کانون

نسخه‌ی کامل: عاشقانه های خداوند
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم


الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم


بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم


بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم


بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم


تا کهکشان ، تا بی نشان ، بازو به بازویت دهم
با همزمانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم


ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم


بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟


فریدون مشیری
زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دار السلام رفت
(حافظ)
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند

دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند

چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند

یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند

در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

شیخ بهایی
تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز
در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز

من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم
از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز

تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز

هشیاریم افتاد به فردای قیامت
زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز

صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا
این ژندهٔ پر بخیه که پوشیده‌ام امروز

افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی
شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز

بر باد دهد توبهٔ صد همچو بهائی
آن طرهٔ طرار که من دیده‌ام امروز



شیخ بهایی
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل

جلوه کنان می‌روی و باز می‌آیی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل

هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خدای دلایل

قصه لیلی مخوان و غصه مجنون
عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل

نام تو می‌رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل

پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه مانع است و نه حایل

گو همه شهرم نگه کنند و ببینند
دست در آغوش یار کرده حمایل

دور به آخر رسید و عمر به پایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل

گر تو برانی کسم شفیع نباشد
ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل

با که نگفتم حکایت غم عشقت
این همه گفتیم و حل نگشت مسائل

سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار
عشق بچربید بر فنون فضایل

                                        سعدی شیرازی
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست


به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست


ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست


اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست


به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست


به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست


اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست


حافظ شیرازی
چشــم فـروبسته اگـــر وا کنـــی
در تـــو بـــود هـــر چـــه تمنـا کنـــی
عـــافیت از غیــر نصیـــب تـــو نیســـت
غیـــر تـــو ای خستــه طبیب تــو نیست
از تـــــو بــــــود راحــــــت بـیـمــــــــار تـــــو
نیســت بـــــه غیــــــر از تـــــو پــرستــار تــــو
همـــــدم خــــود شـــو کـــــه حبیـــب خـودی
چـــــاره خـــود کـــــن کـــــه طبیـــب خـــودی
غیــــــر کـــــــه غــافــــــل ز دل زار تســــــــت
بــــی خبـــــــر از مصلحــــت کــــــار تســــت
بــــــر حــــذر از مصلحـــت انــدیش بــاش
مصلحـــت انــدیــش دل خویـــش باش
چشم بصیــــــرت نگـشـایــی چـــرا؟
بی خبر از خویـش چرایی چرا؟...

رهی معیری
راهــــی به خـــــــدا دارد  خلوتــــــگه  تنـــهایی ----- آنجا که روی از خود آنجا که به خود آیــــــــی
هر جا که ســـــــری بردم در پــرده تو را دیــــدم ----- تو پرده نشـــــــینی و من هـرزه ی هر جایی
بیدار تو تا بـــــودم رویـــــــای تو مـــــــی دیــــدم ----- بیدار کن از خـــــوابم ای شــــــــــاهد رویایی
از چشم تو می خیزد هنگامه ی ســــر مستی ----- وز زلف تو می زایــــد انگیزه ی شــــــــیدایی
هر نقش نگارینــت چــون منظره ی خورشـــــید ----- مجموعه ی لطف است و منظومه ی زیبایی
چشمی که تماشاگر دز حسن تو باشد نیست ----- در عشق نمی گنجد این حسن تماشـــایی

 شهریار
متن شعر آهنگ جدید پالت باند صد بار

من تا نگاهم بر روی تو افتاد شب معجزه ای شد که در چشم تو رخ داد
خورشید درخشید به دریای تو تابید دریا صدایی شد به آواز من افتاد

صد بار اگر افتادم از پا ننشستم صد شب غم آمد ولی من نشکستم
من در پی شهر تو صد بار دویدم تو جایزه ای شد که جهان داد به دستم

ای ماه فروزان و ای خسرو خوبان آن شعله ی جان بردار غمها را بسوزان
ای شادی جان من ای دلبر و دلدار فردا از آن ماست تقدیر بگردان



