1393 آذر 12، 21:39
1393 آذر 12، 22:54
عرفان2/ ۱۴ آبان /۲۸ روز خوب
هرگاه خداوند شمارابه لبه ی پرتگاه بردبازبه او اعتمادکن چون یاشماراازپشت خواهد گرفت یاپروازرابه شماخواهدآموخت
هرگاه خداوند شمارابه لبه ی پرتگاه بردبازبه او اعتمادکن چون یاشماراازپشت خواهد گرفت یاپروازرابه شماخواهدآموخت
1393 آذر 13، 7:36
سلامصبح همگی بخیر
دیروز گذشت با همه خوبیاش و بدیاش
امروز تازه شروع شده....
پس بیایین همکی یه روز خیلی خوب داشته باشیم :ep:
شب هم همگی اینجوری بشیم
برید اینجا یکم حالتون عوض شه
خدایا شکرت
دیروز گذشت با همه خوبیاش و بدیاش
امروز تازه شروع شده....
پس بیایین همکی یه روز خیلی خوب داشته باشیم :ep:
شب هم همگی اینجوری بشیم
برید اینجا یکم حالتون عوض شه
خدایا شکرت
1393 آذر 13، 10:26
منم 20 روزم شد
1393 آذر 13، 12:20
من هم دیروز ده روزه شدم
1393 آذر 13، 12:33
سلام
, اسم من رو تو لیست انتظار بزارید دوباره برمیگردم,
شکستی رخ نداده , خودم میخوام برم ,
برخواهم گشت اگر عمری بود.
بااجازه شما,
هرکس به ریسمان محکم الهی چنگ زند , جدایی برای او نیست.
به امید بخشش گناهانمان.
, اسم من رو تو لیست انتظار بزارید دوباره برمیگردم,
شکستی رخ نداده , خودم میخوام برم ,
برخواهم گشت اگر عمری بود.
بااجازه شما,
هرکس به ریسمان محکم الهی چنگ زند , جدایی برای او نیست.
به امید بخشش گناهانمان.
1393 آذر 14، 0:46
دیگه با خ.ا.کردن نمیجنگم
بلکه باخ.ا.نکردن صلح میکنم
عرفان2 / ۱۴ آبان /۲۹ روز خوب
خداروشکر
بلکه باخ.ا.نکردن صلح میکنم
عرفان2 / ۱۴ آبان /۲۹ روز خوب
خداروشکر
1393 آذر 14، 22:54
امروز دوازدهمین روز پاکیم ولی چ روزی ...
بعد ده روزم که یک سره و بدون روز پاک سپری کردم یعنی همش روز خوب بود واقعا دیروز و امروز خیلی وسوسه شدم و همشم بخاطر ذهنمه
دیروز توی خونه بودم و تنها بودم
عصر بودو و خب وسوسه هم موقع های تنهایی خیلی بیشتر میشه و تو طی این ده روز اصلا تنهایی نداشتم و این اولین تجربه تنهاییم بود که پیش میومد که البته کم هم بود
خیلی فکرم مشغول میشد و دوباره هی خوب میشد و مبارزه کردم تا اینکه واقعا دیدم نه حال درس خوندن دارم هم تنهام و عمرا توی این موقعیت پاشم برم پای نتو این چیزا...
همین طور که نیمه لم داده بودم روی تختو فکرم شدید داغون بود یهو چشمم افتاد به قران بالای سرم
پاشدم نشستمو قرانو برداشتم و شروع کردم
حالت معمولی حتما روزی یه صفحه قرانو میخونم ولی دیروز همین که نشستم به یک صفحه اکتفا نکردم و چند صفحه ای خوندم با معانیش تا اینکه یهو به خودم اومدم دیدم واقعا حالتم تغییر کرده و اصلا دیگه اون وسوسه ها و مشغولیت ها نیست و یه کم توجه که کردم دیدم صدای اذان مغرب میادو با خوشحالی پا شدم رفتم نمازمو خوندم و روز پنج شنبه به خیر گذشت ...
