بحث نمره و اول ابتدائی شد :
داشتن کارنامه های ثلث اول( اشاره ای ظریف به فسیل بودن نسل ما ) رو می دادن ، یادمه تلویزیون اون موقع یه فیلم نشون می داد که یه دختری خاطره می نوشت . تو یکی از قسمت های فیلم داداش دختره معدلش شد 17 یا 18
که پدر و مادرش شاکی شدن.
معلم ما 4 روز قبل از کارنامه دادن معدلا رو می خوند که من شدم 17 و خورده ای
همون روز رفتم خونه گفتم کارنامه نمیدن
یه هفته گذشت و زنگ زدن خونه و گفتن بیاین کارنامه بگیرین
مادر منم شاکی شد و رفت و برگشت دید من نیستم ، زیرا مثل سگ ترسیده بودم و رفته بودم خونه همسایمون
همسایه روشن فکر ما مامان ما رو توجیح کرد و این بود انشای من
(1389 شهريور 10، 23:50)davod_2005 نوشته است: [ -> ]دوستان عجب سوتیهایی دادیدا...
یادم میاد وقتی کلاس اول ابتدایی بودم با اینکه خیلی سعی داشتم خودم رو زرنگ نشون بدم اما در واقعیت خیلی خیلی دانش اموز تنبلی بودم.هیچ وقت از یادم نمیره اون روز دیکته داشتیم و خانم معلم ما (خانم حمیدی که یک کمی هم چاق بود) به ما دیکته گفت بعد دفترها رو جمع کرد و بعد از صحیح کردن به ما برگردوند.من دفترم رو که نگاه کردم دیدم فقط با خودکار قرمز نوشته پسرم بیشتر دقت کن.پیش خودم فکر کردم لابد یادش رفته نمره بده.دفترم رو گرفتم رفتم پیشش بهش گفتم : خانم به ما نمره ندادید.معلمم نگام کرد گفت برو بشین سر جات.من چند بار بهش گفتم اخه به ما نمره ندادید،که یک دفعه با صدای بلند گفت : پسر جون صفر شدی چه نمره به تو بدم اخه.منو میگی کلی خجالت کشیدم رفتم سر جام نشستم.معلم با فرهنگ ما هم یک ساعت در مورد من و اینکه صفر شدم بالا منبر رفت و مرتبا میگفت اخه این املاء تو نوشتی اگه گاو جای تو بود لااقل یک میشد.فکرش رو میکنم میبینم اگه الان این حرفها رو به من میزد همونجا خفه اش میکردم که دیگه اینقدر منو نکوبه پیش یک مشت بچه.
خوب بابا قبل از اینکه گیر بدی نمره ندارم
یه نگاهی مینداختی ببینی چه گندی زدی
اون بدبخت دیده گیر دادی کوبیده تو سرت
محمد جان گیرم من بهش گیر دادم اونم گفت که صفر شدی تا اینجا درست...اون یک ساعت چرت و پرتی که اختصاص داده بود به من چی؟همینطور مثال میزد فلان بچه رو ببین نصف توه ،اخه خاک تو اون سرت تو از اون هم کمتری.خوب منم یک بچه هفت ساله فقط سرم رو انداخته بودم پایین و تو ناراحتی غرق شده بودم.اینو که گفتی یاد سال سوم دبستانم افتادم...