ای چشمه ی جوشانم ای باغ بهارم جز بستنِ دل با تو که من چاره ندارم
هم راز منو هم سفرم باش که با تو همراه تو بر سایه ی شب دل نسپارم

صد بار تو را دیدم صد بار شنیدم شیرین تر از این درد به عمرم نچشیدم
من با تو قراریست که از آغاز نهادیم تو عهد شکستی ولی من نبریدم

ای ماه فروزان و ای خسرو خوبان آن شعله ی جان بردار غمها را بسوزان
ای شادی جان من ای دلبر و دلدار فردا از آن ماست تقدیر بگردان


53
به سوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد
                                 کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمی‌افتد

منم مرغی که جز در خلوت شبها نمی‌نالد
                                 منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمی‌افتد

ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
                                 نگاه من به چشم آن سهی بالا نمی‌افتد

به پای گلبنی جان داده‌ام اما نمی‌دانم
                                 که می‌افتد به خاکم سایهٔ گل یا نمی‌افتد

رود هر ذرهٔ خاکم به دنبال پریرویی
                                 غبار من به صحرای طلب از پا نمی‌افتد

مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او
                                 پسند خاطر مشکل پسند ما نمی‌افتد

تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی
                                 کمند آرزو برجان من تنها نمی‌افتد

نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
                                 رهی دامان این دولت به دست ما نمی‌افتد


رهی معیری
دل چو بستم بخدا حسبی الله و کفی
نروم سوی سوی حسبی الله و کفی

تن من خاک رهش دل من جلوه گهش
سرو جانم بفدا حسبی الله و کفی

او چو دردی دهدم یا که داغی نهدم
نبرم نام دوا حسبی الله و کفی

همه نورست و ضیا همه رویست و صفا
همه مهرست و وفاحسبی الله و کفی

او کند مهر و وفا من کنم جور و جفا
من مرض اوست شفا حسبی الله و کفی

گر بخواند بدوم ور براند نروم
چون توان رفت کجا حسبی الله و کفی

فیض ازین گونه بگوی در غم دوست بموی
ورد جان ساز دلا حسبی الله و کفی


فیض کاشانی
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید

در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه مهر تو شنید

چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید

در سینه سردم، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست

اردلان سرافراز
 
به نابودی کشوندیم تا بدونم ، همه بود و نبود من تو بودی 
بدونم(بی تو تنهام)هرچی باشم،بی تو هیچم ، بدونم فرصت بودن تو بودی
 
 
همه دنیا بخواد و تو بگی نه ،نخواد و تو بگی آره ، تمومه
همین که اول و آخر تو هستی ، به محتاج تو ، محتاجی حرومه
 
 
پریشون چه چیزا که نبودم ، دیگه میخوام پریشون تو باشم
تویی که زندگیمو آبرومو ، باید هر لحظه مدیون تو باشم
 
 
فقط تو می تونی کاری کنی که، دلم از این همه حسرت جدا شه
به تنهاییت قسم تنهای تنهام ، اگه دستم تو دست تو نباشه


افشین یداللهی
به خدا گفتم : 《بیا دنیا رو قسمت کنیم !》
آسمون واسه من ابراش مالِ تو،
دریا مالِ من موجاش مالِ تو،
ماه برای من خورشید برای تو،

خدا خندید و گفت :
تو بندگی کن ، همه دنیا مالِ تو... من هم مالِ تو!
(1399 خرداد 24، 17:28)ارادتمند شهدا نوشته است: [ -> ]به خدا گفتم : 《بیا دنیا رو قسمت کنیم !》
آسمون واسه من ابراش مالِ تو،
دریا مالِ من موجاش مالِ تو،
ماه برای من خورشید برای تو،

خدا خندید و گفت :
تو بندگی کن ، همه دنیا مالِ تو... من هم مالِ تو!

خدای من  17
وااااو 
چ جمله عالی و بینظیری 
خیلی عالی بود 
بد نیست یک جمله بنویسم
نقل قول: خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم 

که تو در عرش کبیریایی خود نداری !!!!

من چون تویی دارم.
و تو چون خود نداری .
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29