اما امروز ... واقعا هر چی یاد ممیاد فقط خدا رو شکر میکنم .. همین
امروز خوب بود تا اینکه ساعت سه اینا خونواده واسه مراسم یکی از فامیل ها رفتن بیرون و چند ساعتی نبودن
این الون واریور غافل و سست قبل که همش تو این مواقع بی شک اون کار نکبت بارو انجام میداد اینبار اصلا دلش نمیخواست مث قبل شه ... به هر قیمتی که شده ...
خب چون خوب صبح خوابیده بودم اصلا خوابم نمیومد واقعا اون موقع هیچ کار خاصی هم نداشتم برا همین رو تخت خوابیدمو با گوشیم اهنگایی که دوست داشتمو گذاشتم تا از فضا خارج شم ولی مگه ادم چقدر میتونه تو مدت تنهایی زیاد با اهنگ خودشو سرگرم کنه... بالاخره اهنگ ها تموم شدو من موندم و صحنه ای که بار ها تکرار شده بود و تکرار مراتبش همش جلوی چشمم بودو همه چیش هم محیا و حاضر ...
ذهن و قلب و روحم به طور شدیدی در فشار بودو وسوسه های سنگینی داشت تهدیدم میکرد ... این اولین بار بود توی طول دوره ترک این ماجرا رو تجربه میکردم با این تفاوت که میخواستم این بار واقعا با شیطان مقابله کنم
نمیدونستم چی میشه ... فقط هر چی همش صحنه های گناهو فکرای بد و وسوسه میومد جلوی چشمم اون اخرش هم یه چیزی بود اونم اینکه پسر تو الان دوازده روزه پاکیو امروزم روز جمعست ... اصن پاک موندی تا همین امروزو تجربه کنی ... هنر نکردی اگه امروزو وسوسه شیو بشکنی ...میشی نامرد ... حیف این اسم جنگجو که رو خودت گذاشتی ... این همش اخر فکرا واسم دقیقا تکرار میشد ...
از یه طرف هم یاد افسردگی های بعد ترک میوفتادم
و از یه طرف هم ی نامردی بود میگفت :
باو ... ده روز پاک بودی ... طوری ک نی ! امروز الان میکنی این کارو بعدم دوباره توبه و عین قبل ... ده روزو دوباره میشه رفت نترس ... مشکلی نی !
الانم انرژیت زیاده خب میخوای چی کار کنی ... کار دیگه ای هم نیس بکنی ... همون ده روزم خیلی فوق العاده بوده ... برو ناراحتش نباش ...واسه اعلام وضعیت های ده روزت هم تو کانون نمیخواد خودتو صفر کنی ... ادامه بده ... کی میفهمه ... یه دروغه ... سخت نگیر زیاد
غروب جمعه داشت نزدیک و نزدیک تر میشد و منم با اون یاروئه تنها و تنها تر ...
وسوسه ها انگار اثر کرده بود ...
وسوسه ها صد در صد شده بودو همه داشت چی داشت تموم میشد ...
دیگه داشتم زانو میزدم جلوش ... تا اینکه یهو ...
یهو اشک اومد تو چشمام و سرمو بالا گرفتم و گفتم نـــــــــــــه ... نـــــــــــه ...
من این کارو نمیکنم
عرق سردی کرده بودم
فشار فوق العاده سنگین بود ... اما مقابله کردم ... بلند شدم رفتم سمت پنجره بزرگ خونمون پیشونیمو زدم به شیشه ی سرد گفتم نه .. .به خدا نه ... من اینکارو نمیکنم ... داشت اشکم در میومد ... گفتم خدا توبه ...خدا کمک ... من نمیکنم این کارو ... منو بکش ... من دیگه ادم قبل نیستمو نمیخوام باشم
اره من یه قدمیش بودم ولی اینکارو نکردم اما خدا میدونه چقدر واسه همون وسوسه ها داشتم از ناراحتی داغون میشدم ... نشستم به گریه و زاری ... خیلی خدا رو شکر کردم خیلی ... من اولین بار بود در مقابل همچین وسوسه ای قد علم میکردمو نه میگفتم ... تالا تجربه چنین نه گفتنی رو نداشتم ... هم خوشحال بودمو هم ناراحت ... بعد این چیزا بلافاصله باز هم صدای اذانو شنیدم و اصلا معطل نکردمو رفتم به نماز
خیلی نماز دلنشینی بود ... توی این نمازایی که تو دوره ترک خونده بودم میشه گفت یکی از بهتریناش بود ...