اگر بهترین لحظات زندگیم از یادم بره این خاطره رو به قرآن مجید فراموش نمیکنم.مثل آینه یادمه که معلم اون سال من پیرمردی به نام حبیبی بود که اخرین سالهای خدمتش رو میگذروند.یک روز تو دفترم یک نامه نوشت که مادرم اونو خوند و اومد مدرسه.سر کلاس بودم که معلم منو دمه در صدا کرد و من رفتم بیرون دیدم مادرم وایساده و خیلی خیلی ناراحته.اقای حبیبی به مادرم میگفت که بچه شما یک عقب افتاده ذهنی هست و نباید تو این مدرسه ادامه تحصیل بده و باید بعد از تست هوش به مدرسه استثنایی ها بره.مادرم از ناراحتی به گریه افتاد و گفت نه اینطور نیست این بچه فقط خیلی مظلومه اما اقای حبیبی میگفت نه اصلا از چهره این پسر و رفتارش معلومه که عقب افتاده است نگاه کنید.وقتی رفتم خونه مادرم خیلی ناراحت بود و پدرم بخاطر این مسله خیلی ناراحت بود و منو گرفت زیر باد کتک که چرا درس نمیخونی که معلمت فکر کنه تو عقب افتاده ایی.الان خیلی وقته که از اون موضوع میگذره اما زهرش هنوز تو دلم مونده.اگه خدا دوستش داشته باشه هیچ وقت سر راه من قرارش نمیده
(1389 شهريور 11، 17:55)davod_2005 نوشته است: [ -> ]محمد جان گیرم من بهش گیر دادم اونم گفت که صفر شدی تا اینجا درست...اون یک ساعت چرت و پرتی که اختصاص داده بود به من چی؟همینطور مثال میزد فلان بچه رو ببین نصف توه ،اخه خاک تو اون سرت تو از اون هم کمتری.خوب منم یک بچه هفت ساله فقط سرم رو انداخته بودم پایین و تو ناراحتی غرق شده بودم.اینو که گفتی یاد سال سوم دبستانم افتادم...
اگر بهترین لحظات زندگیم از یادم بره این خاطره رو به قرآن مجید فراموش نمیکنم.مثل آینه یادمه که معلم اون سال من پیرمردی به نام حبیبی بود که اخرین سالهای خدمتش رو میگذروند.یک روز تو دفترم یک نامه نوشت که مادرم اونو خوند و اومد مدرسه.سر کلاس بودم که معلم منو دمه در صدا کرد و من رفتم بیرون دیدم مادرم وایساده و خیلی خیلی ناراحته.اقای حبیبی به مادرم میگفت که بچه شما یک عقب افتاده ذهنی هست و نباید تو این مدرسه ادامه تحصیل بده و باید بعد از تست هوش به مدرسه استثنایی ها بره.مادرم از ناراحتی به گریه افتاد و گفت نه اینطور نیست این بچه فقط خیلی مظلومه اما اقای حبیبی میگفت نه اصلا از چهره این پسر و رفتارش معلومه که عقب افتاده است نگاه کنید.وقتی رفتم خونه مادرم خیلی ناراحت بود و پدرم بخاطر این مسله خیلی ناراحت بود و منو گرفت زیر باد کتک که چرا درس نمیخونی که معلمت فکر کنه تو عقب افتاده ایی.الان خیلی وقته که از اون موضوع میگذره اما زهرش هنوز تو دلم مونده.اگه خدا دوستش داشته باشه هیچ وقت سر راه من قرارش نمیده
داوود جان با این دو تا داستان که از دوران کودکیت تعریف کردی دلم خیلی برات سوخت
آخیی
بچه ی هفت ساله چقدر تحقیر شده
واقعا چه آدم هایی پیدا میشن
خدا از سرشون نگذره
این سوتی مال خودم نیس و من شاهدش بودم.
والا جاتون خالی دیشب طرح اکرام ایتام داشتیم و من اونجا مسئول بودم و پشت میز نشسته بودم. روی میز هم کارتهای بچه های یتیم که عکس و مشخصاتشون روش بود قرار داشت. یه خانم جوونی ساعت 2 اومد و نگاهی به میز انداخت و بهم گفت: ببخشید خانوم! به بچه ها تقدیر نامه میدین؟
(قابل ذکره که اونجا کلی پلاکارد و عکس های طرح اکرام رو زده بودیم و به سن و سال و تیپ این خانوم نمیومد که بی سواد باشه ولی حدس من اینه که توی احیا زیاد به خودش فشار آورده که نمیدونه توی شهریور اونم ساعت 2 نصف شب.......)
سلام
اينم سوتي شب قدري من :
ديشب بعد از مراسم احيا و خوردن سحري..باعجله آماده شديم تا به نماز جماعت صبح برسيم....
وارد مسجد كه شديم(من و دوستم)همه ايستاده بودن و ما هم سريع رفتبم تا جلو بايستيم و صف نمازمون درست باشه..
تو اون شرايط من فقط يه صداي الله اكبر شنيدم(هنوز ميكروفن واسه امام جماعت نصب نبود)..
فكر كردم ركعت اول تموم شده...به همين خاطر سريع نيت كردم و رفتم ركوع...حتي يه لحظه هم به اطرافم نگاه نكردم...
