من عاشق هوای بادیم یعنی نمیشه باد بیاد و من تو خونه بمونم
دیروز داشت باد خوبی میومد منم گفتم برم تو حیاط یه کم توی باد باشم رفتم تو حیاط باد میومد و حیاط پر قاصدک بود و امسال چند تا گل تو باغچه کاشتیم و گلدون درست کردیم حیاطمون قشنگ شده و همسایمون هم توی حیاطش گل نمیدونم چی داره بوش حتی تو خونه ما هم میاد خلاصه همین طور وایساده بادم قاصدک هایی که تو هوا میچرخیدن رو نگاه میکردم بعضی هاشون رو میگرفتم و دوباره پرواز میدادم تو همون شرایط قشنگ بارون هم شروع کرد نم نم بیاد دیگه عالی شده بود باد خوبی میومد قاصدک ها تو هوا بوی گل پیچیده بود حیاط پر از سبزی شرایط داشت خیلی خوب و فیلمی پیش میرفت
با خودم گفتم حتمااینو تو تاپیک شادی و خوشحالی میزارم که چشمتون روز بد نبینه پام گیر کرد و پرت شدم تو باغچه اونم نه هر جای باغچه درست افتادم رو کاکتوس نسبتا بزرگی که تو باغچه بود
آخ آخ آخ داغون شدم تو همون شرایط پاشدم دیدم اوه کلی از گل ها رو له کردم تازه این کاکتوسه هم مامانم کلی قربون صدقش رفته بود تا بزرگ شده بود حالا هم به چند قسمت نامساوی تقسیم شده بود
تو همون شرایط داشتم دنبال بیلچه میگشتم که تکه های اینو بکارم دیدم زانوم داره خون میاد یه دستم رو زانوم بود یه دستم هم بیلچه زمین رو کندم و تکه های اینو دوباره کاشتم (تو باغچه گل ناز زیاد داریم) چند تا شاخه از این ناز ها روهم گرفتم باهاشون کاکتوسه رو پوشوندم
اصلا یه وضعی بود
خلاصه خواستم بدونید بعد هر خنده بسی گریه بود
دیشب داشتم پله هارو میرفتم پایین،چراغ اتاق روشن بودو روشنایی افتاده بود رو دیوار منکه داشتم پله هارو می رفتم کنارم و نگاه کردم حس کردم یکی کنارمه و تا من بفهمم سایه ی خودمه با سر از پله ها سرازیر شدم
و تازه وقتی ک خوردم زمین فهمیدم خودم بودم.ببین فکرم چطور مشغول بوده ک از سایه ی خودم خوف کردم
__________________
حالا این و ک نوشتم باز یادم افتاد
چندماه پیش نصف شبی ک تشنم شده بود تو تاریکی اومدم از پذیرایی برم آشپزخونه درو ک باز کردم دیدم یکی کنارمه و از ترس چسبیدم ب سقف و افتادم زمین ،تا چراغ و روشن کردم دیدم مامانم بدون خبر گل خونه رو از ته پذیرایی آورده گذاشته کنار در
ی بسم اللهی گفتم اون شب الان یادم میوفته
_________
خدا این سوتی های مخصوص تنهایی هارو از من نگیره
امتحانای برادرمو اینترنتی میگیرن
اینا هم یه گروه جداگونه ساختن واسه خودشون ، هر کی هر سوالی حل کرد ، سریع میزاره تو گروه .
هییییچ . یکی از این بنده های خدا اشتباهی رفته بود تو گروهی که با معلما بودن ، جواب یکی از سوالا رو گذاشت ، بعد گفت بچه هااااا ، جواب ۶ چی میشههههه ؟
قیافه معلما و مدیر هم اینطوری
خلاصه اینکه پدرشون در اومدست
پریشب خواهرزادم با اب میوه ای در دست اومد تو اتاقم گفت خاله اینو باز کن
نی رو زدم گفتم بزار یه گلویی هم تازه کنم
نی به دهنم نرسید دیدم قهر کرد رفت بعدش هم شروع کرد به گریه
که چرا از اب میوه ی من خوردی
هرچی میگفتم بابا من یه ذره خوردم بیا همش برای تو
ولی یه قشقرقی به پا کرده بود
می گفت تو دهنی کردیش
رفته بود با گریه به مامانم میگفت اب میوه ام رو دهنی کرد
خلاصه آبرو برام نزاشت ، با پادرمیونی مامانم و شستن نی به خیر گذشت
از یه طرف خندم گرفته بود از یه طرف هم تعجب کرده بودم میگفتم بابا تا چند دقیقه قبلش روابطمون خوب بود باهم بازی کرده بودیم اخه این چه کاریه
اصلا انتطارش رو نداشتم
فکر میکردم چون باهاش بازی کردم یکم از اب میوه اش رو بهم میده
دختره ی پروووو
ی بار قرار شد برای یکی از نزدیکان برای ی مناسبتی کیک درست کنیم و جشن بگیریم ،ی کیک بزرگ درست کردیم،برای تزیین روش
ماسوره (فشارش میدی خامه خارج میشه و شکل های مختلفی داره) نداشتیم ،ماسوره های همسایه رو گرفتیم.خامه رو تزیین کردیم،خمیر درست کردیم و خیلی خوشگل شد فقط مشکل این بود ک یکی از ماسوره ها رو پیدا نمیکردیم ،دیگه اصلا پیدا نشد ماهم از خیر گل درست کردن گذشتیم،کیک و بردیم ب جشن،همه جمع بودن و تعریف میکردن .