خیلی خوشحالم خیلی
خدایا شکر
من پوزشو اوردم زمین ...
من تونستم ... بعد چند سال ... من تونستم از این تنهایی سالم بیرون بیام
دیگه میخوام از تنهایی فراونی که توش قرار میگرفتمو مرتکب گناه میشدم نترسمو با یاری خدا همه این تنهایی ها رو در جهت انجام کار مثبت سپری کنم
پس ...
الــــــــــون واریور / 3 آذر / 12 روز خوب
التماس دعا ...
بعد ده روزم که یک سره و بدون روز پاک سپری کردم یعنی همش روز خوب بود واقعا دیروز و امروز خیلی وسوسه شدم و همشم بخاطر ذهنمه
دیروز توی خونه بودم و تنها بودم
عصر بودو و خب وسوسه هم موقع های تنهایی خیلی بیشتر میشه و تو طی این ده روز اصلا تنهایی نداشتم و این اولین تجربه تنهاییم بود که پیش میومد که البته کم هم بود
خیلی فکرم مشغول میشد و دوباره هی خوب میشد و مبارزه کردم تا اینکه واقعا دیدم نه حال درس خوندن دارم هم تنهام و عمرا توی این موقعیت پاشم برم پای نتو این چیزا...
همین طور که نیمه لم داده بودم روی تختو فکرم شدید داغون بود یهو چشمم افتاد به قران بالای سرم
پاشدم نشستمو قرانو برداشتم و شروع کردم
حالت معمولی حتما روزی یه صفحه قرانو میخونم ولی دیروز همین که نشستم به یک صفحه اکتفا نکردم و چند صفحه ای خوندم با معانیش تا اینکه یهو به خودم اومدم دیدم واقعا حالتم تغییر کرده و اصلا دیگه اون وسوسه ها و مشغولیت ها نیست و یه کم توجه که کردم دیدم صدای اذان مغرب میادو با خوشحالی پا شدم رفتم نمازمو خوندم و روز پنج شنبه به خیر گذشت ...
اما امروز ... واقعا هر چی یاد ممیاد فقط خدا رو شکر میکنم .. همین
امروز خوب بود تا اینکه ساعت سه اینا خونواده واسه مراسم یکی از فامیل ها رفتن بیرون و چند ساعتی نبودن
این الون واریور غافل و سست قبل که همش تو این مواقع بی شک اون کار نکبت بارو انجام میداد اینبار اصلا دلش نمیخواست مث قبل شه ... به هر قیمتی که شده ...
خب چون خوب صبح خوابیده بودم اصلا خوابم نمیومد واقعا اون موقع هیچ کار خاصی هم نداشتم برا همین رو تخت خوابیدمو با گوشیم اهنگایی که دوست داشتمو گذاشتم تا از فضا خارج شم ولی مگه ادم چقدر میتونه تو مدت تنهایی زیاد با اهنگ خودشو سرگرم کنه... بالاخره اهنگ ها تموم شدو من موندم و صحنه ای که بار ها تکرار شده بود و تکرار مراتبش همش جلوی چشمم بودو همه چیش هم محیا و حاضر ...