همون موقع ميكروفن نصب شد و من ديديم كه تازه دارن حمد رو ميخونن...نماز تازه شروع شده بود!!!!!!!!!!!!
:
موفق باشين..ياعلي.
ای بابا داوود جان!
ما میآیم اینجا یه کمی بخندیم! توام که گریه ما رو که درآوردی!!!
چقدر از آدمایی که در حق بچهها ظلم میکنن متنفرم! یه بچه هیچی نداره که از خودش دفاع کنه و لحظه لحظهی این فشارهای روحی آیندهش رو خراب میکنه.
انشاالله با رشد فرهنگی جامعهمون که lمجموعهای از تک تک ماست از این اتفاقها دیگه نیوفته. منم تو خاطراتم از اینا زیاد دارم.
سلام
يه هفته پيش رفته بودم نمايشگاه قرآن ...
دنبال يه قرآن سبك (از نظر وزني) ميگشتم ..و البته سايزش هم كوچيك باشه اما فونتش درشت كه چشمم اذيت نشه..
خلاصه كه معجوني ميخواستم..
يه مورد پيدا كردم كه خوب بود فقط ترجمه نداشت..
به آقاي فروشنده گفتم:
آقا مثه اين قرآن؛ با معني ندارين؟؟؟؟!!!!!!!!!!
اون بنده خدا هم سوتي رو گرفت و گفت خانم مگه ميشه قرآن بدون معني باشه؟؟!!!
منم اين شكلي شدم:
موفق باشين..ياعلي.
(1389 مرداد 31، 21:24)M.D. Eli نوشته است: [ -> ]ولی خدای سوتی بود..مثلا هر ثانیه یه بارابروهاشو در هم میکرد و لب و لوچه شو یه وری میکرد و با لحن تند میگفت "چه ساعتیه؟ " (ترجمه : ساعت چنده )
یه بار یکی از معلما سر کلاس گفت: ساعت چیه؟
نتیجه؟
همه ی کلاس (قروقاتی) گفتن:
ساعت وسیله ایه که زمان و نشون میده..
ساعت ابزار اندازه گیری زمانه..
ساعت..
بیچاره دیگه هیچ وقت نگفت.
دیشب می خواستیم غذا بخوریم، یکی از بچه ها دیر کرد، ما منتظرش بودیم، غذا هم آماده، با نوشابه البته!! آمدن دوستمون طول کشید، یکی از بچه ها گفت به مضمون" بابا چرا این حمید نمی آد، نوشابه سرد می شه" !!!! بچه های بی جنبه ما هم چند بار بهش گیر دادن همون شب!!
همین دیشب در حال غذا خوردن بودیم، یه پارچه به عنوان سفره ای برای تعدادی از بچه ها بود! کسی که صاحب پارچه بود، وقتی دید قیافه اش یه جوری شد! گفت : بابا این برای این کار نیست که ... گفتیم بگو مگه چی بود؟؟ گفت ولش کن دیگه، حالا که انداختید، سر غذا نمی گم!! راستش برای کامل شدن خاطره الان می تونم ازش بپرسم قضیش چی بود! ولی ترجیح می دم نپرسم
یه سوتی درد ناک دیگه دادم همین اخیرا، تقریبا برام گرون تموم شده
انتخاب واحد 4 شنبه بود! من از همه جا می خبر، 5 شنبه رفتم، کاملا مطمئن بودم که 5 شنبه خب
خیلی اینجا باحاله
یه روز منو پسر خالم خیلی حوصلمون سر رفته بود واسه همین پسر خالم پیشنهاد داد بریم با دوچرخه یه دوری بزنیم منم قبول کردم
البته اینو بگم من اصلا رانندگیم خوب نیس ولی خب از فشار بیکاری مجبور شدیم دیگه
بعد از 1 ساعت چرخیدن دور خیابونا داشتیم بر میگشتیم خونه اتفاقا هر دو تعجب کردیم چرا ایندفعه تصادف نکردیم نزدیکای خونه یه مدرسه دخترونه بود از شانس ما تا ما رسیدیم همه داشتن میومدن بیرون.منم دیگه حواسم پرت شد با سرعت 30 کیلومتر مستقیم رفتیم تو تیر چراغ برق
حالا حساب کنید 200 تا دختر داشتن به ما میخندیدین.
