کانون

نسخه‌ی کامل: § سوتی های بچه ها § خاطرات خنده دار §
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سلام.
من بچه بودم خيلي اهل مطالعه بودم به خصوص رمان.(از همون تابستان كلاس اول رمان هري پاتر و ارباب حلقه ها را شروع ب خوندن كردم ب همين دليل تخيل قوي دارم..)
خلاصه ما اين هري پاتر مي خونديم فوق العاده هم دوستش داشتم.خب گذست و من شد ده سالم.(تو كتاب بچه ها را تو همين سن يازده سالگي ب مدرسه هاگوارتز دعوت مي كردند) از اون روز كار من شده بود هر روز صندوق پيام،زير بالش ، زير تخت ،تو شمينه و... چك كردن براي پيدا كردن نامه اي از هاكوارتز براي دعوت ب مدرسه جادوگري.

يك بار با مامانم دعوام شد كلي سرش داد زدم ك تو نامه ي مدرسه هاگوارتز را مثل نامادري هري پاتر ازم قايم كردي!1276746pa51mbeg8jب خاطر همينم مي خوايم اسباب كشي كنيم تا اونا من را پيدا نكنندSmiley-happy114

خلاصه وقي شد دوازده سالم همش ناراحت بودم و فكر مي كردم من ماگل هستم.53258zu2qvp1d9v
(البته بماند ك هنوز هم ناراحتم ك چرا همچين دنيايي نيست يا اگر هست چرا من نيستم!!)
قضیه مال دققا 30 دقیقه قبل

اذان رو گفتند من رفتم وضو بگیرم توی سرویس بهداشتی خوابگاه، دوستم با فاصله زمانی30 ثانیه

رسید(قبلش بگم جوری ایستادیم انگار روی دو ضلع حرف L جلو حرکدوممون هم یه آینه بود که دیگری رو میشد ببینیم)

من مسح دست راست رو انجام میدادم ک اون بنده خدا شروع کرد.. خلاصه من دیدم خدایا آب زد صورتش و اینا تا

رسدی مسح دست راست، دیدم آب رو ریخت روی دست چپ اول و مسح اون رو کشید

گفتم خدایا! دقیقتر نیگاه کردم دیدم بعد مسح دست راست انجام داد.. بعد پای چپ بعد پای راست

سرش آورد بالا دید دارم بهش نگاه میکنم، من [تصویر:  22.gif] .. اون17

اینقدر نگاه بد و با پرسش بود گفت وضوم اشتباه گرفتم؟ منم گفتم از بیخ غلط بود، دلیلش گفتم...

گفت از تو آینه دیدی؟ گفتم آره، گفت Hello آینست! مهندس! من دوزاریم افتاد که تصاویر عکس میشه تو آینه

یعنی یک ربع میخندیدیم..

نتیجه ای که من گرفتم : زود قضاوت نکنم
حالا که فردا شاگردامو نمیبینم.....به یادشون خاطره میگم4chsmu1

========
یاس:خانوم می خواین یه خاطره ی خیلی جالب براتون تعریف کنم!

من:به به،ای ول،خاطره ی جالب!بگو...سر صبی یه ذره حالمون خوب شه!

یاس:مــــــــــــــــــن...دیششششششب....اممممم....بعد...دیشب داشتــــــــــــــــم باااااا...مامانـــــــــــــــــم....گل درست می کردم!!!!!.

الان خاطره ش تموم شده ها!!!!شمام مثه من منتظر بقیه ش بودین؟!نه بابا تموم شد.

وقتی خاطرش تموم شد نمی دونستم الان باید بخندم یا گریه کنم؟!!42

کل نظامهای ساختاری خاطرات جالب رو با این خاطرش برد زیر سوال!!

بهش گفتم برو بشین بابا سر صبی پاک حالمونو گرفتی!Smiley-happy114

===========
یکی از بچه های پیش دبستانی داشت حدود یک ربع یه چیزی رو برام تعریف میکرد،منم اصلا نه میفهمیدم که چی میگه و نه گوش میدادم!

و هی می گفتم:عه!!!خوب؟!!!چه ژالب!!