ذهن و قلب و روحم به طور شدیدی در فشار بودو وسوسه های سنگینی داشت تهدیدم میکرد ... این اولین بار بود توی طول دوره ترک این ماجرا رو تجربه میکردم با این تفاوت که میخواستم این بار واقعا با شیطان مقابله کنم
نمیدونستم چی میشه ... فقط هر چی همش صحنه های گناهو فکرای بد و وسوسه میومد جلوی چشمم اون اخرش هم یه چیزی بود اونم اینکه پسر تو الان دوازده روزه پاکیو امروزم روز جمعست ... اصن پاک موندی تا همین امروزو تجربه کنی ... هنر نکردی اگه امروزو وسوسه شیو بشکنی ...میشی نامرد ... حیف این اسم جنگجو که رو خودت گذاشتی ... این همش اخر فکرا واسم دقیقا تکرار میشد ...
از یه طرف هم یاد افسردگی های بعد ترک میوفتادم
و از یه طرف هم ی نامردی بود میگفت :
باو ... ده روز پاک بودی ... طوری ک نی ! امروز الان میکنی این کارو بعدم دوباره توبه و عین قبل ... ده روزو دوباره میشه رفت نترس ... مشکلی نی !
الانم انرژیت زیاده خب میخوای چی کار کنی ... کار دیگه ای هم نیس بکنی ... همون ده روزم خیلی فوق العاده بوده ... برو ناراحتش نباش ...واسه اعلام وضعیت های ده روزت هم تو کانون نمیخواد خودتو صفر کنی ... ادامه بده ... کی میفهمه ... یه دروغه ... سخت نگیر زیاد
غروب جمعه داشت نزدیک و نزدیک تر میشد و منم با اون یاروئه تنها و تنها تر ...
وسوسه ها انگار اثر کرده بود ...
وسوسه ها صد در صد شده بودو همه داشت چی داشت تموم میشد ...
دیگه داشتم زانو میزدم جلوش ... تا اینکه یهو ...
یهو اشک اومد تو چشمام و سرمو بالا گرفتم و گفتم نـــــــــــــه ... نـــــــــــه ...
من این کارو نمیکنم
عرق سردی کرده بودم
فشار فوق العاده سنگین بود ... اما مقابله کردم ... بلند شدم رفتم سمت پنجره بزرگ خونمون پیشونیمو زدم به شیشه ی سرد گفتم نه .. .به خدا نه ... من اینکارو نمیکنم ... داشت اشکم در میومد ... گفتم خدا توبه ...خدا کمک ... من نمیکنم این کارو ... منو بکش ... من دیگه ادم قبل نیستمو نمیخوام باشم
اره من یه قدمیش بودم ولی اینکارو نکردم اما خدا میدونه چقدر واسه همون وسوسه ها داشتم از ناراحتی داغون میشدم ... نشستم به گریه و زاری ... خیلی خدا رو شکر کردم خیلی ... من اولین بار بود در مقابل همچین وسوسه ای قد علم میکردمو نه میگفتم ... تالا تجربه چنین نه گفتنی رو نداشتم ... هم خوشحال بودمو هم ناراحت ... بعد این چیزا بلافاصله باز هم صدای اذانو شنیدم و اصلا معطل نکردمو رفتم به نماز
خیلی نماز دلنشینی بود ... توی این نمازایی که تو دوره ترک خونده بودم میشه گفت یکی از بهتریناش بود ...
خیلی خوشحالم خیلی
خدایا شکر
من پوزشو اوردم زمین ...
من تونستم ... بعد چند سال ... من تونستم از این تنهایی سالم بیرون بیام
دیگه میخوام از تنهایی فراونی که توش قرار میگرفتمو مرتکب گناه میشدم نترسمو با یاری خدا همه این تنهایی ها رو در جهت انجام کار مثبت سپری کنم
پس ...
الــــــــــون واریور / 3 آذر / 12 روز خوب
التماس دعا ...
1393 آذر 14، 23:24
21 روز پاکی
ان شاء الله پاکی ابدی
چند روز بعدش به سادگی شکستم. آنقدر ساده که خودم تا چند ساعت تو بهتش مونده بودم. چطور منی که فلان شب تا مرزش رفته بودم و کلی جنگیده بودم ، امشب به این راحتی ، بدون این که وسوسه شدیدی بشم و فقط شاید به خاطر سرگرم شدن ، شکستم.
