﻱ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ
ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﺯ ﺁﺗﺸﻴﻦ
ﻣﺤﻮ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻧﻌﺮﻫﺎﻳﻢ، ﺑﻲ ﺻﺪﺍ
ﺩﺭ ﻃﻨﻴﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺧﺸﻢ ﺧﺪﺍ
ﻧﻴﺖ ﻣﻦ، ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻋﺎ
ﺗﺮﺱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﺧﺪﺍ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻲ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﻮﺩ
ﻣﺜﻞ ﺍﺯ ﺑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻳﮏ ﺩﺭﺱ ﺑﻮﺩ
ﻣﺜﻞ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﻫﻨﺪﺳﻪ
ﻣﺜﻞ ﺗﻨﺒﻴﻪ ﻣﺪﻳﺮ ﻣﺪﺭﺳﻪ
ﺗﻠﺦ، ﻣﺜﻞ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﻲ ﺣﻮﺻﻠﻪ
ﺳﺨﺖ، ﻣﺜﻞ ﺣﻞ ﺻﺪﻫﺎ ﻣﺴﺌﻠﻪ
ﻣﺜﻞ ﺗﮑﻠﻴﻒ ﺭﻳﺎﺿﻲ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ
ﻣﺜﻞ ﺻﺮﻑ ﻓﻌﻞ ﻣﺎﺿﻲ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺷﺐ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻳﮏ ﺳﻔﺮ
ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺭﺍﻩ، ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﺩﻳﺪﻡ، ﺧﻮﺏ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ
ﺯﻭﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﭘﺪﺭ، ﺍﻳﻨﺠﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﮔﻔﺖ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻱ ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺖ : ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﻧﺪ
ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻱ ﺧﻠﻮﺕ، ﻧﻤﺎﺯ ﺳﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﺑﺎ ﻭﺿﻮﻳﻲ، ﺩﺳﺖ ﻭ ﺭﻭﻳﻲ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ، ﮔﻔﺘﮕﻮﻳﻲ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩ
ﮔﻔﺘﻤﺶ، ﭘﺲ ﺁﻥ ﺧﺪﺍﻱ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ؟ ﺍﻳﻨﺠﺎ، ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻱ، ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﺍﻭ ﺑﻲ ﺭﻳﺎﺳﺖ
ﻓﺮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﺍﺯ ﮔﻠﻴﻢ ﻭ ﺑﻮﺭﻳﺎﺳﺖ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﻲ ﮐﻴﻨﻪ ﺍﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﻧﻮﺭﻱ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺍﺳﺖ
ﻋﺎﺩﺕ ﺍﻭ ﻧﻴﺴﺖ ﺧﺸﻢ ﻭ ﺩﺷﻤﻨﻲ
ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﻧﻮﺭ ﻭ ﻧﺸﺎﻧﺶ ﺭﻭﺷﻨﻲ
ﺧﺸﻢ ﻧﺎﻣﻲ ﺍﺯ ﻧﺸﺎﻧﻲ ﻫﺎﻱ ﺍﻭﺳﺖ
ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺍﺯ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﻫﺎﻱ ﺍﻭﺳﺖ
ﻗﻬﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﺘﻲ، ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﻗﻬﺮ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺩﻭﺳﺘﻲ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ، ﻣﻌﻨﻲ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ
ﻗﻬﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻨﻲ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ
ﻫﻴﭽﮑﺲ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﺧﻮﺩ، ﻗﻬﺮ ﻧﻴﺴﺖ
ﻗﻬﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﺳﺖ
ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﺧﺪﺍﻳﻢ، ﺍﻳﻦ ﺧﺪﺍﺳﺖ
ﺍﻳﻦ ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
ﺩﻭﺳﺘﻲ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﻳﮑﺘﺮ
ﺁﻥ ﺧﺪﺍﻱ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﺮﺩ
ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ ﺑﺮﺩ
ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺧﻴﺎﻝ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﺣﺒﺎﺑﻲ، ﻧﻘﺶ ﺭﻭﻱ ﺁﺏ ﺑﻮﺩ

ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ، ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﺍ
ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ، ﺩﻭﺳﺖ، ﭘﺎﮎ ﻭ ﺑﻲ ﺭﻳﺎ
ﺳﻔﺮﻩ ﻱ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ
ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﮔﻞ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﺻﺎﻑ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ، ﻣﺜﻞ ﺑﻠﺒﻞ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﭼﮑﻪ ﭼﮑﻪ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍﺯ ﮔﻔﺖ
ﺑﺎ ﺩﻭ ﻗﻄﺮﻩ، ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺭﺍﺯ ﮔﻔﺖ
ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﻤﻴﻤﻲ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﺼﻨﻴﻔﻲ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﺑﺎ ﺍﻟﻔﺒﺎﻱ ﺳﮑﻮﺕ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﻣﺜﻞ ﻋﻠﻒ ﻫﺎ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻧﻲ ﺑﻲ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﮔﻔﺖ
ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺷﻌﺮﻱ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﮔﻔﺖ
ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ:
ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﻲ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ…
گاهی هم
نه برای اینکه، دنبال ازدیاد نعمتیم
نه برای این‌که نشان دهیم آدم قدرشناسی هستیم
نه از ترس
نه از روی عادت
نه برای دل خودمان
و نه به هیچ‌خاطر دیگر


تنها برای خاطر دلِ خدا
بگوییم:

خدایا شکرت .....
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29