بعد که تموم شد حرفش گفتم:اهان،آفرین خیلی خوبه53258zu2qvp1d9v

بعد گفت: وااااااا،خاله مگه دارم نقاشی نشونت میدم که میگی آفرین ،خوبه!...بابا داشتم فیلم تعریف میکردما!!!!برو بابا.....17

بعد من تو دلم گفتم خدا رو شکر که فقط توی کلاس منم و این فسقلیا...وگرنه من کلا در حال سوتی دادنمSmiley-happy114

===========

اقا اون بچهه بود که میگفتم کلا تو کار کلنگه!همش کلنگ میکشه....
بعد از اینکه نصفی از موهامو کندم و نصف دیگه شونم سفید شد!!!تونستم بهش بفهمونم که انقد کلنگ نکشه،بعد حالا زده تو کار بی سیم!!!

موضوع دادم حیوانات باغ وحش

6 تا بی سیم کشیده توی قفس!!!!
اين خاطره ماله اول دبيرستانه
يه هيئت تو مدرسه راه انداخته بوديم عزاداري مي كرديم
براي روز فبل از تاسوعا رفتم پيش آخوند محلمون گفتم بياد تو مدرسه واسمون سخنراني كنه
خلاصه با كلي خواهش تمنا ايشون تشريف اوردند
همچين همين كه بسم الله رو گفت ديگه مهلت نداد
گفتش:بچه آخه چرا زير ابرو بر مي داري چرا به نامحرم نيگاه مي كني مگه خودت خواهر و مادر نداري.
خاك بر سر من و تو كه ...............................اينجاشو ديگه خيلي چيز دار بود
اين قدر گفت كه كم كم ديدم مدير مدرسه چپ چپ نيگامون مي كنه فهميدم حسابي عصباني شده
مخصوصا كه سخنراني به جايي رسيد كه شد اسباب خنده دانش آموزا
اقا از يه طرف مدير داشت واسم دندوناشو فشار ميداد
از يه طرف حاج آقا قاط زده بود نميدونست داره چي ميگه
منم كه استاد ماسمالي كردنم وسط سخنراني رفتم آمپر باند ها رو دستكاري كردم و بلندگو قطع شد
اما مگه ميشه جلوي حاج آقا رو گرفت بدون بلند گو باز هم هوار ميزد و مي گفت...................
خلاصه بعد از اينكه رفت جناب مدير ما رو خواست و اولين سوالي ك ازم پرسيد گفت:اين عتيقه رو ازكجا پيدا كردي بچه ..مگه خودم نمي تونستم سخنراني كنم
منم گفتم والا نمي دونم امروز حاج آقا چش شده بود كه راجب همه چي مي گفت الا درباره امام حسين و محرم
البته بحث حاج آقا خوب بود و بچه هاي مدرسه رو ارشاد مي كرد اما خب شد باعث خنده شادي بچه ها
اونم وسط عزاداري امام حسين
یاد یه سوتی افتادم از دوران طفولیت4fvfcja
یادش بخیر
کلاس پنجم بودم و اونروز معلممون نیومده بود . به جاش دخترش ودوستش اومده بودن
هیچی اقا اینا گفتن بازی کنیم .
بازیشم اینجوری بود که یه نفر از کلاس می رفت بیرون .بعد تو کلاس یه چیزی رو جاشو عوض میکردن اونوقت اونی که رفته بود بیرون میومد داخل و باید میفهمید که چی جابه جا شده42

اقا چن نفر رفتن و اومدن تو بعضیا متوجه شدن و بعضیا و نمیشدن

به من گفتن که حالا تو از کلاس برو بیرون.منم اومدم بیرون. گفتم نکنه الان برم تو نتونم تشخیص بدم و ضایع بشم . حالا چیکار کنم:-??

رو در کلاسمون یه جایی بود که داخل مشخص میشد4fvfcjaخب فک کنم فهمیدین چیشد دیگه4fvfcja

هیچی من از اونجا داشتم نگاه میکردم که ببینیم چی جابه جا میشه که وقتی رفتم تو بگن وای چه دختر باهوشی4chsmu14chsmu1
4fvfcjaبعد یهو من همینجوری من داشتم نگاه میکردم که دیدم در باز شد 1744337bve7cd1t811744337bve7cd1t81 اصن این یهو از کجا پیداش شدwacko2 ینی قیافه م اون لحظه دیدن داشت:smiley-yell:4chsmu1
ینی فک کنم ده تا رنگ عوض کردم.گفت داشتی نگاه میکردی؟ گفتم نخیرم. ینی چه:smiley-yell:4chsmu1