نمی دونم حکمت و دلیلش چی بود؟ شاید به خاطر اون غروری بود که از پیروزی قبلی به دست آورده بودم. شایدم به خاطر این بود که فکر می کردم که کار خودم رو انجام دادم و دیگه حق دارم بشکنم. دقیقا نمی دونم.
خیلی مراقب باش دوست من.
انشاء الله که دیگه هیچوقت این عمل زشت رو انجام نمی دیم.
ان شاء الله پاکی ابدی
(1393 آذر 14، 22:54)Alone WarrioR نوشته است: [ -> ]امروز دوازدهمین روز پاکیم ولی چ روزی ...سلام ، این مقاومتتون خیلی ارزشمنده و شما نتیجه ی این مبارزه رو خواهید دید توی زندگیتون. بزرگ می شید. دیگه مثل بچه ها نیستید که هر چی دلشون بخواد را بخوان داشته باشن. یه عروسک می بینن می افتن به جون پدرشون. اما ...یادم می آد یک بار من هم همین مبارزه رو تجربه کردم. یک مبارزه سخت و با سختی و کلی التماس و خواهش از خدا تونستم ردش کنم. شاید بیش از یک ساعت درگیر بودم و خ.ا نکردم. اما می دونید چی شد؟
بعد ده روزم که یک سره و بدون روز پاک سپری کردم یعنی همش روز خوب بود واقعا دیروز و امروز خیلی وسوسه شدم و همشم بخاطر ذهنمه
دیروز توی خونه بودم و تنها بودم
عصر بودو و خب وسوسه هم موقع های تنهایی خیلی بیشتر میشه و تو طی این ده روز اصلا تنهایی نداشتم و این اولین تجربه تنهاییم بود که پیش میومد که البته کم هم بود
خیلی فکرم مشغول میشد و دوباره هی خوب میشد و مبارزه کردم تا اینکه واقعا دیدم نه حال درس خوندن دارم هم تنهام و عمرا توی این موقعیت پاشم برم پای نتو این چیزا...
همین طور که نیمه لم داده بودم روی تختو فکرم شدید داغون بود یهو چشمم افتاد به قران بالای سرم
پاشدم نشستمو قرانو برداشتم و شروع کردم
حالت معمولی حتما روزی یه صفحه قرانو میخونم ولی دیروز همین که نشستم به یک صفحه اکتفا نکردم و چند صفحه ای خوندم با معانیش تا اینکه یهو به خودم اومدم دیدم واقعا حالتم تغییر کرده و اصلا دیگه اون وسوسه ها و مشغولیت ها نیست و یه کم توجه که کردم دیدم صدای اذان مغرب میادو با خوشحالی پا شدم رفتم نمازمو خوندم و روز پنج شنبه به خیر گذشت ...
اما امروز ... واقعا هر چی یاد ممیاد فقط خدا رو شکر میکنم .. همین
امروز خوب بود تا اینکه ساعت سه اینا خونواده واسه مراسم یکی از فامیل ها رفتن بیرون و چند ساعتی نبودن
این الون واریور غافل و سست قبل که همش تو این مواقع بی شک اون کار نکبت بارو انجام میداد اینبار اصلا دلش نمیخواست مث قبل شه ... به هر قیمتی که شده ...
خب چون خوب صبح خوابیده بودم اصلا خوابم نمیومد واقعا اون موقع هیچ کار خاصی هم نداشتم برا همین رو تخت خوابیدمو با گوشیم اهنگایی که دوست داشتمو گذاشتم تا از فضا خارج شم ولی مگه ادم چقدر میتونه تو مدت تنهایی زیاد با اهنگ خودشو سرگرم کنه... بالاخره اهنگ ها تموم شدو من موندم و صحنه ای که بار ها تکرار شده بود و تکرار مراتبش همش جلوی چشمم بودو همه چیش هم محیا و حاضر ...
