قبلی: من قبلا جواب دادم ببخشید باید سوال خودم رو بپرسم....مدتی هم از سوال میگذره ...
سوال : دوستان کانونی من!.....
از اینکه یک بار برم و یک بار بیام و دوباره سلام کنم و یه بار خدا حافظی ،اصلا خوشم نمیاد ...چون واقعا این شخصیت من نیست که بخوام از این کارا بکنم اما این بار به خاطر مشکلی که واسم پیش اومد ، مجبورا دوباره به کانون اومدم تا سوالم رو بپرپسم....البته سوال نیست یه جور مشورته.....از همتون درخواست دارم کمک فکری من باشید .....چون توی زندگیم فقط به خانواده م اعتماد دارم در درجه اول و بعدش به شما دوستان کانونی که بتونم باهاتون مشورت کنم(خانوادمم الان توی مسافرتن تا برگردن میخوام خودم در درجه ی اول با همفکری شما یه مقدار سنجیده تر حرفامو بزنم!)........پس لطفا همراهیم کنید........از همتون توقع دارم که همفکری کنید حتی شده در حد یک جمله!.......درخواست دارم از:
abtin , aliunknown , alpha2 , bandeKhoda , dai reza, Deril , donya_a , drift , hefazat , hunter1 , JJ_D10 , m12 , Maryam.595 , meep , mohammadhossein, mojgan , nasim021 , Queen, sabour , sadaf1 , sanctity , soheil70 , ^علی^ , امیر علی مردی , انگیزه پاکی , تـــواب , جناب خان , حورا , دختر خورشید , دریا جون , , دیوار , روزبه , زینبی , سحرجون , سرباز گناه کار, شادبانو , شازده کوچولو, صادقین, عاشق فاطمه زهرا, مهدییار , می توانم, هستی۷۰ , همایون2017 , همساده , پارادایس , پشتکار, یوسف
.....................................................
یه مقدار شرح حالمو زندگیمو بگم!....
من 25 سالمه. و تهران زندگی میکنم.....از نظر درآمد صفرم!....چندین ساله پشت کنکورم مثلا برای پزشکی ( البته میدونم کسی که توی این سن نتونسته راه خودشو بره و توی هدفش ثابت قدم نبوده ونتونسته به هدفش برسه زیاد آدم مطمئنی نیست اما به رووم نیارین!...خواهشا
)....دو ساله با دختری آشنا شدم از شهر دیگه( اصفهان)!....اینجا(تهران) دانشجوئه میبینمش!...تا حالا هم هیچ رابطه ای بدی یا خارج از عرفی بینمون نبوده....نه من خواستم نه اون خواسته ....میخوام بگم که نهایت ادب و احترام رو رعایت میکنیم......حالا خانواده ی خودمم بگم اینکه:.خانواده ی منم از نظر مالی نمیتونن پشتیبانیم بکنن برای ازدواج!....البته نهایتا یه خرج عروسی رو بتونن کمکم کنن!.....در مورد کنکور هم بگم که امسال بازم با این شرایطم احتمالش کمه که بتونم پزشک بشم!....( من آیندمو و آرزوهامو روی پزشک شدنم میدونم....البته میدونم تا امروز کوتاهی کردم اما چه کنم! مغزم و دست و دلم به هیچ کاری نمیره به جز اینکه بخوام پزشکی بخونم! و میدونمم که کوتاهی کردم و ابدا قابل توجیه نیست کارم!......البته درشرایط من بهترین راهه که بتونم زندگی بهتری از نظر مادی و اجتماعی داشته باشم!...که فعلا دور از منه و دور از تلاش کردن من!)
از اینا که بگذریم باید بگم که من این دختر روخیلی دوست دارم( نه عشق!..چون به نظرم عشق چیزی نیست جز دوست داشتن خیلی زیاد!!...که من فکر میکنم میتونم خیلی زیاد دوستش داشتم باشم ...ولو کماکان خیلی دوستش دارم...) به همین خاطرم مطمئنم که میتونم بیشتر از همیشه هم دوستش داشته باشم!....نقاط مثبتی داره که برام قابل احترامه و با ارزش!..........