هیچی انقد ضایع شدممممم4chsmu1بچه هام هی میخندیدن4chsmu1ولی فهمید دیگه.بعدشم با کمال خونسردی رفتم تو یه چی رو الکی گفتم اینه جاش عوض شده. گفتن نه.عین چی دومین وسیله رو درست گفتمSmiley-happy114بعدشم دختره معلممون گفت : قبول نیست این دیده بود.22دوس داشتم بزنمشا42 خب درست بود من کار اشتباهی کرده بودم. اما بچه بودم و نباید به روم میاورد22
اوه اوه چقدwacko2 طولانی نوشتم4fvfcjaنتم قط شده بود .گفتم بیکار نمونم4fvfcja
خیر سرمون سال بالایی هستیم، بچه ها میان درد دل میکنن، کمک درسی میگیرن، من میرم پیششون

خلاصه، قبلش بگم من خواهر ندارم( این داشته باشید)

چند روزها یکی از بچه های سال پایینی اومد اتاقم و سرحرف رو باز کرد تا رسیدیم به ازدواج دانشجویی و اینا، از سربازی معاف شده بود

خلاصه بحث پیش رفت تا گفت شما اگه مورد خوب سراغ دارید یا پیدا کردید میشه معرفی کنید؟

من گفتم خب ملاکهات چی بگو شاید واسط امر خیری شدیم53258zu2qvp1d9vمن شنوندم فقط بدون خجالت بگو

گفت : من همسرم باید خوشگل باشه، گفتم خب این طبیعی، هممون زن زیبا میخوایم

گفت : خب من ترجیح میدم درس خون باشه؛ مثلا یا برق شریف بخون یا دندون پزشکی.. منم گفتم خــــــــب![تصویر:  22.gif]

گفت : من نمی تونم با یه گدا ازدواج کنم که؛ پس لطفا خانوادش پولدار باشن... منم گفتم خـــــــب[تصویر:  22.gif]

گفت : ما خانوادمون کم جمعیت پس تا میشه تک دختر باشه... منم گفتم خـــــــــب![تصویر:  22.gif]

گفت: مهربون باشه و کم توقع، چون من اول زندگی که هیچ چیز ندارم...... منم گفت خــــــب![تصویر:  22.gif]

گفت همینا اصلیا بود، کسی میشناسید اینجوری، منم یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم گفتم بلــــــــــه!

گفت جدی میگیـــــد؟ گفتم آره، گفت کی؟ گفتم آباجی خودم(خواهر خودم)[تصویر:  4.gif]

پاشو برو تا جفت پا نیومدم تو صورتت بچه[تصویر:  4.gif] اگه این موردی که تو میگی بود مگه خودم چلاقم که بدم تو بگیری؟

خودم میگرفتمش[تصویر:  4.gif]
دیروز دوستم زنگ زده پاشو بیا خوابگاه با هم درس بخونیم

منم گفتم برم یه تنوعی بشه

رفتیم اونجا دریغ از 5 دقیقه درس!!!

نشستیم بازی کردن!!! از بس هم تو اتاق شلوغ میکردیم هر چی رو از بلند گو اعلام میکردن هم ما اصلا متوجه نمیشدیم



آخرش به بازنده حکم کردیم باید بری در کتابخونه رو باز کنی داد بزنی پخخخخخخخ و فرار کنی

اون رفته پشت در کتابخونه ما هم بالا پله ها ..فیلم هم میگرفتیم

در رو باز کرد :

پخخخخخخخخخخخخخخخخخ

بعد یهو :

جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ زد



نگو لوله آب ترکیده بوده چند تا تا آقا و تعمیر کار تو کتابخونه بودhahahahahaha



پ. ن : شانس آورده بود حجاب داشت...
قبل از اینکه این مطلب بنویسم بگم اصلا از این آدم های تازه بدرون رسیده نیستما! اما یکسری واقعیات هست برام رخ میده جنبه طنز داره پس

انصافا قضاوت بد نکنیداSmiley-face-thumb

سال بالایی که باشی...