ذهن و قلب و روحم به طور شدیدی در فشار بودو وسوسه های سنگینی داشت تهدیدم میکرد ... این اولین بار بود توی طول دوره ترک این ماجرا رو تجربه میکردم با این تفاوت که میخواستم این بار واقعا با شیطان مقابله کنم
نمیدونستم چی میشه ... فقط هر چی همش صحنه های گناهو فکرای بد و وسوسه میومد جلوی چشمم اون اخرش هم یه چیزی بود اونم اینکه پسر تو الان دوازده روزه پاکیو امروزم روز جمعست ... اصن پاک موندی تا همین امروزو تجربه کنی ... هنر نکردی اگه امروزو وسوسه شیو بشکنی ...میشی نامرد ... حیف این اسم جنگجو که رو خودت گذاشتی ... این همش اخر فکرا واسم دقیقا تکرار میشد ...
از یه طرف هم یاد افسردگی های بعد ترک میوفتادم
و از یه طرف هم ی نامردی بود میگفت :
باو ... ده روز پاک بودی ... طوری ک نی ! امروز الان میکنی این کارو بعدم دوباره توبه و عین قبل ... ده روزو دوباره میشه رفت نترس ... مشکلی نی !
الانم انرژیت زیاده خب میخوای چی کار کنی ... کار دیگه ای هم نیس بکنی ... همون ده روزم خیلی فوق العاده بوده ... برو ناراحتش نباش ...واسه اعلام وضعیت های ده روزت هم تو کانون نمیخواد خودتو صفر کنی ... ادامه بده ... کی میفهمه ... یه دروغه ... سخت نگیر زیاد
غروب جمعه داشت نزدیک و نزدیک تر میشد و منم با اون یاروئه تنها و تنها تر ...
وسوسه ها انگار اثر کرده بود ...
وسوسه ها صد در صد شده بودو همه داشت چی داشت تموم میشد ...
دیگه داشتم زانو میزدم جلوش ... تا اینکه یهو ...
یهو اشک اومد تو چشمام و سرمو بالا گرفتم و گفتم نـــــــــــــه ... نـــــــــــه ...
من این کارو نمیکنم
عرق سردی کرده بودم
فشار فوق العاده سنگین بود ... اما مقابله کردم ... بلند شدم رفتم سمت پنجره بزرگ خونمون پیشونیمو زدم به شیشه ی سرد گفتم نه .. .به خدا نه ... من اینکارو نمیکنم ... داشت اشکم در میومد ... گفتم خدا توبه ...خدا کمک ... من نمیکنم این کارو ... منو بکش ... من دیگه ادم قبل نیستمو نمیخوام باشم
اره من یه قدمیش بودم ولی اینکارو نکردم اما خدا میدونه چقدر واسه همون وسوسه ها داشتم از ناراحتی داغون میشدم ... نشستم به گریه و زاری ... خیلی خدا رو شکر کردم خیلی ... من اولین بار بود در مقابل همچین وسوسه ای قد علم میکردمو نه میگفتم ... تالا تجربه چنین نه گفتنی رو نداشتم ... هم خوشحال بودمو هم ناراحت ... بعد این چیزا بلافاصله باز هم صدای اذانو شنیدم و اصلا معطل نکردمو رفتم به نماز
خیلی نماز دلنشینی بود ... توی این نمازایی که تو دوره ترک خونده بودم میشه گفت یکی از بهتریناش بود ...
خیلی خوشحالم خیلی
خدایا شکر
من پوزشو اوردم زمین ...
من تونستم ... بعد چند سال ... من تونستم از این تنهایی سالم بیرون بیام
دیگه میخوام از تنهایی فراونی که توش قرار میگرفتمو مرتکب گناه میشدم نترسمو با یاری خدا همه این تنهایی ها رو در جهت انجام کار مثبت سپری کنم
پس ...
الــــــــــون واریور / 3 آذر / 12 روز خوب
التماس دعا ...
چند روز بعدش به سادگی شکستم. آنقدر ساده که خودم تا چند ساعت تو بهتش مونده بودم. چطور منی که فلان شب تا مرزش رفته بودم و کلی جنگیده بودم ، امشب به این راحتی ، بدون این که وسوسه شدیدی بشم و فقط شاید به خاطر سرگرم شدن ، شکستم.