کیک تقسیم شد ،همه مشغول خوردن بودن یهو یکی از مهمان ها اینطوری شد:
دهنش جمع شده بود،دستش و برد دهنش و ب نظرتون چ از دهنش در اومد؟؟؟؟؟؟؟
بله ،درسته
ماسوره رفته بود دهنش
نگو این ماسوره رفته زیر خمیر رنگی و مونده اونجا روی کیک هم دیده نمیشده
هیچی دیگه آبرومون رفت
تا ی مدت سوژه ی خنده بودیم
داشتم دنبال دفترچم میگشتم یه کم خونه رو زیر و رو کردم بعد یه مدتش حوصلم سر رفت
رو کردم به مامانم گفتم :
من: مامان اون دفترچه من رو ندیدی؟
مامانم: نه کدوم رو میگی
من: اون که جلدش صورتیه
مامانم : نه الآن میام پیداش میکنم
بعد مامانم اومد یه کم گشت یه دفترچه آورد بالا و گفت اینه؟
من:
مامانم: چیه؟
من: مامان میگن ما پسر ها کور رنگی داریم این که قرمزه از شما بعیده
مامانم : خب برا همین میگم دیگه به حرف تو که اعتباری نیس وقتی میگی صورتیه نمیتونی رنگ ها رو تشخیص بدی
منم کنف شده بودم گفتم: بیخیال مادر من نه این نیست
بعد رفتم یه کم دیگه گشتم دفترچه رو پیدا کردم رو به مامانم گفتم
من :مامان ایناهاش پیداش کردم
مامانم
من: چیه مامان جون؟
مامانم :
آخه بچه جون این صورتیه
از افق پست میزارم براتون
خدایا نگم چیکارم کنه
با لیوان رفتم تو دستشویی
ای کاش این همه بردمش ، لااقل به عنوان آفتابه ازش استفاده میکردم
هی خداااا
سلام
سال سوم دبیرستان بودم زنگ تفریح با یکی حرفم شد و کشید به دعوا(البته که من مقصر نبودم
)
آقا نبودید و ندیدید؛ چنان دعوایی بود که نگو، همه بچهها+پرسنل مدرسه جمع شده بودن که ما رو جدا کنن ولی ول کن نبودیم
آقا گفتم همه دعوا رو با یه مشت خلاص کنم؛ همه انرژیمو گذاشتم تو مشت راستم و حواله اش کردم سمت صورت طرف؛ که یه هویی طی حرکت پیچش اژدها! خودشو کشید پایین و یه مشت حواله من کرد
از اونجایی که من دستم بالا بود مشتش خورد به زیر بغلم
منم پخش زمین شدم؛ همه فکر میکردن من استخونم از مفصل کنده شد تا اومدن منو برگردوندن دیدن قیافه ام این شکلیه:
آخه قلقلکیم
هیچی دیگه؛ دعوا تموم شدم
قیافه من:
قیافه پرسنل مدرسه:
قیافه بچهها:
قیافه حریف:
تا چند ساعت بعدش نمیتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم
هیچی دیگه؛ این خنده هم موجب رفاقت ما تا آخر دوره دبیرستان شد؛ بعد از اون هیچوقت ندیدمش
سوتی داغ همین الآن دادمش
داشتم با مامانم در مورد یه موضوعی صحبت میکردم
همزمان گوشی دستم بود میخواستم بیام تو کانون..
خواستم به مامانم بگم فلان حرف رو به خاله نگو تو فامیل پخش میشه هااا
همون موقع صفحه کانون باز شد منم حواسم رفت تو کانون به مامانم گفتم مامان به خاله نگو تو
کانون پخش میشه ها
مامانم اینجوری نگام میکرد
منم خودم رو از تک و تا ننداختم
گفتم کانون گرم خوانواده رو میگم
اونم گفت آهان و ختم به خیر شد
خداروشکر
تو فامیل معروف بودم به اینکه دست حسین توو آمپول سبک ئه و واسه هر کی که سنگ کلیه داره آمپول میزنه سنگ ش دفع میشه بعد چند روز
یه روز رفتیم یه جا یه بنده خدایی سنگ کلیه شدید داشت میخواست بره درمانگاه آمپول بزنه، همه گفتن بده حسین بزنه دست ش سبک ئه
هیچی دیگه براش آمپول رو زدم
فرداش زنگ زدم حالشو بپرسم
گفتن بیمارستان بستری شده