چون خونه نزدیک بود من در رفتم ولی پسر خالم همین جور در تلاش بود از زیرش بیاد بیرون.
خلاصه با دوچرخه لت و پار شده اومد خونه
تا اون باشه از این پیشنهاد ها نده
فعلا
سلام
این سوتی شنیدنی هست
تو خدمت بودم تو اموزشی فرمانده گردان کارم داشت سرهنگ بود در مورد درست کردن کامپیوتر
ما رفتیم تو اتافش یک چیزی به ما گفت به جای اینکه بگم بله جناب گفتم بله سرکار من را بگو سفید شدم یخ زدم خداییش فقط گفت سرکار خودتی
ضایع شدما
من تا همین چند وقت پیش که دانشگاه میرفتم مسول سایت دانشگاه بودم و وظیفه ام نگهداری از محیط سایت بود.من همیشه ساعت 8 در سایت رو باز میکردم و 7 غروب می بستم.تقریبا زودتر از همه میومدم و دیر تر از همه میرفتم.یک روز ساعت حدود 7:15 بود و من شدیدا عجله داشتم.تمام کامپیوتر ها رو خاموش کرده بودم که یکهو یک دانشجو اومد و گفت که میخواد کار کنه.منم بهش گفتم داداش تا الان کجا تشریف داشتی؟ متاسفانه سایت تعطیله.اونم گفت که من باید سایت رو تا آخرین دانشجو باز نگه دارم...گفتم کی این چرت و پرت رو گفته؟ جواب داد رئیس دانشگاه.منم داغ کردم گفتم اصلا هر خری گفت الان سایت تعطیله.اون پسر بعد از این جمله من سریع رفت پیش معاون آموزشی و بعد از چند دقیقه اومد دوباره تو سایت و نشست پشت کامپیوتر و روشنش کرد.من خونم به جوش اومد داد زدم کی به تو اجازه داد اینکارو بکنی... اونم گفت آقای روزبهی گفت میتونی کار کنی...منم که دیگه کاملا دیرم شده بود و حسابی از کوره در رفته بودم با تمام قدرت داد زدم روزبهی گوه خورد با تو...از شانس بد من روزبهی تو راهرو بود و داشت میومد به سمت سایت که مثلا به من بگه این پسره میتونه داخل سایت کارش رو انجام بده و وقتی پاشو گذاشت داخل راهرو با صدای مهیب - روزبهی گوه خورد - روبرو شد.اومد داخل سایت گفت اقای محترم این چه طرز حرف زدنه.منو میگی یخ شدم.الکی خودم رو تو حالت عصبانیت نگه داشتم و گفتم اخه این دیگه چه وضعشه؟ روزبهی هم گفت میمونی تا این کاربر کارش تموم بشه بعد میری...منم نشستم تا آقای...........(سانسور شده) با نیش خندی که رو لبش بود کارش تموم بشه و تشریف ببرن.از اون روز به بعد هر دفعه روزبهی رو میدیدم سرم رو پایین مینداختم.
سلام
توي يه مهماني خاص با وجود رودربايستي شديدي كه با صاحب خانه داشتيم
من و داداشم كنار هم نسشته بوديم..ايشون هم مثه هميشه زحمت پوست گرفتنه ميوه رو به من تقديم كردن!
من با تمام كلاس و دقت يه سيب و يه موز و يه خيار رو خرد كردم و توي پيش دستي مرتب چيدم
و گذاشتم رو ميز تا داداشم هم تناول كنن...
برادر من هم نمكدون رو برداشت و روي تمام ميوه ها نمك پاشيد(خودش ميگه از بي دقتي اما من ميگم از بدجنسي!)
حالا تصور كنين من بايد تمام اون ميوه ها رو با توجه به اصرار بي امان صاحب خانه ميخوردم!!!
داداشم خودش شروع كرده بود به ميوه پوست گرفتن!!!
موفق باشين..ياعلي.
سلام بر همه اول از خودم بگم که من پسرم
یک بار توی تاکسی بودم و می خواستم کوچه رادک پیاده بشم گفتم کوچه داروک (محض اطلاع نوعی قورباغه درختی است ) پیاده می شم از شانس بد من دوتا دختر دانشجوی ادبیات بودن من هم که اصولا به دختر ها پانمیدهم و منو میشناختن کلی منو مسخره کردن