نمی دونم حکمت و دلیلش چی بود؟ شاید به خاطر اون غروری بود که از پیروزی قبلی به دست آورده بودم. شایدم به خاطر این بود که فکر می کردم که کار خودم رو انجام دادم و دیگه حق دارم بشکنم. دقیقا نمی دونم.
خیلی مراقب باش دوست من.
انشاء الله که دیگه هیچوقت این عمل زشت رو انجام نمی دیم.
1393 آذر 15، 0:48
سلام
عرفان2 /۱۴ آبان /۳۱ روز خوب
خوبیه این روزها رو مدیونه کانون وعقلی که خدا بهم داد هستم
عرفان2 /۱۴ آبان /۳۱ روز خوب
خوبیه این روزها رو مدیونه کانون وعقلی که خدا بهم داد هستم
1393 آذر 15، 12:34
سلام
گوگوری/۱۰ آبان/۳۵ روز پاک
گوگوری/۱۰ آبان/۳۵ روز پاک
1393 آذر 15، 13:22
قاصدک و سی و هفتمین روز پاکی
1393 آذر 15، 15:13
[rtl]سلام[/rtl]
[rtl]حال من خوب است[/rtl]
[rtl]ملالی نیست جزگم شدن گاه به گاه خیالی دور[/rtl]
[rtl]که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند[/rtl]
[rtl]با این همه اگه عمری باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم[/rtl]
[rtl]که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل نا ماندگار بی درمانم[/rtl]
[rtl]تا یادم نرفته بنویسم:
[/rtl]
[/rtl]
[rtl]دیشب درخوابم سال پر بارانی بود[/rtl]
[rtl]خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم[/rtl]
[rtl]دعا کردم که بیایی با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد[/rtl]
[rtl]اما دریغ که رفتن راز غریب زندگیست[/rtl]
[rtl]رفتی پیش از اینکه باران ببارد[/rtl]
[rtl]میدانم دل من همیشه پر ازهوای تازه باز نیامدن است[/rtl]
[rtl]انگار که تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است[/rtl]
[rtl]بی پرده بگویمت:[/rtl]
[rtl]میخواهم تنها بمانم، در را پشت سرت ببند
بی قرارم، میخواهم بروم، میخواهم بمانم؟[/rtl]
بی قرارم، میخواهم بروم، میخواهم بمانم؟[/rtl]
[rtl]هذیان میگویم!نمیدانم[/rtl]
[rtl]نه عزیزم،نامه ام باید کوتاه باشد[/rtl]
[rtl]ساده باشد،و بی کنایه ابهام[/rtl]
[rtl]پس از نو می نویسم:[/rtl]
[rtl]سلام[/rtl]
[rtl]حال من خوب است[/rtl]
[rtl]اما تو باور نکن![/rtl]
1393 آذر 15، 23:08
22
چی بگم؟
چی بگم؟
1393 آذر 15، 23:19
بگو :
منم 22 روز خوب دارم
منم 22 روز خوب دارم
صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 80 81 82 83 84 85 86 87 88 89 90 91 92 93 94 95 96 97 98 99 100 101 102 103 104 105 106 107 108 109 110 111 112 113 114 115 116 117 118 119 120 121 122 123 124 125 126 127 128 129 130 131 132 133 134 135 136 137 138 139 140 141 142 143 144 145 146 147 148 149 150 151 152 153 154 155 156 157 158 159 160 161 162 163 164 165 166 167 168 169 170 171 172 173 174 175 176 177 178 179 180 181 182 183 184 185 186 187 188 189 190 191 192 193 194 195 196 197 198 199 200 201 202 203 204 205 206 207 208 209 210 211 212 213 214 215 216 217 218 219 220 221 222 223 224 225 226 227 228 229 230 231 232 233 234 235 236 237 238 239 240 241 242 243 244 245 246 247 248 249 250 251 252 253 254 255 256 257 258 259 260