سال بالایی که باشی وقتی تو کتابخونه نشستی و حوصله نداری بری پایین لیوان بیاری چایی بخوری منتظر

میمونی یه سال اولی بلند شه، همین که بلند شد با یه بشکن

بهش میفهمونی کارش داری، میاد میگی میری پایین میشه واسه
من 2-3 تالیوان بیاری، میگه چشم، Smiley-happy114 چند لحظه مکث میکنه

میگه آبم بریزم توشون، میگم نه گوگولی4chsmu1 بیارش میخوام چایی بخورم

================================
سال بالایی که باشی وقتی تو تعطیلات میمونی خوابگاه و همه میرن، بعد اینکه اومدن

میان عیادتت، از نارنگی اونشو تا نارنگی لیفو و کلوچه دزفولی، رنگینگ اهوازی و نون خشک

اصفهون و.. واست میارن
==================================
سال بالایی که باشی وقتی میخوان باهات حرف بزن بهت میگن مهندس 4chsmu1

هرچی میگی اسمم این میگن نه شما بزرگ مایی 4chsmu1

===========================
سال بالایی که باشی وقتی سهمیه عسل ماهانه رو میدن میری بینشون و میگی

من دکتر واسم عسل تجویز کرده، چندتاشون میگن آقا ما عسل نمیخوریما 4chsmu1

==============================

سال بالایی که باشی وقتی از یکیشون میپرسی درس میخونی یا نه

و میگه نه! میگی چرا؟ میگه زیاد میرم فیس بوک، یه چشم خیره که میری:smiley-yell:

بدون کلام، میگه بجون خودم بلد نیستم حذفش کنم، این یوزر اینم پسش، زحمتش بکشید4chsmu1

==============================
سال بالایی که باشی وقتی بهشون میگی برید پا درس نمیرن

ساکت میمونی و حرفی نمیزنی، فردا که دم کتابخونه میان و میگن

مهندس4chsmu1 میشه یه جمله مشاوره ای بگید ما بریم پادرس، میگیم

الله اکبر، حالا من هی میخوام خویشتن داری کنم، یه جفت پا بیام تو صورتت تا

10 تا پله رو یکی کنی بچه؟ برو پا درس دیگه نبینمت اینورا4chsmu1

=================================

سال بالایی که باشی بهشون میگی میشینید کنار من و درس میخونید
حق جم (JOM) خوردن ندارید و گرنه میزنم تو سرتون4chsmu1

==================================

سال بالایی
که باشی وقتی میگی شمارم یاداشت کن

یهو میبینی 10 تا گوشی اومد بیرون همه میگن مهندس میشه

شمارتون مام داشته باشیم4chsmu1

======================

سال بالایی
که باشی میشی همدمشون، میری میگی بچه ها

خ.ا کم بکنید! همه اینجوری نیگات میکنن1744337bve7cd1t81 اما میگی جمعش کنید

این چیزایی که شما میخواید به من درس بدید من خودم مدیر مدرسش بودم4chsmu1

و کلا براشون میشی یه الگو، یه داداش خیلی خوب خیلی

خداهمشون حفظ کن
امروز عصر کلاس داشتم

وای وای وای.. خیلی وحشتناک بود1276746pa51mbeg8j1276746pa51mbeg8j

استاد اصفهونی، پرسید بچه ها بنظرتون این سیکل مداری واسه چه وسیله ای میتونه باشه؟

جواب میشد رینگ و پیستون، من جواب بلد بودم بلند داد زدم رو گفتم فقط هول شدم

ی پیستون رو رو جا انداختم1313 ینی شانس آوردم اصفانی نداشتیم تو کلاس

استاد یه نیش خند زد و گفت بله ، رینگ و پیستون ممنون
سوتی رو حال کنین !4fvfcja
در زمان به عقب سفر کردم!4fvfcja
[تصویر:  q178_sooti.png]
تو مسجد دانشگاه داشتم قدم میزدمvarzesh

دیدم چندتا از کارگرای توی مسجد حرف میزنن بلند بلند...

یکیشون به یکی دیگه گفت : «باید ماکس بگیری، ماکس نگیری نمیشه»

یعنی بدجوری رفتم تو فکرا!
گفتم واسه چه کاری میخوان ماکزیمم گیری کنن؟ 17
مثلا برای اینکه چه نسبتی از مخلوط مایع شوینده و آب بهترین اثر شویندگی رو داره؟! داشتم خودمو قانع میکردم بلاخره ماکزیمم گیری خیلی پر کاربرده دیگه!
بعد فک کردم یعنی از چه روشی میخوان ماکزیمم گیری رو انجام بدن؟ مشتق میگیرن مساوی صفر میزارن معادله حل میکنن؟! یا با محاسبات عددی این کارو میکنن...