درکل میخوام بگم که میخوامش!
این دختر هم از دوسال پیش تا حالا نزدیک به پنج تا خواستگار رو رد میکنه!( خودم بهش گفته بودم که اگه خواستگار خوب برات اومد رد نکن !...با اینکه دوستش داشتم و دارم اما نمیخواستم خودشو به خاطر بی عرضگی من اسیر کنه!)....این دو سال هم نمیدونستم چرا رد میکنه!...هر دفعه هم یه ایرادی از خاستگارا میگرفت و ردشون میکرد!...
یه مقدار هم از وضع مالی و زندگی این دختر هم بگم: خانواده ای نسبتا مرفه هستن....در حدی که پدرش میتونه دست سه چهار تا آدم مثل منو بگیره از سطح صفر کمکشون کنه که برای خودشون وارد بازار بشن!..و نون حلال به دست بیارن!
البته اینم بگم که من آدمی هستم که همیشه دوست داشتم خودم تمامی زندگی رو برای کسی که میخوام جور کنم و روی پای خودم وایسم!.....اما هیچ وقت فکر نمیکردم این روز هم بیاد که مجبور بشم روی کس دیگه ای به جز خودم حساب باز کنم!>....ولو هنوزم که هنوزه مشکلم همینه و ابدا نمیتونم قبول کنم که کسی زیر پروبالمو بگیره!.....دوست دارم اگه به اوج هم برسم، همه ش از اراده ی خودم باشه( که متاسفانه تا به حال عکسشو به خودم ثابت کردم!...از نظر اراده ی کار کردن به طور ثابت! و از نظر تحصیلی !منظورمه!)....
خلاصه ی کلام اینکه : این دختر دیشب بهم میگه که رفته به باباش گفته که من آرش رو ( که من باشم!) دوست دارم و به خاطر این خواستگارامو رد کردم!....و بهشم گفته که من (آرش)از نظر مادی صفر صفرم!.....باباشم بهش گفته بهش بگو(یعنی به آرش! که من باشم!) قدم جلو بزاره خودم(یعنی پدر خانوم آینده م!) زیر پرو بالشو میگیرم ، ....( به گفته ی همین دختر خانوم باباش گفته : براش مغازه میگیرم توی بازار کار کنه!....جهیزیه هم که با عروسه!.....خونه هم میگیره برامون !....)... البته این ناگریزه که بعد از ازدواج حتما باید برم توی اصفهان !!!...............حالا با این تواصیف به نظرتون من با این شرایط اگه قبول کنم( که دلم راضی نیست به همون دلایلی که گفتم! ، ) ، احیانا به نظرشما من همسرگرفتم یا شوهر کردم!؟....( شاید خنده دار باشه حرفی که گفتم اما من جدی گفتم ..).....اصلا به نظرتون من باید چه چیزا هایی بهش بگم!....یا اینکه هر چی که میدونید رو بهم بگید و ازم سوال هم بکنید!...چون بدجور دارم اذیت میشم و کسی نیست حرفامو بهش بزنم!.....من این دختر رو دوست دارم و میخوام باهاش زندگی بکنم اما من هیچی از نظر مادی و اجتماعی ندارم! و اصلا هم دوست ندارم به کسی غیر خودم ،تکیه کنم!).....( شاید امروز این دختر منو دوست داشته باشه و پدرشم به خاطر دخترش بخواد این کارارو بکنه اما برای یه پسر به نظر من یه جور خفته!.......یه جور ناتوانیه!........میدونم شاید بعضیها بگن چه آدم خوش شانیسه که کسی داره اینطور باهاش تا میکنه و میخواد کمکش کنه!...اما دوستان قضیه یه عمر زندگیه!...من الان به این دختر چی بگم!؟؟.....البته بهشم گفتم که باید با خونوادم صحبت کنم و نتیجه ی نهایی رو پدرم تعیین میکنه!....( البته من بچه بابایی نیستم فقط حرف پدرم برام باارزشه ..به تجربه هاش احترام میزارم!)......حالا شما چی میگید به من آرش!؟؟
لطفا بیاید و سوالم رو جواب بدید....از همتون پیشاپیش ممنونم.