جدی جدی تو این فکرا بودم که طرف در ادامه گفت:
«تو این هوا ماکس به صورتت نزنی اذیت میشی!»wacko2



جدی جدی همه ی این فکرا اومد تو سرم!
یادمه اولین روزای باشگام ( بدنسازی)بود مربیم یه برنامه بهم داده بود چون تازه وارد بودم خب بعضی از ورزشارو بلد نبودم تو برنامه یک شنبه هام هم "صلیب نیمکت " و هم شکم صلیب روی زمین " داشتم . رفتم از مربیم میپرسم که چطوریه . گفتم خانم...شکم نیمکت روی زمین چطوریه؟؟174fvfcja
سوتی رو حال کردید !! آخه مگه میشه صلیب روی نیمکتو زمین زد!!!؟؟؟4fvfcjaSmiley-happy114
(*** اسم هایی که در زیر میان اسم های مستعار هستن!)


چند روز پیش دوستم اومد پیش به حالت ناله و زیاری و ملتمسانه گفت: «آرشاااااااااااااااااااااام!»

گفتم: «جانم محسن جان؟»

گفت: «عاااااااااشق شـــــــدم... :(»

- میدونم محسن جان! گفتی برام که دیروز داشتی پارک میکردی جلو دانشگاه یه دختره رو دیدی داشت پیاده رد میشد دیدیشو عاشقش شدی... عیب نداره خوب میشی محسن حان!

- نــــــه! بــــابـــا! اوووووووه اونو که فرآموش کردم! این یکی دیگه س! امروز دیدمش! خیـــــــلی خوششششششگل بود! یعنی خیلی! بهش از 10، 10 میدم!

- تو که به اون دیروزیم از 10، 10 دادی که!

- اون موقع مقیاسم مناسب نبود! این خیلی خوشگل بود... یعنی خیــــلی... توی آسانسور دیدمش! رفته بودم با «شادی»، دوست دخترم، کنسرت توی آسانسور دختره رو دیدم یعنی عااااااشــــــــقش شدم! نمی دونی چقد خوشگل بود! وااااااااااااای!




من 22
لیلی و مجنون 22
فرهاد و شیریم 22
ژولیت و رومئو 22
مرحوم نظامی گنجوی 22
مرحوم شکسپیر 22
همه ی کاراکترای داستان های رمانتیک و عاشقانه 22
همه ی نویسندگان داستان های رمانتیک و عاشقانه 22



(دیالوگامون دقیقا اینا که گفتم نبود اما کل داستان همین بود...)

(***نکته مهم: نبینم احدی از داستان بالا علیه پسرا استفاده کنه! پسرا خیلی هم خوبن! حداقل بعضیاشون خوبن! مخصوصا پسرای کانون. پسرای کانون که دسته ی گلن! آدم دلش میخواد بزاردشون تو گلدون بچینه لب طاقچه! مثل قند و عسلن! آدم دلش میخواد با کره لقمه شون کنه بخوردشون! یعنی نبینم کسی از این داستان سوداستفاده کنه ها!)
یکی از پست های قدیمی این تاپیک 4fvfcja
(1389 فروردين 20، 0:15)isayno نوشته است: [ -> ]یه بار من دبستان بودم رفته بودیم خونه عمم
شوهر عمه ما هم سنش زیاده و یه آقایه دکتره که واقعا همیشه حرفه حساب میزنه
خیلی از حرفهاش خوشم میاد
معمولن هم کسی بینه حرفهاش نمیاد
همه گوش میکنن

فکر کنم بحثه امنیت یا یه همچین چیزه مشابه ای بود
آقایه دکتر هم مشغول سخنرانی بودند

من 2سه بار اومده بودم وسطه حرفهاش و گیرداده بودم که
آره دور وزمونه واقعا بد شده ، منم هر موقع میخوابم پایین تختم شمشیر میزارم (شمشیر اسباب بازی4fvfcja)
که دزدا اومدن بهشون حمله کنم
خیلی هم جدی میگفتم اینو
hahahahahahahaha
هنوز نگاه عاقل اندر سفیه ای که بهم انداخت رو یادمه hahahaha

اینم از سوتیای قدیمه خودم که بر میگرده به بیش از دو سال پیش4fvfcja
(1389 خرداد 31، 19:27)Amirhossein18 نوشته است: [ -> ]یادمه یه روز با بچه ها داشتیم از جلوی یه گلفروشی رد میشدیم یهو یه گل خیلی قشنگ دیدم رفتم خم شدم که بوش کنم دیدم بچه ها زدن زیر خنده سرمو آوردم بالا دیدم مغازه گل مصنوعی فروشیهhaha
4fvfcja4fvfcja4fvfcja
[تصویر:  l221iq6z68g849ffi2ix.jpg]
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50